باباجان که مُرد وخاکش کردند بی بی جان شروع کرد که روحش باهمون برمیگرده توخونه،پشت سرش حرف نزنین ،اون اینجاست وما نمیبینیمش وازاین حرفها.شام هم قورمه سبزی پخت که آن مرحوم مغفور خیلی علاقه داشتند.
درخراسان مرسومه که میگن میت تاروز بعدازخاکسپاریش میادبه خونش و روزبعدکه طبق رسم ورسوم
قبل ازطلوع آفتاب میرن سرخاک،دیگه باورش میشه مُرده و برنمیگرده به خونه.صبح که باصفیرسوت بی بی جان( که بعداز گذاشتن دندون مصنوعی همه س هاروسوت می زد )سر نماز بیدارشدیم،دیدیم کلی آدم توی حیاط دارن نماز میخونن. سرصبح سرخاک رفتن توسط دوستان وآشنایان وسایر اقوام و وابستگان و بستگان میت
فقط یک معنی برای صاحب عزا داره که "شماخیلی برای مامهمین که صبح از خواب نازصبحگاهی بیدارشدیم واومدیم خدمتتون".جمعیت انقدرزیادشد که مینی بوس پرشد وسرریز جمعیت که اکثرا باموتور اومده بودند روانه ماشینهای فامیل نزدیک تر.درنتیجه برای ما جانبود و چهارتابچه رو انداختند ور دل ما سه تا
یک دفعه تو حیاط بلواشد،زن سوم باباجان هم آمده بود که برود سرخاک.بی بی جان امااصلا نگران حضور هووش نبود؛فقط نگران دیررسیدن سرخاک بود،دائم می گفت "دیربرسیم وآفتاب طلوع کنه،من دیگه نمیتونم تواین خونه بمونم،میترسم".
باپادرمیانی عمه ها،زن بیچاره رابرگرداندند وقائله ختم شد.وقتی همه
رفتند ماندانا گفت دیشب بی بی جان یک پاکت قهوه که باباجان از مکه آورده بوده راازصندوقش کشیده بیرون وچندقاشقش را دم کرده .من در تمام عمرم قهوه نخورده بودم وآن سالها قهوه اصلا توی سوپرمارکتها نبود وجایی هم به اسم کافی شاپ نبود که قهوه بخوریم.فقط تالار بود وچلوکبابی.رگ تُرکش زد بالا
که من بلدم قهوه دم کنم ورفت سراغ قهوه ها.
قهرمان بچگی من خانم لمون بود،منشی جناب پوآرو.دردنیای سریالهای ژاپنی و ایرانی ،سریال پوآرو که چهارشنبه شب ها پخش می شد،برای من پدیده ای بود.خانم لمون زن ترکه ای ومیانسالی که کلی هنرداشت،هم بافتنی،هم تایپ،هم قهوه درست کردن وهم جواب دادن
به مراجعان آقای پوآرو وپذیرایی باقهوه وبیسکوییت.
من پیشنهاد دادم مازیار پوآروباشد،ماندانازنی که شوهرش راکشته اند وازپوآرو کمک میخواهد.من هم خانم لمون.ماندانا سینی قهوه راگذاشت روی کابینت و درنبود مبل ومیز وصندلی لبه طاقچه نشستیم وبازی کردیم.خانم لمون قهوه راآورد وبه زن شوی مُرده
وجناب پوآروتعارف کرد وخودش پشت ماشین تحریرش که ظروف پاسماوری بی بی جان بود نشست تا هم قهوه بخوردو هم نامه تایپ کند.
قلپ اول قهوه راکه خوردم ،حالم به هم خورد.طعم تلخ شدید وحالت پودری قهوه کل تصوراتم ازقهوه رابه هم ریخت.
