داستان گریه کردن رضاشاه با شاهنامه فردوسی
«البته شاهنامه یک روی دیگر هم دارد، شعر گریه هم هست.. من خودم گاهی طاقت خواندن بخش هایی از شاهنامه را ندارم. از استادی در یکی از تلویزیون ها شنیدم که از یکی از دوستانش نقل میکرد که در کودکی او در نهاوند پاسبان پیری بود که
با پدر راوی در شب های جمعه چیزی میخواندند و می گریستند.
آنجا که روشنک دختر دارا را می برند تا به اسکندر بدهند، مردم اصفهان ظاهرا خنده بر لب داشتند اما در دل میگریستند. میگویند وقتی این بخش از شاهنامه را برای رضاشاه خواندند او هم گریست. »
«برای رضاشاه داستانهای شاهنامه از سوی
«مراد اورنگ» بازگو میشود: ــ شبی که قرار بود «روشنک» دختر «داریوش سوم» از سپاهان به سرزمین پارس نزد اسکندر برود،اسکندر اصرار داشت که مردم، پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همه شهرها لباس ماتم بر تن داشتند و عزای ملی اعلام کرده بودند.
مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر،این چشم انداز را نمودار کرده
-آن شعر کدامست؟
-ببستند آذین به شهر اندرون/// لبان پر ز خنده، دلان پر زخون
رضاشاه بی اختیار شروع به گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود»
«تراژدی های رستم و سهراب،رستم و اسفندیار و بسیاری دیگر از بخش های شاهنامه مثل مرثیه گریه آور است. من تاکنون نفهمیدم که این چه جادویی است که در این ابیات تبعیه شده است که بعد از هزار سال هنوز آتش میزند.
بیچاره خود فردوسی در آن سی سال از دست خود چه کشید!؟ آنجا که بهرام از فرود میپرسد: توی بار آن خسروانی درخت؟ و فرود می گوید: دو گفت کاری فرودم درست/// از آن سرو افکنده، شاخی برست »
#رضاشاه_روحت_شاد
بخشی از متن سخنرانی رضاشاه در مراسم افتتاح آرامگاه فردوسی مهرماه ۱۳
Share this Scrolly Tale with your friends.
A Scrolly Tale is a new way to read Twitter threads with a more visually immersive experience.
Discover more beautiful Scrolly Tales like this.