اینبار از زبان اول شخص مینویسم و فرم داستانیشو بیشتر رعایت میکنم.
برگرفته از واقعیات هست و با تخیلاتی اونو به فرم داستان نزدیک کردم. طبق معمول اسامی و مکانها رو تغییر دادم تا مشکلی پیش نیاد.
از نظرات، پیشنهادات و انتقاداتتون محرومم نکنید
میدونم جای اینجور نوشته ها توئیتر نیست ولی با توجه به شرایط زندگی ما که آزادی نگارش و انتشار از نویسنده سلب شده و لو رفتن نام و قلم میتونه تبعات بدی داشته باشه
دو انتخاب داشتم
1) نوشته هام خاک بخوره
2) منتشربشه با پذیرش ریسک سرقت ادبی، یا محوشدن نویسنده با رفتن این اکانت
1
تقریباً پانزده ساله بودم
اوج دوران بلوغ و ابتدای بزرگ شدن؛ نوجوانِ ساده و سالمی بودم. نه اینکه تعریف از خود باشه... خُب، هم سنّ و سالام یا اهلِ الواطی و یلّلی تلّلی بودن و یا اهل سیگار و... از این نظرها سالم بودم. یعنی نه سیگاری بودم و نه اهل رفیق بازی و دوست دختر...
و از این جور برنامه ها. آخرِ رفیق بازیام این بود که با بچّه ها توی پارک قرار میذاشتیم و یک دست گل کوچیک، توی زمین ورزشی بازی میکردیم. البتّه گاهی هم دور از چشم مادر و پدر با دوستان همکلاسی سینما میرفتیم!
عاشق فیلمهای علمی تخیلی بودم، اون موقع گودزیلا توی بورس بود.
توی اون سالهای بعد از جنگ، نه وضع مردم خوب بود و نه تفریحی وجود داشت. اونهایی که سن و سالشون از ما بیشتر بود، تفریحشون این بود که با دخترهای دبیرستانی نامه ردّ و بدل میکردند. خُب ، نه موبایلی بود و نه چیزی! اگه شماره تلفن هم میدادند ساعت معلوم میکردند که وقتی تماس می گیرند...
...کسی خونه نباشه!!
توی محلّه مون یکی دوتا از بچه های هم سنّ و سالم بودند که با هم ارتباط داشتیم. یعنی وقتِ فوتبال بازی کردن همدیگه رو صدا میکردیم و یا با هم عکس بازی میکردیم!
اون موقع آدامسهایی تولید میشد که داخلش عکس بازیکنان فوتبالِ دهه هشتاد و نود میلادی بود.
بچّه ها کلکسیون عکس فوتبال جمع میکردند و من هم همینطور، البتّه من یکی ازون آدمسهایی میخریدم که عکس ماشین و هواپیما توش بود، چون علاقم به اونها خیلی بیشتر بود.
عکس بازی کردن به این ترتیب بود که عکسهامونو رو میکردیم و روشون شرط میبستیم بعدش با کف دست روشون ضربه میزدیم تا برگرده
برنده، یکی یکی عکس هارو میبرد و برمیداشت!
معمولا شرط بندی سر عکسهایی که کمیاب بودند به دعوا و فحش کاری ختم میشد! این بازی به نفع من بود چون در ازای عکسهای فوتبالی که بهشون علاقه نداشتم، عکسهایی از اتومبیل، هواپیما و قطار که برای بقیه بنجل بود به دست میآوردم.
همسایه هامون آدمهای صمیمی و دوست داشتنی بودند. در همسایگی ما زنی بود که تنها زندگی میکرد. اسمش لاله بود. لاله خانم صداش میکردند . من و بچّه های هم سنّ و سالم بهش خاله لاله میگفتیم . زنِ تحصیل کرده و با معلوماتی بود. به نظر چهل ساله می اومد. خوش بر و رو و زیبا بود.
همیشه آرام و متین. همیشه موقّر و مودّب؛ هر وقت که ما پسرها رو میدید لبخند میزد و با مهربانی بازیمون رو تماشا میکرد. شایعه بود که شوهرش رو اعدام کردند. میگفتند سیاسی بوده! مردهای هیز محل تو کف بدست آوردنش بودند. حتّی میگفتن قاسمی بقّال، با اینکه زن و بچه داشت...
فرستاده بود خواستگاریش. واسه همون خاله لاله هیچوقت از اون جا خرید نمیکرد. حتّی مامان میگفت حاج تقی، روحانی محل گفته بود زودتر به یک مرد مؤمن و صالح بِدینش که قباحت داره بیوه بمونه و پسرهای محل رو از راه بدر کنه! ولی تا یادمه، خاله به هیچکی کار نداشت. آسه می اومد و آسه می رفت.
اون موقع که همه چادری بودند، خاله لاله مانتو میپوشید، شاید چشم دیدن اون با مانتو رو نداشتند!
چند وقتی بود کمتر میدیدمش. مادرم باهاش رابطه خیلی خوبی داشت. وقتی که ما خونه نبودیم می اومد وَرِ دلِ مادرم و با هم صحبت می کردند. مادر میگفت ادبیات خونده و استاد دانشگاه بوده ولی...
چون شوهرش سیاسی بود بیرونش کردند. مادرم دیپلم داشت و اهل کتاب خوندن بود، واسه همین، پای صحبت هم مینشستند و با هم کتاب ردّ و بدل میکردند. بابا چند بار به مامان تذکّر داده بود که مواظب باش کتابهای سیاسی ممنوع ازش نگیری و نخونی. مامان همیشه میگفت نه علی آقا!...
فقط کتابهای تاریخی، مذهبی و رمان میخونم!
نشده بود که با خاله لاله صحبت طولانی داشته باشم. ولی همیشه بخاطر ادب و متانتی که داشت بهش احتـرام زیادی میذاشتم. فقط من اینجوری نبودم، غیر از حزب اللّهی های محل و مخصوصاً حاج احمد که وقتی میدیدش استغفار میکرد، بقیه مخصوصاً اونهایی که
چار کلاس درس خونده بودند، خیلی تحویلش میگرفتن.
اولیّن باری که به خونه شون رفتم، وقتی بود که جعبه میوه رو که خیلی سنگین بود، به دستور مادرم که این مواقع، بهم میگفت " جوانمرد" بلند کردم و براش بردم. خونه شون در نگاه اوّل خیلی شیک بود؛ وارد شدم و سلام کردم.
از توی آشپزخونه، با صدای مهربونش گفت: " بیارش اینجا رضا جان"
توی هال که راه میرفتم متوجّه تابلوهای نقّاشی مدرن روی یک دیوار و خوشنویسی و مینیاتور روی دیوار مقابل شدم؛ اون موقع اینجور تابلوها زیاد مُد نبود. آخه همه تو خونشون گوبلن آویزون میکردند و اگه مثل مادرم خیلی هنرمند بودن
گلدوزی و منجوق دوزی و... ؛
تابلوهاش زیبا بودن.
