بوسیدمت یک روز در میدان آزادی
بوسیدمت وقتی که مردی بر زمین افتاد
بوسیدمت وقتی صدای تیرها آمد
بوسیدمت وقتی که پایی روی مین افتاد!
بوسیدمت وقتی که راهی می شدی سمتِ-
خاکی که با تو در خودش هم آسمان دارد
وقتی به سوی جبهه میرفتی نپرسیدی
آنجا درون سفره هایش آب و نان دارد؟
بوسیدمت سی سال پیش از این و رفتی تا
با خون خود امضا کنی آزادی ما را
می بوسمت حالا که برگشتی به آغوشم
با عشق می بوسم به جایت استخوان ها را
اینجا مرا دیوانه می خوانند و می خواهند
از صحبت با قاب عکست دست بردارم
اینها تو را از یادشان بردند و می خندند
حتی به رنگ چادری که روی سر دارم
باران برای خنده هایت سخت دلتنگ است
هی سر به راهی می گذارد که تو را برده
هی می زند با مشت بر هر کاخ و میپرسد
یکجا تمام حق مردم را چرا خورده؟
یک روز آمد عقده هاشان را گشودند و
تصویری از سیمرغ را در آتش آوردند
اینها نمی دانند دریاها نمی سوزند
قدری شبیه مردها هستند و نامَردند!
بالای شهر و مستی پرواز ماشین ها!
اینجا پرستوها به فکر کوچ و پروازند
هی گرگ ها چنگال خود را تیزتر کردند
با خون تو آهوی من هی برج میسازند
با فتنهی چشم تو گرد فتنه را خواباند
وقتی امامت دید آتش در خیابان است
هرگز نمیافتد علم دستی اگر افتاد
اینجا عَلم در دستهای مردِ باران است
رفتی و در خون آمدی، من ایستادم تا
تو عشق را یکجا چشیدی و نشان دادی
میبوسمت امروز در تابوتی از #غیرت
بوسیدمت دیروز در میدان آزادی
#بهمن_تماشایی #حسین_عباسی_فر
Share this Scrolly Tale with your friends.
A Scrolly Tale is a new way to read Twitter threads with a more visually immersive experience.
Discover more beautiful Scrolly Tales like this.