ماجرا از تابستون87 شروع شد.وقتی یه فصل از پایاننامه رو دادم استاد بخونه و فرستادم دنبال نخودسیاه
اونقدر عصبی بودم که توی فرمولهای پایاننامه دست برده بودم تا ببینم استاد احمقم میفهمه چرند نوشتم یا نه.اونهم رفته بود فرصت مطالعاتی. عاطل و باطل بودم.
خوشبختانه اون دوران نفت شد صدواندی دلار و دولت پول حسابی داشت و حقوق من هرماه وصول میشد. تا ریاست باسواد شرکت زنش رو با یکی دید و کار کشید به دادگاه و طلاق.
تو این بگیربگیر گندش در اومد که استادم بخشی از پایاننامه من رو تبدیل به مقاله کرده. با همون غلطهای عمدی. و گندش در اومده.
که خورد به خرداد 88
شروع کردم به انجام اموری که قبل از مرگم میخواستم. دنبال مرگ با افتخار بودم. ارواح خیکم!
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دوست بابا واسم بلیط گرفته بود. رفتم تهران. باید شبش با هواپیمایی ترکیش میرفتم برلین.
تصمیم گرفتم زنده بمونم. تا جایی که بشه زندگی کنم.
من دیگه هیچوقت سر روی پای مادرم نمیذارم. اون چشمش به در خشک میشه.
من یکیام از هزاران با این سرنوشت.
خوبی تفکر پوزیتیویستی و آتئیستی اینه که امیدی به معجزه نداری. میدونی خامنهای قرار نیس بره جهنم و مجازات بشه. میتونی بدون یه موجود موهومی برای تبدیل دنیا به جایی بهتر، بجنگی.
ماها پاتوق نداریم. گذشته نداریم. سی و چندسالمونه و تاریخ ما هشت سالشه. باید رفیق پیدا کنیم، فامیل پیدا کنیم، تاریخ بسازیم، چیزهایی که داشتیم و گرفتن.