آرام آرام جعبه رو به داخل آشپزخونه بردم. همین که دیدمش سرمو انداختم پائین. آخه روسری سرش نبود!
یاد حاج احمد افتادم که وقتی توی مسجد با چند نفر دیگه راجع بهش حرف میزد، میگفت این شیطان اغواگر رو اگر به زور چادر سرش نکنیم...
شراره های جهنمّی آتشش جوان های مارو میسوزونه!
به خاله گفتم : "کجا بذارم؟"
اشاره کرد که روی بالکن؛ زود خداحافظی کردم. در برگشت متوجه سازی شدم که نزدیک درِ ورودی بود بی اختیار مکث کردم و نگاهم بهش خیره شد. خیلی زیبا و باظرافت بود . نارنجی خوشرنگی داشت.
دوباره یاد حاج احمد افتادم که میگفت این زنیکه پتیاره پیش از انقلاب مطرب بوده و توی کاباره ها فحشا میکرده!
لیلا خانم که متوجّه تعجّب من شده بود و با مهربانی گفت: اون گیتاره. لبخند زدم و خداحافظی کردم. برام عجیب بود که یه نفر تو خونه اش ساز داشته باشه. آخه اون موقع میگفتن حرامه
تا یادمه، از نزدیک سازی رو ندیده بودم! البتّه غیر از دف و نی که توی یک مهمونی که رفته بودیم میزدند و تازه حاج تقی، روحانی محل وقتی از بابام شنیده بود، کلی تَشر زده بود که اشتباه کردی توی مجلسی که غنا داشته نشستی و باید بلافاصله بیرون می اومدی و به برادران پاسدار اطلاع میدادی
بابا توی خونه غرغر می کرد که آخه روی چه حسابی رفیق سی ساله خودمو که اهل طریقته لو بدم، اون هم واسه یک تکه پوست و یک تکه چوب.
سازی غیر از اونها ندیده بودم ولی خونه یکی از بچّه ها قایمکی "شو" دیده بودم که زن ها توش میرقصیدند و مردها ساز میزدند. تازه قایمکی...
بخاطر اینکه اون موقع داشتنِ ویدئو جرم بود. جوانترها با هزار حیله و کلک ویدئو، قرض یا اجاره میگرفتند و دور هم فیلمهای هندی، جنگیِ آمریکایی و یا بروسلی رو میدیدند.
با حامد پسر حاج احمد، وقتی که کسی خونشون نبود "شو" دیده بودم. میگفت باباش ویدئو رو از دوستش غرضی گرفته. یادش بخیر،
فقط نیم ساعت طول کشید تا بتونیم ویدئو رو روشن کنیم.
از خونه خاله لاله خیلی خوشم اومده بود. هم زیبا بود و هم توش ساز بود!
تا مدّتها دنبال بهونه ای بودم که دوباره به خونه شون برم و اون ساز رو ببینم که این بهونه رو خرابی آنتنشون برام ایجاد کرد.
پایان قسمت اول
خسته شدم
در قسمت اول تا اینجا رسیدیم که بهونه برای رفتن به خونه خاله لاله برای رفع خرابی آنتن جور شد.
22
هرچند اون موقع دو تا شبکه بیشتر نداشتیم ولی همون دوتا هم به زور میگرفت که اکثراً برفکی بود. تلویزیون خاله لاله مثل تلویزیون حامد اینا رنگی بود. یک تلویزیون پارس سفید.
واسه من که توی تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید برنامه میدیدم، تلویزیون رنگی اوجِ خواسته ها بود.
تمام مدّت چشمم به در و دیوار بود و از دیدن تابلوها لذّت میبردم. آخه خطّم خوب بود و دستی بر نقّاشی هم داشتم. ضمناً یک فلوت (نی لبک) دست ساز که بابا چندسال پیش ازشمال برام خریده بود،
کلّ دانشم از موسیقی رو خلاصه میکرد تو خودش!
لاله خانم درِ پشتِ بام رو باز کرد و با هم بالا رفتیم. این هم اوّلین باری بود که چشمم به بدنش افتاد! اون جلو بود و من پشت سرش، از پله ها بالا میرفتم که برآمدگی های بدنش رو دیدم ، یاد حرفهای حاج احمد در مورد اغواگری خاله لاله افتادم.
خودم رو جمع و جور کردم و مثل حاج احمد استغفار گفتم.
یاد حاج تقی، پیشنماز مسجد افتادم که میگفت دیدن برجستگیهای بدن نامحرم معصیت داره و جوانها باید چشمشون رو از دیدن نامحرم دور بدارند.
ولی من که نقاشیم خوب بود، قایمکی با چندتا خط ساده طرح زن لخت میکشیدم و...
وقتی بچّه ها توی بازی هامون ادای حاج تقی رو در می آوردند سوژه خنده واسشون درست میکردم.
با خودم گفتم وای... من چقدر گناهکارم که هم بدنش و هم موی اون روهم دیدم!!!
آنتن ، قطعی کوچکی داشت که رفع کردم و دوباره به داخل برگشتیم. تلویزیونش رو هم تنظیم کردم.
خاله لاله مرتّب از من پذیرایی میکرد و من تمام مدّت سعی میکردم بهش نگاه نکنم تا بقول حاج تقی در دام شیطان گرفتار نشم. ولی چشمم رو از دیدن تابلوها و همچنین اون گیتار محروم نمیکردم.
به خودم جسارت دادم و از تابلوها پرسیدم که اثر کیه؟
لیلا خانم گفت: " اینها قدیمیه، محمد خدا بیامرز توی جوانیش اینها رو نوشته و تذهیب کرده. " محمد اسم شوهرش بود. اصلاً به اسامی سیاسی نمیخورد!
ازش پرسیدم: " اجازه هست از نزدیک ببینم؟"
جوابش با لبخند معصوم همیشگیش مثبت بود. تابلوها رو از نزدیک که دیدم به عمق هنرش پی بردم.
هم خط زیبا بود و هم تذهیب، با ظرافت زیاد اجرا شده بود: " خیرالکلام ما قلّ ودلّ " ، " واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند / چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند " ، " رأس الحکمه مخافه الله " ، دائم گل این بستان شاداب نمی ماند / دریاب ضعیفان را در وقت توانایی " ؛
همونطور که به تابلوها نگاه میکردم گفتم : " اون مرحوم خیلی هنرمند بوده ها!!!! "
وقتی صداش نیومد برگشتم و دیدم در حال اشک ریختنه. خیلی دلم براش سوخت. تو دلم گفتم حتماً ضد انقلاب بوده! ولی خب این بنده خدا چه گناهی داره که باید تنها باشه و عذاب بکشه؟!
