Profile picture
, 38 tweets, 8 min read Read on Twitter
فردا میشه 8سال که از ایران خارج شدم. چرا و چگونه رو اینجا می‌نویسم. برای کنار اومدن با خودم و آنچه هستم و شدم. احتمالاً طولانی بشه. حق می‌دم که میوت کنید. جزئیات رو اندکی تغییر میدم.
ماجرا از تابستون87 شروع شد.وقتی یه فصل از پایان‌نامه رو دادم استاد بخونه و فرستادم دنبال نخودسیاه
بابا مرده بود و مامان بعد از یه دوره افسردگی و عمل جراحی و برداشتن پستان،روح سرگردون بود. هیچی جلوی خودم نمی‌دیدم. مطلقاً هیچی.
اونقدر عصبی بودم که توی فرمولهای پایان‌نامه دست برده بودم تا ببینم استاد احمقم می‌فهمه چرند نوشتم یا نه.اونهم رفته بود فرصت مطالعاتی. عاطل و باطل بودم.
یه دوره توی یه دفتر مهندسی کار کردم. ایتبس و سیف و سپ بلد بودم. فک کردم میرم اونجا می‌ترکونم که دیدم با 4 تا گاو طرفتم که طراحی نمی‌کنن، بلکه چکش‌کاری میکنن. مثلاً 5واحدی می‌خوان توی زمین 30در40. یه نقشه دارن 35 در55 و 4 طبقه. نقشه رو یکم از طرفین فشار میدن و میدن دست مشتری!
داشتم روانی می‌شدم. توی این هیروویر کارپرداز دانشگاه که فامیل دورمون بود یه شب کنار خیابون سوارم کرد. پرسید کار اجرایی حاضرم بکنم؟ گل از گلم شکفت. نگو با پارتی یه ساخت یه مدرسه رو در روستای مرزی گرفته. با مدرک دیپلم. قاطر جلوش داوینچی بود. بخش اول کار رو هم گرفته بود، 70میلیون.
هفته بعدش رفتیم لب مرز. جاکش با قسط اولی که از نوسازی مدارس گرفته بود ماکسیما خریده بود. قرار بود مصالح رو هم بخریم و مدرسه رو هم 20% جلو ببریم. با پول ماکسیمایی که زیر پاش بود و طلاهایی که گردن زنش بود. خود اوسکولش هم بزرگترین کار اجراییش تغییر اوپن آشپزخونه‌ش بود. منم دانشجو.
با بخشدار منطقه حرف زدیم و یه اتاق نیم‌وجبی و نمور و بوگندو اجاره کردیم که بشه دفتر و خوابگاه من.رفتیم جایی که قرار بود مدرسه ساخته بشه. جا که نبود. یه بیابون سنگلاخ که امام جماعت دهات یه مشت دعا خوند و یه آجر گذاشت و گفت از اینجا تا اون تیر چراغ برق مدرسه بسازین. به همین مسخرگی.
حقوق اولم رو پیش گرفتم با تنخواه. حضرت دزد لطف کرد و یه وانت قراضه هم خرید که بشه وسیله نقلیه من از روستا به اولین شهر. مامان رختخواب‌بند لحاف تشک و خنزرپنزر بهم داد. استرس «خشتک پاره» داره، اگه بخوای با فرست کلاس لوفتانزا هم بری بهت نخ و سوزن میده که اگه خشتکت پاره شد نمونی.
شب اول عقرب دیدم تو رختخوابم. کل چند ماهی که گاه و بیگاه توی روستا خوابیدم رو پشت وانت رختخواب انداخت و زیر آسمون خوابیدم.
خوشبختانه اون دوران نفت شد صدواندی دلار و دولت پول حسابی داشت و حقوق من هرماه وصول می‌شد. تا ریاست باسواد شرکت زنش رو با یکی دید و کار کشید به دادگاه و طلاق.
طرف نتونست ثابت کنه و زن(که نمی دونم واقعاً شنگیده بود یا بهش تهمت زده بودن) پارتی کلفت‌تری داشت و مهریه رو هم گذاشت اجرا و رئیس دزد من بدبخت شد.
تو این بگیربگیر گندش در اومد که استادم بخشی از پایان‌نامه من رو تبدیل به مقاله کرده. با همون غلطهای عمدی. و گندش در اومده.
البته جناب استاد مستطاب زحمت کشده بود اسم مارو هم پای مقاله نوشته بود. اما داوران دیده بودن چرنده و برگردونده بودن. کار تعطیل بود و من نشستم مقاله رو برای استاد درست کردم که هم برای اون اعتبار بشه هم شاید بکشه بیرون مدرک مارو بدن بریم دنبال فلاکتمون.
