سم امشب،ایمان اشراقی بازیگر سریال خط قرمزو یادتون میاد؟مدعی شده قبر مادرش حاجت میده و قراره بزودی به کمک فالوئرهاش اونجارو تبدیل به زیارتگاه کنند،خدایا بسه دیگه!!!
مادر مرحوم دکتر اشراقی که بین طرفداراشون به حضرت شهلا شهرت دارند علاوه بر شفا بیماران کرونایی،اموال مسروقه رو هم شناسایی و تحویل مالباخته میکنند
حضرت شهلا علیه سلام نه تنها در داخل ایران به شفا و گره گشایی از کار مردم مشغولند بلکه در تمامی بانک های خارج کشور نقش محوری برای اپرو شدن وام با دانپیمنت 10% ایفا میکنند
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
زادگاه بابام اینا کلن از یه خیابون اصلی عریض و طویل تشکیل شده بود(بعدها یک خیابون دیگه هم به موازاتش ایجاد شد)این خیابون توسط جاده ترانزیت از هم منفک میشدن.عرض جاده ای که این خیابونو از هم فاصله انداخته بود شاید به بیست متر هم نمیرسید ولی اختلاف قومی و
فرهنگی ساکنین اینور جاده با اون طرفش 20 سال هم بیشتر بود.خیابون سمت راست سربالایی بود و بهشون میگفتن نشاطی و قسمت سمت چپ جاده سر پایینی بود و اَبَری ها ساکن اونطرف بودند.اگه راست شکمتو میگرفتی میرفتی بالا تو سینه کش سربالایی که ماشین بکسواد میکرد قبرستون نشاطی ها به عنوان
انتهای شهر قلمداد میشد.از طرف چپ جاده هم که میرفتی سمت خیابون سرازیری قسمت پایین، یه درخت تنومند وسط خیابون علم شده بود و پشتشم قبرستون اَبَری ها حسن ختام شهر از سمت دیگه بود.اون درخت وسط خیابون ره هم گذاشته بود وقتی مردم که 90% با دوچرخه 28 تردد میکردن و 90% دوچرخه ها
مامانم چون معلم بود سر درس خوندن ما قیصریه رو به آتیش میکشید و بدجور سخت گیر بود.معتقد بود همکارا و مردم چشمشون به نمرات ماست تا عملکرد و مهارت معلمی اونو مورد ارزیابی قرار بدن.این رویکرد مامان باعث شده بود خیلی سفتو سخت از ما توقع درس خون بودن و شاگرد اول شدن داشته باشه.
هر جا سخن از برنامه ریزی و متدهای نوین چگونگی درس خوندن بود،مامان ازش جدول استخراج میکرد تا ما غیر درس و مشق هدف و دغدغه دیگه نداشته باشیم.از این روی همه سیاست های تنبیهی و تشویقی ما بر اساس عدم عدول از جداول طراحی شده درس خوندن اجرا میشدن.یادمه تابستونا،مجوز بیرون رفتن
ما برای بازی با بچه ها،مرور درس های سال آینده بود.یعنی ما با برنامه مامان می بایست از قبل شروع سال تحصیلی جدید با انجام بازی های تدارکاتی پیش فصل با آمادگی مطلوب وارد کوران رقابت میشدیم.حتمن تصور میکنید محصول روش های جانکاه مامان من،نتیجه دلخواه به دنبال داشته که باید بگم پاک
اینکه امور مالی خانواده ما به دست مامانم بود،منابع و ثروت ملی عادلانه توزیع نمیشد و نگاه کارشناسی به مخارج مربوط به مردا صورت نمیگرفت.مثلا بوجه تخصیصی برای کوتاه کردن موی سر،تورم سالیانه درش لحاظ نمیشد.اگه نرخ هزینه اصلاح سر بود 500 تومن،مامان من 200 میداد میگفت برو موهاتو کوتاه
کن،مام میرفتیم سلمونی،دویستیو تو مشتمون نگه میداشتیم تا لحظه آخر که عمو آرایشگره با فرچه خرده موهارو از سرو صورت بتکونه و سنجاق قفلی رو انداز از گردنت باز کنه،اسکناسی که تو مشت از عرق دست خیس شده بودو میگرفتیم جلوش.یارو هم با اکراه پول مچاله شده رو باز میکرد و میگفت:عمو این کمه