چند لحظه ای که گذشت، گفت:"مامانت گفته پسرم خیلی هنرمنده!"
سرم رو انداختم پائین و هیچی نگفتم.
ادامه داد :"گفته خطّاطی و نقّاشیت، خیلی خوبه، در چه حدّی هستی پسرم؟!"
کلمه پسرم رو که گفت احساس آرامش کردم و با اعتماد بنفس گفتم:"مامانه دیگه، بچّه اش رو بزرگ میبینه! فقط تمرین میکنم"
گفت:"آفرین... بگذار عظمت در نگاه تو باشد، نه آنچه بدان مینگری!"
بعداً تو ادبیات دبیرستان فهمیدم این جمله از تاگور هست.
خاله پرسید:"کلاس رفتی؟"
جواب دادم:"چند تا تابستون که توی همین مسجد محل کلاس برگزار میشد، رفتم. امسال هم اگه خدا بخواد میرم، البته نقّاشیو همین طوری کار میکنم"
گفت:"صدای آلاتِ لهو و لهب هم که از حیاطتون میآد؟!!!" و با دیدنِ تعجب من ادامه داد:"نی لبک زدنتو خیلی دوست دارم. سوزناک و قشنگ میزنی."
خیلی خوشحال شدم، لبخند زدم. این اولین باری بود که کسی تعریف میکرد از فلوت زدنم، اون هم نه از آهنگهای انقلابی، بلکه از نوای ملایمی که...
برای دل خودم میزدم!
آخه هر وقت که فلوت میزدم همه درخواست زدن آهنگهای انقلابی معروف که تلویزیون و رادیو پخش میکردند رو داشتند. ولی وقتی واسه دل خودم میزدم، همه حرف میزدند و اونقدر ویز ویز میکردند که کوتاه میاومدم و بیخیال میشدم.
دوست داشتم استاد داشته باشم و یاد بگیرم.
از اون مهمونی که نی دیده بودم چسبیدم به تمرین کردن با همین نی لبک خودم . میفهمیدم که بعضی آهنگها رو نمیشه با این نی لبک زد ولی درک نمیکردم چرا. دوست داشتم پیشرفت کنم!
ازش پرسیدم : "شما هم خطاطی میکنید ؟ " و با چشم به گیتار اشاره کردم و ادامه دادم :" و ... اون... "؟
گفت : " نه ... من مثل شما هنرمند نیستم ولی فقط موسیقی کار میکنم."
مقداری تعجب کردم! نوازنده خانم! اصلاً انتظار نداشتم! متوجّه تعجّبم شد و با صدای مهربانش گفت:"میخوای بشنوی؟"
من هم از خدا خواسته چشمام برق زد و با کمال میل، بلند گفتم:"آره !!!"
انتظار داشتم اون گیتار رو برداره و برام بزنه، ولی من رو به اتاق خوابش راهنمایی کرد. یک لحظه با خودم فکر کردم که میخواد من رو اغوا کنه. با ترس و میلِ ذاتی دوران بلوغ به شهوت، وارد اتاق شدم. اتاق زیبایی بود مثل بقیه خونه. یک تخت دونفره ساده با روتختی چهل تکه. میز آرایشی ساده...
ولی زیبا. پرده کرم قهوه ای و...
تعارف کرد که روی تخت بشینم و خودش رفت کنار میزِ صندوقچه مانندی که کنار دیوار بود و روی صندلی چوبی ظریفی نشست. وقتی در صدوقچه رو باز کرد تازه متوجّه شدم که اون یک پیانوی کوچکه. پیانویی که قبلاً توی تلویزیون و میون فیلم های خارجی دیده بودم...
...خیلی بزرگ بود، ولی این انگار که ادامه اش توی دیوار رفته باشه! راستی اون موقع ما به پیانو میگفتیم ارگ! و تا وقتی که بعدها خاله برام توضیح نداده بود فرقشون رو نمیدونستم.
خیلی آرام شروع به نواختن کرد. چشمم به انگشتهاش بود که خیلی نرم روی کلاویه ها می رقصید.
نگاهم بصورتش افتاد که چشمهاشو بسته بود ومن بانهایت ادب سکوت کردم و بهش خیره شدم. بعد از اینهمه سال یادم نیست چه آهنگی بود! ولی خیلی زیبا بود، اونقدر زیبا که متحیّر بودم ازاینکه یک ساز چقدر میتونه خوش صدا باشه. مدّت طولانی نواخت و من محو زیبایی آهنگ و چهره زیبای خاله لاله بودم.
احساس میکردم گناه داره اگه بهش خیره بشم، ولی اصلاً نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و هر چند دقیقه یک بار به نیم رخ صورتش خیره میشدم . چشمهام رو بستم و سعی کردم با آهنگ سرم رو تکون بدم. یاد معلم دینی افتادم که میگفت هر موسیقی که تو رو به حرکت وادار کنه حرامه!
ولی آهنگ، با اینکه ریتم ملایمی داشت اونقدر زیبا و گوش نواز بود که نمیشد حرکتی نداشت؛ مثل ابری که معلّق توی آسمونه و نسیم ملایم، به نرمی حرکتش میده، در یک خلسه خالی از تفکّر، دشتهای بزرگی رو تصوّر میکردم که پر از گلهای رنگارنگه و هماهنگ با ابرها موجی هوس انگیز رو ایجاد میکنه.
موجی که دلم میخواست خودم رو داخل تلاطم گهواره وارش غرق کنم؛ توی رؤیا بودم که تمام شدن آهنگ همه اون دنیای خیالی رو خراب کرد. چشمهام رو باز کردم و دیدم لاله خانم بلند بلند میخنده! من هم لبخند زدم و نگاهی آمیخته از سؤال و تعجّب بهش کردم.
پایان قسمت دوم
دوباره خسته شدم
تا اینجا رسیدیم که خاله لاله یه آهنگ با پیانو زد و من رو به رؤیا برد
44
خاله لاله گفت:"نه... مثل اینکه هنرمندی!!! بدجور تو حس بودی ها رضا..."
گفتم:"خیلی قشنگ بود آخه، خاله"
گفت:"اونوقت به این میگن حرام" و آهی کشید !
به خودم اومدم و دیدم مدّت زیادی گذشته و گفتم :...
گفتم:"دیگه باید رفع زحمت کنم، ببخشید مزاحم شدم"
تشکر خیلی زیادی کرد از اینکه آنتن رو درست کردم و بهم گفت:"هر وقت دوست داشتی فلوتت رو بیار با هم خوش باشیم" و با افسوس گفت:"وقت زیادی نمونده !!!!"
با مِن مِن گفتم:"آخه بابا و مامان..."
گفت: "اونها با من" و یک چشمک زد.
