روایت جانباختن #مصطفی_شعبانی در #بوکان:
مصطفی شعبانی را تقریبا همه در بوکان میشناختند، خصوصا در محله مجبورآباد این شهر. مصطفی شهروندی با نیازهای ویژه بود و قرار بود همین روزها همراه با برادرانش به بهزیستی برود و از آنجا هم او را به یکی از مراکز درمانی تحویل دهند👇
#IranRevolution
تمام کارهای اداری هم تمام شده بود و حتی نامه معرفی او هم به خانوادهاش تحویل داده شده بود. اما گویا قرار نبود مصطفی هیچوقت روی آرامش به خودش ببیند. روز ۲۶ آبان هیچوقت شبیه آن روزهایی نبود که مصطفی از خواب بیدار میشد و طبق روال از خانه بیرون میرفت و با مردم هم صحبت میشد👇
حتی مصطفی هم فهمیده بود. آخر روز قبل یعنی ۲۵ آبان یکی از دوستانش را به خاک و خون کشیده بودند، کسی که اگر مصطفی را در خیابان میدید با روی گشاده و قبل از اینکه مصطفی از او سیگاری و هزار تومان معروفش را بخواهد فندکش را از جیب جلیقهاش در می آورد و سیگاری را روشن میکرد و 👇
به مصطفی میداد، بیشتر از هزار تومان هم نمیخواست اگر بیشتر بود آن را پاره میکرد و خیلی جدی میگفت: بچه کوچیک داری و بده به بچههات. آن روز صبح خیابانهای مجبور آباد خلوتتر از روزهای قبل بود چون همه برای شرکت در مراسم خاکسپاری #محمد_حسن_زاده به گورستان شهر رفته بودند، 👇
#شهریار_محمدی هم که تا صبح بر سر جنازه همرزم، برادر و رفیقش نشسته بود، کنار پدر محمد بود. مصطفی طبق روال به خیابان میرود، اینبار پس از حدود یک ساعت مردم خشمگین از گورستان باز میگردند. ساعت ۱۲ ظهر است و مصطفی از کنار فروشگاه یزدانی رد میشود و سیگارش را از رهگذران میگیرد و 👇
به راهش ادامه میدهد.
معترضان خشمگین در مجبورآباد با سرکوبگران درگیر میشوند و تعداد زیادی از آنها با شلیک گلوله و ساچمه مقابل مصطفی نقش زمین میشوند و در خون خود می غلتند، از جمله شهریار محمدی.
مصطفی با دیدن کشتار، سنگی در دست میگیرد و برای دفاع از مردم چند قدم جلو میرود.👇
خشم در چهره مصطفی پیدا است، شاید نفهمد که اعتراض مردم به چیست، اما به ناحق کشته شدن چیزی نیست که او نتواند درک کند. همینکه میخواهد سنگ را به سوی ماموران پرت کند، موتورسواران سیاه پوش نقاب به چهره، از کنارش رد شده و یک گلوله ساچمهای را از فاصله نزدیک در سینه مصطفی خالی میکنند👇
مصطفی دمر به روی زمین میافتد، چند ثانیه بعد مجددا و درحالی که خون از سینه و صورتش جاری است همچون کوههای زاگرس سر پا می ایستد و لبخندی میزند و فریاد میزد و تلاش میکند همچنان از مردمش و از رفقایش دفاع کند. موتورسواران دور میزنند و👇
اینبار چند گلوله کلاشنیکوف را در سینهاش خالی میکنند و او رو به پشت می افتد. به گفته شاهدان عینی مصطفی تا لحظه آخر هم میخندد و لبخند از لبانش محو نمیشود چون هیچ کینه و نفرتی را نمیفهمید و قلبی سراسر از محبت داشت.
او اکنون در کنار شهریار و محمد در گورستان بوکان آرمیده...
پ.ن: این روایت به نقل از شاهدان عینی نوشته شده و مستند است.
Share this Scrolly Tale with your friends.
A Scrolly Tale is a new way to read Twitter threads with a more visually immersive experience.
Discover more beautiful Scrolly Tales like this.