که خورد به خرداد 88
ما هم مثل الباقی خر شدیم که جون بکنیم و زیر بیرق اصلاحطبلی مملکت رو به کمک نخست‌وزیر امام بسازیم و بشیم ژاپن اسلامی. افتادیم به ستادبازی و حمالی در انجمن اسلامی. این و اون رو دعوت کن دانشگاه و تا صب برای میرحسین پوستر بچسبون و روی صندلی انجمن اسلامی بخواب. که اون شد.
اون وسط‌ها عاشق هم شدم حتی. جمعی بودیم آرمانگرا. یا لااقل من بودم. چندتا دختر و چندتایی پسر. چه حرف‌های قشنگی زدیم و چه تصورات جالبی کردیم. دوران عجیبی بود. مملکت رو چنان آزاد گذاشته بودن که تا جامعه اسلامی آرمانی بود. عشق و آرمان و امید. جوونها مگه چی می‌خواد برای فدایی شدن؟
توی شلوغی‌های بعد از انتخابات بازداشت شدم. خیلی‌ها رو گرفتن. من رو هم. بازجویی شدم و تشکیل پرونده. آزاد شدم اما باید آماده می‌بودم برای ادای توضیحات یا دادگاه. اینجوری بهم گفته بودن. تا از دنگ و فنگ این وضع کثافت بیام بیرون مامان نصف شد از فشار. عشقم هم نامزد کرد. له بودم.
استادم گفت بهتره تا خبری نیس بشینم پایان‌نامه رو تموم کنم و مدرکم رو بگیرم. البته نگران خودش هم بود و مطالعات و مقالاتی که باید می‌نوشتم. کاخی که استاد ایرانی می‌سازه با آجرهای دانشجوهاست. برده‌داری بنام تحصیلات تکمیلی. نشستم پای اون. تا اون جرقه مفید خورد.
دوست‌هام اکثراً از ایران رفته بودن یا توی پروسه رفتن بودن. دیدم بد نیس از فرط فشار خودم رو بندازم توی پروسه اپلای. تا زمان بگذره و برسم به دادگاه. یا هر کوفت دیگری که انتظارم رو می‌کشه. یکی رو می‌شناختم که حکم 5سال گرفت. تصمیم گرفتم اگه 5سال گرفتم خودم رو بکشم.
با یکی از دوستام که آلمان بود چت کردم. واسم گفت که کشور گهیه و اگه می‌خوام برم آلمان بهتره آلمانی هم یاد بگیرم. رفتم کلاس زبان آلمانی. یه شتر 26ساله رو فرض کنید که نشسته کنار جوجه‌های 12ساله سر کلاس A1 آلمانی. خجابت کشیدم. کتابها رو خریدم که خودم بخونم. خودآموز آلمانی!
امیدوارم تجربه نکنین. فشار عصبی آدم رو شجاع می‌کنه. چنان به آخر خط می‌رسی که هیچی واست سخت نیس. تو که قراره خودت رو بکشی دیگه از چی ممکنه وحشت کنی؟ اگه قراره 3ماه زنده باشی چرا خجالت بکشی؟
شروع کردم به انجام اموری که قبل از مرگم می‌خواستم. دنبال مرگ با افتخار بودم. ارواح خیکم!
تو همون بازه که به زور شربت‌های کدئین‌دار شبی چند دقیقه می‌خوابیدم آزمون نظام مهندسی قبول شدم. و مدرک B1 آلمانی گرفتم. و... یکی یکی قاب می‌کردم که قبل از مرگ مدارک کافی افتخار داشته باشم. شوق عجیبی بود رزومه قبل از مرگ. می‌خواستم به دنیا ثابت کنم:
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
ایمیل زدم به چند تا دانشکده که دوستم معرفی کرده بود و روزمه نصفه نیمه‌ای فرستادم. الان که می‌دونم ماجرا چیه وقتی به روزمه اون موقع نگاه می‌کنم خجالت می‌کشم. پر از غلط املایی و فنی و چرت و پرت بود. اون وسط یکی جوابم رو داد و خواست واحدهایی که پاس کردم رو شرح بدم.
اونهایی که اپلای کردن می‌دونن. باید برای اساتید خارجی که از تعجب پس کله‌شون کلم قمری سبز شده توضیح بدی که یه دانشجوی مهندسی عمران اگه سلفی و تروریست و داعشی نیست چرا باید 40واحد قرآن و معارف و اخلاق اسلامی پاس کنه. باید توضیح بدی ما جمهوری اجباری هستیم. مجبوریم!