تا حالا کسی بهم چشمک نزده بود! دختر و پسرهای دبیرستانی وقتی میخواستن به هم اشاره کنند چشمک میزدند!
امتحانات خرداد تموم شده و تابستان گرم و پُر از بازی، با گذر زمان رسیده بود. طبق معمول روز اوّل تابستان دمِ درِ استخر غُلغله بود. انگار تا حالا مردم رو بسته بودند!
شلوغی زیاد سانس ظهر باعث شد استخر رو بیخیال شم و کوله بر دوش به سمت خونه برگردم. از استخر تا خونه تقریباَ یک ربع راه بود. توی فکر خودم بودم که صدای خاله لاله من رو به خودم آورد. زنبیلِ پلاستیکی قرمز رنگی دستش بود. از خرید میاومد . با نگاه بهش متوجّه شدم که به کمک نیاز داره.
زنبیل رو از دستش گرفتم. زیاد سنگین نبود. تعجب کردم که لاله خانم چقدر از آوردن این زنبیل خسته به نظر میآد. خاله لاله، در حالی که نفس-نفس میزد قربون صدقهام میرفت و تشکّر میکرد که کمکش کردم و گله میکرد از دنیا که دیگه پیرش کرده!
گفتم:"ماشالله جوونین و خوش تیپ که لاله خانم"
نگاه معنی داری کرد و گفت: "خوب زبون باز کردیها شیطون" زنبیل رو به خونهشون بردم و مشتاق این بودم که چند لحظهای نگهم داره و ازم پذیرایی کنه. ولی همین که دم در رسیدیم به حالت خستگی نشست. برای اینکه نیفته گرفتمش، این اوّلین باری بود که به بدنش دست میزدم.
حاج تقی میگفت:"دست زدن به بدن نامحرم مساوی با دست بردن به سرب مذاب در جهنمه..." ولی کمکش کردم و زیر بغلش رو گرفتم تا به داخل خونه بردمش. داخل خونه، دیگه تقریباً روی زمین وِلو شد و ازم خواست براش شربت درست کنم. به آشپزخانه رفتم و با زور و بلا و البته راهنمایی خودش...
وسیلهها رو پیدا کردم و شربت رو دستش دادم. دست و پام رو گم کرده بودم؛ دستهاش میلرزید. با نگاهی پر از ترس و استرس بهش خیره بودم. گفت: "کمکم کن برم روی تخت استراحت کنم"
با هم رفتیم و روی تخت دراز شد. بهش گفتم: "خاله بگم مامان بیاد؟ شاید دکتر... "
نگذاشت حرفم تموم شه...
و مخالفتش رو اعلام کرد.
گفت: "استراحت کنم خوب میشم. گرمازده شدم پسرم." با اینکه اصرار کرد به کسی نگو که اینجوری شدم دویدم و به مامان گفتم. با مامان اومدیم بالا سرش... مامان من رو از اتاق بیرون کرد و با خاله لاله تنها شدند. به نظرم میخواست لباسهاش رو کم کنه!
نمیدونم چرا اینقدر نگران بودم. این چند باری که از نزدیک با خاله لاله مراوده داشتم خیلی بهش علاقمند شده بودم. حکم کسی رو داشت که میشه بهش تکیه کرد. احساس میکردم با کتابی نخونده طرفم که باید ازش کلّی چیز یاد بگیرم .
ظهر، مامان مقداری غذا بهم داد و گفت ببر برای خاله لاله...
از رفتن پیشش خوشحال بودم ولی از اینکه حالِ خاله خوب نیس هم خیلی ناراحت بودم.
خاله توی همین دوساعته انگار تحلیل رفته بود. تقریبا خودم قاشق قاشق غذا دهنش گذاشتم. اصلاً رمق به تنش نمونده بود. میل داشتم که بهش خدمت کنم. لب وانکرده، همه چیز رو براش آماده میکردم .
بعد از ناهار خواستم که برم ولی خاله گفت که با مامانت صحبت کردم تا غروب اینجا بمونی. خوشحال شدم. می تونستم سازها رو از نزدیک ببینم و لمس کنم؛ چندساعتی که گذشت خاله کمی بهتر به نظر میرسید. انگار جون گرفته بود. ازم خواست که برم و لوازم خوشنویسی و نی لبکم رو بیارم.
من هم جلدی کاغذ، قلم، دوات، زیردستی و نی لبک رو از خونه آوردم.
توی هال نشسته بودیم. خاله گفت:"بیا یک معاملهای بکنیم! تو بهم خط یاد بده و من هم بهت موسیقی یاد میدم"
موافقت من از ازل روی پیشونیم نوشته بود! این کار، بعد از چند روز به روال عادی تبدیل شد...
که دور و بر ساعت سه بعد از ظهر، به خونهشون برم و تا دم اذان مغرب اونجا باشم. من اصول خوشنویسی رو بهش یاد میدادم و بعداز مدّتی که باهم تمرین میکردیم اون شروع میکرد به آموزش اصول موسیقی، چند روز اول فقط کاغذ و قلم بود. ولی وقتی برای اولین بار پشت پیانو نشستم...
انگار دنیا رو بهم داده باشند. عاشق این بودم که خاله انگشتهام رو لمس کنه و روی کلاویهها سُر بده. خیلی سخت بود. فکر میکردم انگشتهام از سنگه و انگشتهای خاله از پنبه. انگشتهام خشک بود و اصلاً حرکت نمیکرد. گاهی فکر میکردم چقدر کودن هستم که چیزهایی که خاله میگه رو...
...نمیتونم به خوبی اجرا کنم.
خطّ خاله خیلی خوب بود. چیزی برای آموزش دادن بهش نداشتم و چه بسا از من خیلی بهتر مینوشت. معلوم بود که قبلاً کار کرده. خوشنویسی بیشتر تمرین دونفره بود و موسیقی آموزش واقعی. وقتی کاری رو که بهم میگفت و با تمرین درست انجام میدادم، تشویقم میکرد و گاهی..
...سرم رو میبوسید. حتی یک بار که کلّی سر ذوق اومده بود دستم رو بالا آورد و بوسید! بوسیده شدن توسط یک زن نامحرم واسم ترسناک و البته شیرین بود. ترسناک بخاطر ترس از جهنم و شیرین بخاطر گرمایی که در وجودم ایجاد میکرد.
دیگه کلاسهای تابستونی مسجدِ محل شروع شده بود.
منی که همیشه توی چند کلاس ثبت نام میکردم، این بار فقط توی کلاس خوشنویسی اسم نوشتم که دو روز در هفته بود. آخه کلاسها بعداز ظهر بود و جلوی دیدار خاله لاله رو میگرفت. دیدار ما توی اون دو روزی که کلاس خوشنویسی میرفتم با دوساعت تأخیر روبرو میشد.
