پدرم کرونا گرفته بود، بعد۱۰ روز که پدرم دربیمارستان فرقانی بستری بود خدا رو شکر بهتر شد ودکتر مرخصش کرد
توی مسیر تارسیدن به خونه پرسیدم اذیت نشدی، گفت بیمارستان جای بدیه اونم تو این وضعیت وتوی بخش قرنطینه، اولش فکر کردم کارم تمومه پسرم، گفتم خدانکنه
1/6
پدرم با بی حالی گفت یک بیمار معلول ذهنی وارد اتاق کردن و تخت روبروی من خوابوندنش، کرونا گرفته بود مثل من،اصلا حوصله اعلام اینکه چرا این بیمار به اتاق من اوردید نداشتم، گفتم اینم یک بنده خداست،
2/6
از غروب یک عده آخوند اومده بودن و کارای بیمارها رو انجام میدادن، باهاشون صحبت میکردن و روحیه میدادن،
3/6
ساعت حدود ۱۲ شب شد و یک طلبه وارد اتاق شد و گفت در خدمتم کسی کاری داره و نگاهش افتاد به بیمار معلول ذهنی که هنوز غذاش رو نخورده بود و بیدار بود،
4/6
فهمیدم گرسنه اش بود و خوابش نمی برد
گریه ام گرفت و تمام وجودم شد امید، امید به اینکه تا وقتی چنین
5/6
تو این چند روزآخوندها هر روزگروه گروه میومدن کارهای بیمارها رو، نظافت بیمارستان وصحبت بابیمارها رو انجام میدادن.
به من هر چقدر پول بدهن بعضی کارهایی که انجام میدادن روانجام که هیچ، بهش فکر هم نمیتونم بکنم
خدا عزتشون بده
احسان
۲۰ اسفند ۹۸
6/6