قبول کرد که مدارم رو تکمل کنم و بفرستم. اونم فقط از این بابت که آلمانی بلدم. حالا من چی بلدم؟ تا 25 بلدم بشمرم و اگه گوزیدم عذر بخوام. مدارک گوته مثل این آزمون آموزش آیتلسه. باید بدونی چی می‌خوان تا نمره بیاری. و با دانش زبانی مطلقاً رابطه‌ای نداره.
فک کنم نگفتم که اون مدرسه روستایی هیچ‌وقت ساخته نشد. کسی که واسش کار می‌کردم اون زمان احمدی‌نژادی بود. الان تو استانداری پست کلفتی داره. یه زن دیگه هم گرفته. گویا توی همین چندسال مدرک جانبازی و جای مهر روی پیشونی هم جور کرده و اصلاحطلب شده. کاسب بود و هست.
سربازی که نداشتم. بابا مرده بود و من با کفالت کارت گرفتم. رفتم دنبال مدرک و چندمیلیون دادم تا مدرکم رو آزاد کردن. مامان با چشم‌های ورم کرده از اشک سکه‌هاش رو آورد گفت بفروش. نگرفتم. من می‌خواستم خودم رو بکشم. چرا سکه‌های این طفلک رو حروم کنم؟
دختر یکی که به بابا بدهکار بود سرطان گرفت. فک کرده بود لابد خدا زده‌تش که مال یتیم رو خورده. گریان و نالان اومد پول رو داد و طلب حلالیت کرد. خاک برسر اون خدایی که دختری مثل دسته گل رو بکشه که تو یادت بیاد پول مارو بدی. افتادم به مطالعه. تو فامیل مامان چندتا در حد خارج فقه داریم.
جوینده یابنده‌ست. حتی در کشور آخوندزده ما. از قرآن و مفاتیح و حلیه‌المتقین بگیر تا رساله‌ها و بعد نقد قرآن و نقد براهین اندیشه‌های کانت و هیوم و راسل. آتئیست آگنوستیک شدم. سبک شدم. دیگه حتی خودکشی اثر بدی نداشت. بار کثافتی که تعهدات دینی عمری روم گذاشته بود برداشته شد.
هیچ خبری از دادگاه نبود. بی‌خبری بدتر از خبر بده. بندی داریم تو زندان به اسم بند بلاتکلیف. معلوم نیس اعدامت می‌کنن یا آزادی یا حبس ابد یا 15سال زندان زابل. میگن بدترین بخش اونجاست.بلاتکلیفی داشت منو می‌کشت. هرشب که توی اتاق به سقف خیره بودم فکر می‌کردم امشب خودم رو بکشم یا فردا؟
تا پذیرش اومد. رفتم برای ویزا. نه که فک کنم رفتنی‌ام. با خبرهایی که از احکام میومد می‌دونستم حکم می‌گیرم. فقط برای گنجینه افتخارات قبل از مرگ می‌خواستمش. مصاحبه خوب بود. شب رو پیش یه دوست یهودی از دوران دانشگاه بودم. چه همسر نازنینی داشت. چقدر ممنونشم بابت اون چندساعت گفتگو.
ویزا هم اومد. و خب من فقط بلیط می‌خواستم برای رفتن. و من ممنوع‌الخروج بودم. تازه حس کردم چقد نزدیکم اما چقدر دور. استاده اینقدر خوب بود که می‌خواستم قبل از مرگ بهش ایمیل بزنم و تشکر کنم. دست دست می‌کردم تا یکی از دوستان بابا خواست برم دفترش. رفتم و ماجرا رو گفتم.
گفت بذار بریم دادگاه ببینیم ماجرا چیه. قبول نکردم. حتی نمی‌خواستم با حقیقت تلخ مواجه بشم. بعد با خودم کنار اومدم که خب بهم میگن حکم داری و لااقل تکلیف خودکشی روشن میشه. منطقیه! زنگ زدم و بهش گفتم بریم دادگاه. یه روز اواخر آذرماه 89 رفتم دفترش و دوتایی رفتیم دادگاه.
اون روز و چند روز بعدش عجیب‌ترین روزهای زندگیم بود. قاضی اصلی نبود و قاضی کشیک پرونده رو بالا و پایین کرد. واقعاً هم جرمی نداشتم. یکم هم چاخان کردیم که کاسبم و باید برم ترکیه جنس بیارم و پاسپورتم گیره. ممنوع الخروجی رو برداشت و وقت دادگاه داد برای دیماه.
رفیق بابا رسوندم خونه. گفت جمع کن هرچی داری. و رفت. یه ساعت بعد زنگ زد که حاضر باش و با مامان خداحافظی کن. مامان حتی گریه نکرد. خشک بود. مات. هلم داد. گفت برو تو لااقل زندگی کن. برو.