خاله بخاطر اون دوساعت کلی ابراز دلتنگی میکرد و من بخاطر اینکه یک نفر اینقدر من رو دوست داره خوشحال بودم. خریدهای خاله رو انجام میدادم و کارهای بیرونش رو به عهده گرفته بودم. میگفت بیرون که میرم آفتاب تو سرم میخوره و حالم بد میشه. انجام کارهای اون باعث شده بود که...
که توسط بچّههای محل مسخره بشم. میگفتند نوکر اون زنه شدی! چیزی هم بهت می ده؟! دوست داشتم مثل خاله رفتار کنم. واسه همین در مقابل طعنهها و سؤالات بیشمار بچّهها فقط لبخند کوچکی میزدم و این باعث میشد بیشتر حرصشون بگیره.
ولی من واقعاً خاله رو دوست داشتم و ازون مهم تر استادم بود.
هرچند که قایمکی به بدنش هم نگاه میکردم!
توی دو، سه هفته کلّی چیز ازش یاد گرفته بودم. تازه معنی فواصل موسیقی رو درک کرده بودم و نگاهم به دنیای موسیقی عوض شده بود. با راهنماییهای اون نی لبک زدنم هم بهتر شده بود.
روزی مشغول تمرین پیانو بودم که خاله رفت از آشپزخانه شربت بیاره...
صدای افتادن چیزی من رو به خودم آورد. سمت آشپزخانه دویدم و دیدم خاله کفِ آشپزخانه چهار دست و پا نشسته. سمتش اومدم، بالا آورده بود. نمیدونستم چکار باید بکنم. شروع کردم به مالیدن پشتش همون طور که مادرم توی این شرایط میکرد. به درخواستش کمکش کردم و به سمت اتاق خوابش بره.
بدن خاله میلرزید. ازم خواست که از توی کشو لباس هاش رو بهش بدم تا عوض کنه. من به آشپزخانه رفتم و مشغول تمیز کردنِ کف آشپزخانه شدم.
وقتی برگشتم خاله به خودش میپیچید. خواستم مامان رو صدا کنم ولی نگذاشت. به درخواستش شروع به مالیدن دست و پاش کردم. از خودم شرم داشتم،...
چون اون درد میکشید و احساس شهوت داشت بر من غلبه میکرد. سعی میکردم فکرمو روی چیزی متمرکز کنم تا بتونم خودمو کنترل کنم. قرصهای خاله رو بهش دادم. و بعد از مدتی آرام شد و خواست بخوابه، به درخواست مادرم اون شب رو اونجا موندم. توی هال خوابیده بودم...
هیچوقت مثل اون شب شهوت آزارم نداده بود. دوست داشتم برم و کنار خاله بخوابم و در آغوش بکشمش. توی رویای خودم میدیدم که آهنگ والسی از پیانو پخش میشه، من به سمت تخت خاله میرم و به اسم کوچکش صداش میکنم...
پایان قسمت سوم
دیگه خسته شدم
تا اینجا رسیده بودیم که شب خونه خاله لاله خوابیدم و مدام افکار شهوت آلود آزارم میداد.
69
توی افکارم میدیدم میرم جلو و صدا میکنم لاله... لاله جون... بیا تا شهوتمون رو آزاد کنیم... پاشو و لباس مجلسیت رو بپوش تا هماهنگ با آهنگ والسی که از پیانو ساطع میشه با هم برقصیم.
توی فکر و خیالاتم دستش رو روی کتفم گذاشت و دستم رو روی کمرش حلقه کردم. رقصیدیم؛ شبیه رقصهای باله در حالی که تنمون به هم چفت شده بود، لبم رو به آرامی نزدیک لبش بردم، درحالی که سوزانندگی نفسش رو روی...
توی همین فکر و خیالات بودم که دیدم خاله با ناله صدام میکنه.
دوباره حالش بد شده بود. به طرف اتاقش دویدم و به زحمت کلید برق رو پیدا کردم. خاله خون بالا آورده بود و تختش از خونابه قرمز شده بود. تن سفیدش رو در حالی که یک تاپ کوتاه داشت غرق خون دیدم، دست و پام رو گم کرده بودم. اصلا نمیدونستم چکار کنم! خاله با همون حالش راهنمائیم کرد که...
ملافه رو از روی تخت جمع کنم و با همون بدنش رو تمیز کنم. آبگرمکن نفتی رو روشن کردم و منتظر شدیم تا گرم شه. خاله حالش خوب نبود. در مقابل اصرار پی در پیِ من که برم به مامان بگم مقاومت میکرد. میگفت نصف شبی زابراهشون نکن. خاله رو به دستشوئی بردم تا سر و صورتش رو بشوره.
مدام پشت شونهاش رو میمالیدم. از استیصال داشت گریهام میگرفت. با کمک من به حمام رفت. پشت در حمام منتظر موندم تا اگه یک موقع حالش بد شد کمکش کنم. لباسهاش رو براش بردم، ملافه رو عوض کردم و کمکش کردم روی تخت دراز شه. توی گرمای تابستون بدنش مثل یخ شده بود.
من مدام دست و پای خاله رو میمالوندم و اون دست به سرم میکشید. این باعث میشد ترس و درماندگیم کمتر بشه. به خودم لعنت میفرستادم که با این حال بدش هنوز افکار شهوتی سراغم میآد.
صبح خاله بهتر بود. به من گفت بعد از ظهر میخواد بره دکتر و ازم خواهش کرد باهاش برم.
من مثل برده بودم، کافی بود لب تر کنه!
بعدازظهر توی خیابان خاله دستم رو گرفته بود. احساس میکردم بهم تکیه کرده و وابسته من شده. این فکر، حس بزرگ شدن بهم میداد. حس اینکه پشت و پناه کسی هستم قشنگ بود. باعث میشد احساس مسؤلیت کنم. سعی میکردم کارهام رو درست انجام بدم تا...
تا ازم خشنود باشه. بعد از ساعتی انتظار در مطب، خاله به داخل رفت و در مقابل اصرار من اخم کرد و نذاشت داخل برم. دکتر رو در حالتی که داره به بدن زیبای خاله دست میکشه و به بهانه معاینه لذّت جویی میکنه تصور میکردم.
بعد از اینکه خاله بیرون اومد باهم به داروخانههای زیادی رفتیم.
گویا داروی موردنظر پیدا نمیشد. بالاخره کلّی بالا و پائین گشتیم تا تونستیم دارو رو گیر بیاریم. خاله بهم گفت:"باید آمپول زدن یاد بگیری، نمیتونم وقت و بیوقت تا بهداری برم"
من از آمپول خیلی میترسیدم. تصور اینکه باید سوزنی رو که اینقدر ازش میترسم به بدن یکی دیگه فروکنم ترسناک بود.