500 تومن میشه.ما هم میگفتیم:مامانمون همین قدر داده.عمو سلمونی هم با اخم میگفت باشه ولی دفعه بعد به مادر بگو نرخ مصوبه 500 تومه،ماهم میگفتیم چشم.برمیگشتیم خونه. و شرح ماوقع رو به مامانم میگفتم.اونم با تصور اینکه مردی میخواد سر بچه کلاه بذاره و دولا پهنا حساب کنه به این درخواست
بابای ما کلن با مسائل و مباحث دنیوی و مادی خیلی میونه ای نداره،از این رو از همون اول کلیه امور مالی خانواده ره تنفیذ کرد به مادرم،یعنی کلیه امور حقوقی،تنخواه،پول تو جیبی و هر آنچه که با پول سرو کار داشت از کانال مادر ما عبور میکرد،اونایی که زندگی کارمندیو تجربه کردن خوب
میدونن که مطالبات و درخواست های بچه کارمند جماعت باید همواره در چهارچوب یک اساس کلی مطرح بشه ،یعنی شما خیلی بیجا میکنی که خواهان چیزی باشی که مثلا دلت خواسته یا دست کسی دیدی خوشت اومده ،حالا اگه اون چیز یه بار علمی یا فرهنگی داشته باشه شاید،شاید بودجه ای براش تعریف شد در غیر
این صورت باز شما غلط میکنی دلت فلان چیز خواسته ،حالا خواه آن چیز دلبخواه لباس باشه یا اسباب بازی یا وسیله عیش و عشرت کودکانه،ما در این چهارچوب سختگیرانه منطبق شدیم و هر خواسته معقول و غیر معقول ما با واکنش مناسب در نطفه خفه میشد،برای منو خواهرم که دوران کودکی
از زندان که تماس بگیرن،قبل از برقراری ارتباط،اعلام میشه این تماس از فلان زندان برقرار میشه.یه همچین تماسی با این پیام زده شد به خونه ما.بعد اعلام اپراتور یه خانمی اومد پشت خط و گفت من دختر فلانیم!!از دوستان همسایه های مشهد ما.میشناختمش،تو همون سفر اتوبوسی که گفتم رفتیم مشهد
خانواده اونام اومده بودن.یه نیمچه رفتو آمدی هم تو تهران وقتی دوستای مشهدی میومدن داشتیم باهاشون.دختر بزرگه رفته بود تو کار تجارت.پول بهره ای گرفته بود از نمیدونم کجا جنس بیاره،محموله به قای سگ رفته بود اینم افتاده بود زندان.دختره با خواهرم کار داشت.گفت فقط تلفن 5 دقیقه ایه زود
قطع میشه.مرجانو صدا کردم اونم وقتی دید من هنوز تو شوک صدای اپراتورم که گفته:این تماس از زندانه،پرسید کیه؟منم گفتم از زندان تورو کار دارن!خنگول باور نکرد اولش.خلاصه صحبت کرد و تلفن قطع شد و مرجان برگشت اومد پیش چشمای متعجب ما.من قبلش سریع خانواده رو مطلع کرده بودم که مرجان افتاده
همونطور که قبلا گفتم و میدونید،بابام نظامی بود و ما به فراخور شغل پدر،خانه به دوش بودیم و تو شهرهای مختلف زندگی کردیم.اوایل ازدواج بابا و مامانم،ارتش بابامو منتقل کرد مشهد.منو خواهرمم مشهد بدنیا اومدیم.شهر مشهد برای خانواده ما خیلی خوب و پربرکت بود و بابام اینا دوستان فوق العاده
خوبی اونجا داشتند و دارن که هنوز بعد از 40 سال رفتو آمد میکنن و تو شادی و غم هم شریکند.این شهر برای شروع زندگی مامان و بابای من از هر حیث خوب بود غیر از دوری از خانواده و یه مشکل بزرگ دیگه که مامانم بابامو مجبور کرد انتقالی بگیره و چوب حراج بزنه به زندگیش و هجرتی دوباره آغاز کنه.
داستان ازین قرار بود که بابای مامانم تا میفهمید یکی از همشهری ها ره امام رضا طلبیده،پا میشد میرفت سراغش و اصرار اصرار که خدا شاهده بری مشهد نری خونه دختر من مشغول ذمه منو خانوادمی،هچی دیگه این دعوت همگانی بابابزرگ مهمان دوست ما باعث شده بود خونه ما حکم کاروانسرای شاه عباسیو داشته