دوست بابا واسم بلیط گرفته بود. رفتم تهران. باید شبش با هواپیمایی ترکیش می‌رفتم برلین.
رد شدن از گیت سپاه یه عمر گذشت. نشستن توی هواپیما و پرواز یه عمر دیگه. وقتی مهماندار گفت از مرز هوایی ایران خارج شدیم فردی مرکوری داشت تو گوشم فریاد می‌زد show must go on
تصمیم گرفتم زنده بمونم. تا جایی که بشه زندگی کنم.
مامان رو هشت ساله به همت جمهوری آخوندی ندیدم. نه اون تن سفر داره نه من دلم برای سلول تنگ شده. گفته اگه مُرد هم نرم ایران. تنها داشته‌ش رو دور کرد و حاضره در تنهایی بمیره.
من دیگه هیچ‌وقت سر روی پای مادرم نمی‌ذارم. اون چشمش به در خشک می‌شه.
من یکی‌ام از هزاران با این سرنوشت.
طول کشید تا خشم به افسردگی و عاقبت به تفکر ختم بشه. گرچه افسردگی و خشم بخشی از زندگی ماها خواهد موند.
خوبی تفکر پوزیتیویستی و آتئیستی اینه که امیدی به معجزه نداری. می‌دونی خامنه‌ای قرار نیس بره جهنم و مجازات بشه. می‌تونی بدون یه موجود موهومی برای تبدیل دنیا به جایی بهتر، بجنگی.
من به هیچکس نگفتم و نمی‌گم چیکار کنه. هیچ‌وقت فراخوان ریختن تو خیابون ندادم و نمی‌دم. اما یه چیز رو قول می‌دم. فردای براندازی یه نتورک جهانی راه میندازم برای یافتن مدارک و به دادگاه کشوندن تک‌تک نوکران و ماله‌کشان پیدا و پنهان رژیم و محاکمه عادلانه. حتی اگه تا آخر عمرم طول بکشه.
تراژیک شده انگار. با اینکه قصدم جمع کردن هم‌دردی نبود. از تک‌تک کسانی که همدردی کردن سپاسگذارم. اما درد غربت فقط دوری مادر نیس. ما تو غربت رفیق 10ساله نداریم. فامیل نداریم. وقتی همکاران از سریالی در 2002 حرف میزنن من لال می‌شم، کی اینجا بامشاد و هاپوکومار می‌شناسه؟
وقتی پروژه‌ای تایید و ساخته می‌شه غصه‌م می‌گیره. چون می‌تونست یکی از پروژه‌های باشه که من ایران شروع کردم و هیچ‌وقت تموم نشد.
ماها پاتوق نداریم. گذشته نداریم. سی و چندسالمونه و تاریخ ما هشت سالشه. باید رفیق پیدا کنیم، فامیل پیدا کنیم، تاریخ بسازیم، چیزهایی که داشتیم و گرفتن.
حالا یه روز می‌رم منبر و بخش قشنگ و سکسی مهاجرت رو واستون می‌گم. اونقدری خوبی‌هاش خوب هست که بگم ارزشش رو داشت. اونقدری راضی هستم که بعد از براندازی هم برنگردم مگر برای بغل کردن مامان و خوردن بستنی و ترشی پشت ارگ شیراز و شوخی زیرنافی با تعمیرکارهای جاده بوشهر :)
Missing some Tweet in this thread?
You can try to force a refresh.

Like this thread? Get email updates or save it to PDF!

Subscribe to XIII
Profile picture

Get real-time email alerts when new unrolls are available from this author!

This content may be removed anytime!

Twitter may remove this content at anytime, convert it as a PDF, save and print for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video

1) Follow Thread Reader App on Twitter so you can easily mention us!

2) Go to a Twitter thread (series of Tweets by the same owner) and mention us with a keyword "unroll" @threadreaderapp unroll

You can practice here first or read more on our help page!

Follow Us on Twitter!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just three indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3.00/month or $30.00/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!