وقتی نزدیک خونه رسیدیم شب بود. بچّههای بسیج توی ایست بازرسی جلومون رو گرفتن و کلی سؤال پرسیدن. دیگه داشتم کلافه میشدم و از کوره در میرفتم که یکی از بچّههای مسجد رو دیدم. اون وساطت کرد تا بیخیال ما بشن. وقت رفتن من رو کشید کنار و در گوشی بهم گفت:...
گفت:"ازین زنیکه دوری کن. این مورد داره، مطربه، خطریه..."
از نظر من که خاله ترس نداشت.
به خونه خاله رسیدیم. من به خونه خودمون رفتم که اعلام حضوری کرده باشم و اجازه شب موندن پیش خاله رو بگیرم. بابا الوش مخالف بود ولی در مقابل اشارات چشم و ابروی مامان کوتاه اومد.
معلوم بود که بدش نمیآد شب با مامان تنها باشه!
خونه خاله شامِ حاضری خوردیم و خاله طریقه آمپول زدن رو بصورت تئوری بهم یاد داد. یک آمپول تقویتی رو به کمک هم آماده کردیم و اولین تزریق زندگیم رو روی خاله انجام دادم. ترس از آمپول با ذوق زدگی از دیدن باسنِ خاله آمیخته بود.
به خودم لعنت میفرستادم و حس شیطنت در وجودم زنده میشد امّا به سرعت سرکوبش میکردم. در درگیری با خودم بودم که خاله برای اولین بار توی این مدت سراغ گیتار رفت و برداشتش. ذوق زده بودم که صدای گیتار رو بشنوم. چون چند بار که ازش خواسته بودم امتناع کرده بود.
ازم خواست آهنگیو با فلوت بزنم و همراه با من شروع به نواختن کرد. ترکیب دونفره لذت بخش بود و باعث شد باهمدیگه چند آهنگ دیگه هم بزنیم. بعدش، خاله شرع به نواختن و خوندن با گیتار کرد. آهنگ صمیمی و قشنگی بود.
تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی
توکه نیستی منو با این دل داغون ببینی
یاد حاج تقی افتادم که میگفت:"شنیدن صدای زن حرامه و از بزرگترین عنایات خداوند به این مملکت اینه که ریشه لهو و لهب و صدای خواندن زن رو به کمک انقلاب خشکانده." چهره عبوس حاج احمد جلوی چشمم رژه میرفت و مدام میگفت:"مطربِ فاحشه"
پایان قسمت چهارم
شارژ گوشیم داره تموم میشه
تا اینجا گفتم که خاله لاله برام آواز خوند و خیلی حال داد.
84
صدای خاله قشنگ بود. شبیه لالایی بود. چشمهام رو بستم و شنیدم. به تغییر صدای خاله نگاهش کردم و متوجّه اشکِ توی چشمهاش شدم. بهش نزدیک تر شدم و با ناراحتی نگاهش کردم. گیتار رو کنار گذاشت و من رو در آغوش کشید.
نمیدونم چرا من هم گریهام گرفته بود. شاید دلم به حال خاله میسوخت که این همه پشت سرش حرف میزنند و هیچی نمیگه، این همه درد میکشه و باز هم...
زار زار توی بغل همدیگه گریه کردیم. مدّتی که گذشت خاله پیشونیم رو بوسید و بازهم لبخند زد.
با کلّی مِن مِن از خاله پرسیدم:...
پرسیدم:"خاله... این شایعاتی که پشت سرتون میگن..." و دیگه نتونستم ادامه بدم.
خاله لبخند زد و پرسید:"کدوم شایعات پسرم؟!"
گفتم:"یه چیزایی میگن... چیزای بد... نمیشه گفت!"
خاله گفت:" اگه نمیشه گفت، پس چرا میگن؟" و بعد از مکث ادامه داد:"...
ادامه داد: خودت که میگی شایعه... در دروازه رو میشه بست اما در دهن مردم رو ..."
دوست نداشتم حرفمون نیمه کاره بمونه. به زور جمله سازی کردم و گفتم:"میگن شما مطرب بودید. میگن شما توی کاباره... "
حرفم رو برید و گفت:"پسرم، به این چیزها توجّه نکن. تو الآن خاله رو هر جور که هستم ببین
هر کدوم از آدمها رو با توجه به شرایط خودشون باید سنجید. سنجید؛ نه قضاوت کرد. سنجش یعنی بررسی. یعنی مطالعه. یعنی دیدن علتها در کنار معلولها "
خاله با آرامش و منطقی حرف میزد. صحبت اون شب سرآغازی شد بر نشون دادن کتابخانهاش به من و معرفی کتابهای مختلف.
نصف شب با صدای خاله از خواب بیدار شدم التماسم میکرد که آمپولم بزن. با ترس و لرز، اون آمپولی رو که از داروخانه گرفته بودیم تزریق کردم. همش میترسیدم که خاله رو با اشتباه تزریق کردن ناقص کنم و یا بکشم! خاله تو همون حال آرام گرفت و من ملافه رو روش کشیدم.
وقتی میخواستم از اتاق بیرون برم، خاله صدام کرد و گفت : " رضا تو رو خدا نرو..." دستم رو گرفت و فشار داد. معلوم بود که هنوز داره درد میکشه. پائین تخت نشستم و دستهاش رو توی دستم گرفتم. نمیدونم چطور شد که توی همون حالت خوابیدیم.
دم دمهای صبح با صدای قیژ قیژ تخت از خواب بیدار شدم.
در حالت خواب و بیداری بودم که خاله من رو روی تخت کشوند و ملافه روم انداخت و خودش رفت.
مدتی منتظر برگشتنش بودم ولی نیومد. پاشدم و شروع به گشتن توی خونه کردم. آشپزخونه و دستشوئی... تا اینکه گوشه هال دیدمش. چادر سفیدی رو سرش بود و در حال سجده آروم گرفته بود.
فکر نمیکردم خاله نمازخون باشه. یعنی توی اون چند وقت ندیده بودم که نماز بخونه. همون جا نشستم و نگاهش کردم. معلوم بود که داره دعا میکنه و گریه رو چاشنیش کرده.
روی تشک خودم توی هال خوابم برد.
صبح، خاله از خواب بیدارم کرد. سرحال بود. خیلی خوشحال شدم.
دردهای شبانهاش جگرم رو کباب میکرد.
ناخودآگاه یاد سفیدی و نرمی باسنش و آمپول زدن دیشب افتادم و دوباره شهوت و فکرهای ناجور خواست که به سمتم بیاد، امّا با یادآوری دعا و نیایش دیشبش آروم گرفتم.
بعد از خوردن صبحانه رفتم تا به کارهام و همچنین به خریدهای خاله برسم.
دیگه به تکه انداختنهای اهل محل عادت کرده بودم. چون خاله بیوه و تنها بود خیلیها شرعی و غیرشرعی بهش پشنهاد داده بودند. خاله میگفت توی این یک ماهه که کنارمی از شر مردها و پیغام و پسغام زنهای محل راحت شدم.
