ماجرا از اونجا شروع شد که در جلسهای در یک مدرسه به عنوان سخنران دعوت شده بود. سال هشتاد و دو بود و من به تازگی هجده سالم شده بود و ترم دو دانشگاه رو میخواستم شروع کنم. تازه پای روانشناسیهای زرد به ایران باز شده بود و جز اولین کسانی بود/
خوب خیلی جدید و جذاب بود و حضار رو میخکوب میکرد. هنوز این مدل سخنرانی باب نشده بود و خیلی مورد توجه قرار گرفته بود. دست گذاشته بود روی موضوعات ممنوعه اون زمان، مثل رابطه دختر و پسر./
اون سخنران برای من فرشته نجات شد و منبع نورانی امید برای نجات از این فلاکت!
بعد از تمام شدن جلسه زنها حلقه به دورش زده بودن و راجع به مشکلاتشون حرف میزدن و تقاضای کمک میکردن./
اتفاقات عجیب شروع شد./
تا اینجا رو نگه دارید تا بازی سن و تاهل رو که جا انداختم بگم.
یادتون گفتم به اون سازمان که مدیر کلش بود رفتم. بیرون دفتر کنار منشی که منتظر بودم اجازه ورود بده، دو تا پسر حدود یازده سال و هفده سال که شباهت زیادی بهش داشتن نشسته بودن./
• خوب هم متاهل بود هم بالای ۲۵ سال ازم بزرگتر بود! برگردیم به قرار تنهایی. اون عاشق من شده بود و چیزی که با مهارت به من القا میکرد؛ که ما یک روحیم در دو بدن/
•یکی دو جلسه به همین منوال گذاشت تا من هم راضی شدم. اینطور بگم که خودم رو تو یک رابطه عاشقانه عمیق و فرا زمینی میدیدم و به شدت درگیرش شدم./
• تمام دغدغهام این بود چطور به خانواده بگم و چطور با سنش کنار میان. چه اهمیتی داشت ازم ۲۵ سال بزرگتره و متاهل بود و هزاران مانع دیگه./
• رسیدیم دانشگاه، اسفند ماه بود و برف میاومد، رفتم یه گوشهی خلوت مثل عزیز از دست رفتهها زجه زدم./
• پاهام توان راه رفتن نداشت، با زور خودم رو سرپا کردم و رفتم امام زاده صالح و یک گوشه نشستم و ساعتها گریه کردم. دلم میخواست به خانوادهم بگم من رو ببرید بیمارستان روانی بستری کنید، تا من گذر زمان رو/
• فکر خودکشی به سرم زده بود، اما جراتش رو نداشتم و از تصور بدبختیای که خانوادهم بعدش دچارش میشدن، منصرف شدم./
• اون ترم مشروط شدم و از هم دورهای هم عقب افتادم. چند ماه طول کشید تا روال عادی زندگی رو تونستم از سر بگیرم./
به این فکر کردم زنش رو پیدا کنم و همه چیز رو بگم ولی واقعیتش میترسیدم بهم آسیب بزنه. مطمئن بودم بیمارهای زیاد دیگهای مثل من/
زندگی و جوانی من به قبل و بعد از حضور اون آدم تو زندگیم تقسیم شد. تو اوج دوران جوانی تا شش سال بعد از اون اتفاق که ازدواج سنتی کردم نتونستم با هیچ مردی ارتباط بگیرم و اعتماد کنم./