بهش نگفتم که تمام طعنهها متوجّه من شده؛
بچهّهای بسیج ، راه به راه راجع به تو بهم هشدار میدن؛
اصغر آقا بقّال میپرسه حال اون بیوهٔ میوه چطوره؟!؛
محمدآقا میوه فروش من رو کشیده کنار و وعده دادن پول در ازای جور کردن تو رو بهم داده؛
دبیرستانیها تیکه میاندازند که لاغر شدی و زیر چشمت کبود شده؛
حامد میگه خوب شیرهتو میکشهها!
سعید میپرسه تنها میری حموم؟!
حاج تقی پیغام داده که چون اون زنه از راه دین به درش کرده، رضا جدیداً مسجد نمیآد و...
بابا و مامان هیچ حرفی نمیزدند و تشویقم میکردند که هوای خاله رو داشته باشم حالا که مریضه.
هرچه طعنهها بیشتر میشد کمتر جواب میدادم و با تیز شدن نیشها احساس مرد شدن بیشتری میکردم. دیگه زیاد با بچهها نمیپلکیدم و فوتبال بازی کردنو کنار گذاشته بودم.
برگردیم به کتابخونه
خاله کتابهایی داشت در مورد تاریخ ایران، تاریخ اسلام، ادبیات، شعر، موسیقی و...
گاهی با هم مطالعه میکردیم.
ضمناً برام از مولوی و حافظ و سعدی چیزهایی میخوند. گاهی نوار موسیقی میذاشت و آواز سنتی گوش میدادیم و در حین گوش دادن از موسیقی دستگاهی و گوشه های ایرانی برام میگفت.
گاهی هم سرم رو پاش میذاشتم دراز میکشیدم و داستانهای شاهنامه رو برام تعریف میکرد و...
یا بلند برام رمان میخوند.
اون محبت کردن به من رو دوست داشت و من خدمت به اونو. تقریبا تمام شبانه روز رو اونجا بودم و فقط گاهی برای خالی نبودن عریضه به خونه سر میزدم. حتی بیرون رفتنمون هم با هم بود. باهم خیابونها رو قدم میزدیم و گاهی به پارک میرفتیم.
یکی دوبار هم به حومه شهر رفتیم برای پیاده روی و بقول خودمون کوهنوردی
من روز به روز به خاله وابستهتر میشدم
هم دوستم بود، هم مادرم، هم خاله و هم معشوقه...
میترسیدم تو چشمش خیره بشم اما چقدر دوست داشتم به بدن تراشیدهاش نگاه کنم و لذت ببرم
پایان قسمت پنجم
گمونم فعلا کافیه
به اینجا رسوندیم داستان رو که علاقه، عادت و وابستگی زیادی بین من و خاله لاله ایجاد شد.
101
گاهی صحبتهای عاطفی هم بین ما رد و بدل میشد. مثلاً روزی که دو نفری در دامنه کوه نشسته بودیم، خاله بعد از مقدمه چینی ازم پرسید تا حالا عاشق شدی؟
من سرخ و سفید شدم...
و طفره رفتم از پاسخ و در نهایت بهش گفتم با تعریفهایی که از عشق شنیدم عاشق شما شدم!
خاله گفت:"ای بزغاله" و کلی خندید و حسابی نوازشم کرد و بوسید و کلی راجع به عشق و عاشقی حرف زد و قصه عاشقی خودش و شوهر مرحومش رو با آب و تاب تعریف کرد و بین حرفهاش بغض و گریه و...
خاله گفت:" خانوادهام از اول اهل شعر و موسیقی بودند. دیپلم فرهنگ و ادب گرفتم و به دانشکده ادبیات رفتم. در حین درس خوندن با محمد آشنا شدم که گرافیک میخوند؛ اواخر تحصیل باهم ازدواج کردیم. بعد از اتمام تحصیلات یواش یواش استادیار شدم و محمد کارهای هنریش رو ادامه داد.
محمد قبل از انقلاب مبارز بود و بعد از انقلاب هم مبارز موند. این وضعیت تو کَتِش نمیرفت"
خاله رُک حرفشو میزد و باعث میشد که رودربایستی که با مادر داشتم رو با اون نداشته باشم. خاله بیپرده مسائلی در مورد دوران بلوغ و مسائل جنسی رو ازم میپرسید و در مقابل دانش کمِ من...
موشکافانه بهم توضیح میداد. گاهی این باعث میشد که شهوت توی وجودم شعله بکشه ولی صداقت، پاکی و توصیههای اخلاقی خاله آبی بود روی آتش.
احساس میکردم خاله روز به روز داره ضعیفتر میشه و تحلیل میره. تزریقهای چند وقت یک بار تبدیل شده بود به هرشبی و من هر روز دنبال داروهاش...
به داروخانههای مختلف میرفتم. توی اون مدت چند بار به دکتر رفتیم که هر بار پشت در مطب نگهم داشت.
یادمه آخرین باری که به مطب رفته بودیم. بعد از چند دقیقهای که خاله داخل بود، صدام کرد که بیا... تعجب کردم. چون دیگه عادت کرده بودم که بیرون انتظار بکشم.
داخل که رفتم اون دکتر رو دیدم که پیرمردی بود شیک و باکلاس و با تصوراتی که قبلاً ازش داشتم زمین تا آسمون فرق میکرد! کنار خاله لاله نشستم و دکتر شروع به تشریح وضعیت برای من کرد.
باورم نمیشد اونچه که میشنیدم. دکتر خیلی راحت داشت میگفت که بیماری خاله شما در مرحلهایه که
تمام بدن رو گرفته. مدّت زیادی دوام نخواهد آورد. و به من توصیه کرد هوای خالهات رو داشته باش. چون مدت زیادی نخواهی دیدش. تعجّب کرده بودم و مات و مبهوت از اینکه چطور دونفر آدم میتونند اینقدر راحت راجع به مرگ حرف بزنند و براش زمان تعیین کنند.
دکتر مستقیماً گفت حداکثر شاید تا بیست روز دیگه زنده خواهید بود و اگر بستری بشید امکان داره یکی دوماهی بیشتر زنده باشید ولی با درد و عذاب بسیار زیاد. و سپس داروهای مسکن و آرامبخشی رو نوشت و بهم گفت دیگه دوزش مهم نیست! هر وقت درد داشت تزریقش کن و توصیه کرد که...
از این فرصت بیست روزه استفاده کنید!
دِ لا مصب چه استفادهای!!!
باورم نمیشد. واسه بچه ۱۵ ساله هضم قضیه مرگ راحت نیست. هرچند تازه پدربزرگم رو از دست داده بودم و میفهمیدم.
خاله همچنان لبخند میزد، آره اون میدونست، این من بودم که تازه فهمیده بودم.
من زار زار گریه میکردم و مثل ابر بهار اشک میریختم. با خاله به پارکی در نزدیکی مطب دکتر رفتیم. خاله سرزنده و شاد بود و من داغون و افسرده.
عوض اینکه من به خاله دلداری بدم اون در آغوشم کشیده بود و نوازشم میکرد. خاله در حال نوازش گفت: "رضا جان پسرم، تو محرم و امین منی،...
همون جور که تو این مدت زندگیم رو دیدی مرگم رو هم... ، مرگ حقه. بالاخره همه میمیرن، من هم یکیش عزیزم، من که میرم پیش محمد و از این همه درد کشیدن راحت میشم. میدونم واست سخته ولی چارهای نیست". تا میتونست ازین حرفا بخوردم داد.
ولی من داشتم به این فکر میکردم که...
اگه میخواست تنهام بذاره واسه چی وابستهام کرد؟
خاله خیلی نامرده که یه بچه رو اینجور مچل خودش کرده!
بعد از اینکه از التهاب اولیه کم شد به این فکر میکردم که مرگ محمد چقدر واسه خود خاله سخت بوده.
خاله ازم خواست که از این موضوع دکتر با کسی حرف نزنم و گفت...
این چند روز آخر رو برم خونه خودمون! ولی منِ خر وابستهاش شده بودم و دوستش داشتم.
چقدر رویا بافتم واسه همخوابگی باهاش و حتی ازدواج. چقدر فکر کردم به اینکه وقتی از سربازی برگردم اون چندسالش شده و چطوری با حرف مردم در مورد ازدواج با یه زن مسنتر کنار بیام.
حس مردانگی یا شاید جوگیری اجازه نمیداد که تنهاش بذارم.
بهش گفتم:"مگه نگفتی مَحرَمتم، مگه نگفتی امینتم؟ منم قول میدم که پیشت بمونم"
خاله با لبخند گفت : " ولی این چند روز خیلی سخته. میتونی تحمل کنی؟!"
و مثل فیلمها گفتم:"تا آخرش باهات هستم!"و زدم زیر گریه
خاله مث مادر بغلم کرد و
وقتی به خونه رفتیم هر دو ساکت بودیم. خاله لبخند به لب به من خیره شده بود و من با بغض نگاهش میکردم.
خاله سعی میکرد به من انرژی بده و با حرفهایی امید بخش از آینده پیش روی من و دنیای آرامش بعد از مرگِ خودش به من دلداری بده.
ولی هر کلمهای که از دهانش بیرون میاومد هق-هق من رو
به زاری تبدیل میکرد. بعد از مدّت زیادی که سرم رو روی سینهاش گذاشتم و گریه کردم بالاخره آروم شدم.
لباسش از اشکهای من خیس شده بود. واقعاً نمیدونستم که باید چه کنم و دردم رو به کی بگم. نرمی سینههاشو رو لمس میکردم و چاک سینهاش رو میدیدم اما دیگه هیچ حس شهوتی نداشتم.
از خاله پرسیدم:"مردهای واقعی توی این مواقع چکار میکنند؟"
خاله گفت:"وقتی آخرین بار قبل از اعدام با محمد حرف زدم حال تو رو داشتم و محمد حال امروز من رو داشت. میدونی چی بهم گفت؟"
با سر اشاره کردم که ادامه بده...
پایان قسمت ششم
بزودی قسمت آخرو میذارم
به اینجا رسیدیم که فهمیدم خاله به روزهای پایانی عمرش داره نزدیک میشه و منِ پانزده ساله باید برای باقی عمر داغ بزرگی رو روی دوشم حمل کنم...
119
خاله گفت که محمد بهم گفت:
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
حرفشو قطع کردم و گفتم:...
...خیلی نامردی خاله، من عاشقت شده بودم، میخواستم باهات ازدواج کنم!
تا اینو گفتم خندهاش گرفت و گفت: چقدر تو خُلی رضا... و ادامه داد:
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
گفتم من دوستت دارم خاله نمیخوام بمیری!
گفت:...
همیشه دوست داشتم یه پسر مثل تو داشته باشم، اما فرصت بودنم با محمد خیلی کم بود. خوشحالم قبل مُردن به آرزوم رسیدم" و دستشو روی سرم کشید
گفتم: پس من چی؟! نمیتونم تحمل کنم... دوباره زدم زیر گریه.
از فرداش کارهای هر روزهمون ادامه پیدا کرد.
تمرین پیانو و... با این تفاوت که که خاله دیگه جون نداشت دست روی کلاویهها بزنه فقط مینشست و بانفسهای بریده بریده بهم توضیح میداد که چکار کنم. اکثراَ گوشهای مینشست و در حالی که چادر سفیدش روش بود مناجات میکرد. میگفت: قبل تو دلبستگی نداشتم به دنیا و دوست داشتم...
زودتر خلاص شم ولی حالا...
روزی چند بار بهش دارو تزریق میکردم تا آروم بگیره. هفتهٔ آخر خودم لگن زیرش میگرفتم و ادرار و مدفوعش رو توی حمام تمیز میکردم. خاله لاغر شده بود و دیگه توان خوردن سوپهای مادرم رو نداشت. اون زنی که اینقدر بهش نظر داشتم و از دیدن اندامش...
شهوت تمام وجودم رو میگرفت حالا لُخت و عور توی حمام زیر لیف من میلغزید و...
حاج تقی سخنران سوم و هفتم و چهلمش بود و حاج احمد مداحیشو کرد!
امشب بعد سیسال با دیدنِ عکس خاله لاله، لای کتابی که بهم یادگاری داده بود، این شعر رو نوشتم... امان از این عکس برگردون!
جوانی پانزده ساله و بانویی چهل ساله!
کمک حالی به بیماریش، ابهامی در آن هاله
درون خانهاش گاهی دلم میرفت دنبالش
در آن اندام موزون و هوسهایی به دنباله
گناهی را که باچشمم به روی عکس میکردم
و ساق پای عریانی و عریان در هوس واله
و شبها در خیال خود به روی تخت میرفتم
صدایش می زدم آنجا به نام کوچکش... " لاله...
...بیا با هم برقصیم و بلرزانیم شهوت را
که موسیقی رمانتیک است و رقص ما دوتا باله"
و دستش روی دوشم بود و دستم بر کمرگاهش
و چاهی را که حس میکردم از بیرون آن چاله!
و گاهی جور ناجوری خیالم را بغل میزد
که وقتی خیره اش بودم به من می گفت: "بزغاله ...
...هوس داری به چشم و من هوس را خوب میفهمم
ولی وقت زیادی نیست، دارم میروم، خاله "!!!
و او هم رفت آری بعدِ آن چل روز بیماری
سه مجلس سوگواری ماند تنها گریه با ناله