دادزدم قهوه اینطوری نیس ماندانا،این چه کثافتیه آوردی توبازی؟
اما آن دواحمق که حالا متحدشده بودند گفتند نه! ماهمیشه توخونمون قهوه میخوریم وقهوه همینه.گفتم نه،خانم لمون شیرمیریخت توقهوه،ماندانا موذیانه گفت اگربلدی تو درست کن یخچال.محض کم نیاوردن رفتم سراغ یخچال وبه جای شیر،ماست ریختم توی قوری قهوه وچهارقاشق هم قهوه اضافه کردم ویک مشت شِکر
قهوه برید وترکیب دُرده،دُرده بدرنگی ازقوری ریختم توی فنجانها.مازیارازخنده لوله شده بود وگفت ببین شرط میبندم اگه،همه فنجون خودت روبخوری بالباسهام بپرم توحوض.ازتویخچال حلواآوردم وبه ضرب حلوا قهوه ماستی رو باطعم لعنتیش می دادم پایین.تموم که شد نوبت مازیاربود به قولش عمل کنه
وعمل کرد پریدتوی حوض توحیاط که توهوای صبح شهریور سرد سرد بود.وقتی پرید پاش گیرکرد به کاسه فلزی باباجان که همیشه روی لبه داخلی حوض توی اب بود.کاسه برنجی گردطلایی رنگ کوچکی که از کربلا آورده بود وتوش پراز ادعیه بود وباباجان باهش وضومی گرفت.حتازمستانها یخ نازک حوض راباپشتش میشکست
وآب میریخت روی دستش.مازیارکه دوضرب پریده بود توی حوض کاسه برنجی رو قُر کرده بود.حالانوبت من بود بخندم وریسه برم.
درحال سگ لرز رفت ولباس پوشید وخزیدزیرلحاف،مانداناهم انگاربامن قهرکرد که برادرش روسرما دادم ورفت پای سینک وشروع کردبه شستن بساط قهوه.
صدای رسیدن ماشینها که آمد مادوتاهم
چپیدیم زیرلحاف که مثلا خواب بودیم.
ازحیاط صدای ناله ونفرین بی بی جان بلندشد که "گفتم دیربرسیم حاج جلال برمیگرده خونه،بیاین ببینین که اومدم باکاسه به صورتم اب بزنم دیدم قُر شده،بقیه سعی درقانع کردنش داشتند که گفت بیا غلامعلی،(عموم که از همه قوی تربود)،ببین بادست میتونی ،ببین نمیشه
نمیشه ننه،این کار این دنیایی نیست.زنه اومد حواستون پرت شد دیررسیدیم،آفتاب زده بود.باباتون اومده خونه.
کمی بعد به خاطرمهمانهاآرام گرفت وامدبالا.رفت سراغ قهوه ها وپاکت نیمه خالی را که دید دوباره هوار و شیون که" ببینین این قهوه هارو هیچکس از جاشون خبرنداشته،خودش دلش خیلی پیش اینابود
چندباربهم گفت بَگُم آغا (بیگم آغا،اسم بی بی جانم)انقدرقهوه های مکه رو نیاوردی بخوریم که باید سرقبرم بیاری"
دلش هنوز به دنیاس،شمابچه هاش نذاشتین اروم بخوابه.روحش سرگردونه.بمیرین همتون که برای همتون ماشین خرید و روز بعدش آفتاب زد که رسیدین سرقبرش.
مازیار هنوز زیرپتومیلرزید،
نه از سرما،که از خنده .من وماندانا اما همراه شیون بی بی جان وبقیه خنده وگریه قاطی کرده بودیم.
بی بی جان تاوقتی زنده بود،شب تنها توی خانه اش نخوابید.
من ،اما،خیلی خوشحال بودم که اگرروزی اقای پوآرو،خانم لمون رااخراج کند می توانم به جایش بروم دفترپوآرو رابچرخانم وقهوه درست کنم.
چون حالا حداقل یکبارقهوه ازنزدیک دیده ام و اگربجای ماست ،شیربریزم حتما جناب پوآرو خوشش خواهد آمد ودرادامه به این فکرکردم که چه تدبیر کنم که بتوانم باخودم شیرمحلی ببرم لندن.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
#سیمانوشتآگهی @IllusionGarden1
اسم مادرم" همیشه بهار" بود. اما برخلاف اسمش انگار هیچ طراوتی از بهار بهش نرسیده بود.. لباس هایش همیشه تیره بود و چهره اش تکیده، دستهایش از پرز کاموا زبر بود و پشتش خم شده بود. شانه و کتفش درد داشت.وسط نخ عوض کردنها دست چپش را می گذاشت روی
شانه اش و ماساژ می داد. از بس همه این سال ها پشت ماشین بافتنی نشست کلاه ،شال گردن، دو تکه نوزادی و سه تکه کودک بافت.تمام این سالها قیژقیژ ماشین بافتنی همراه زندگیاش بود من حتی توی مدرسه انگار قیژقیژ ماشین بافتنی را از دور می شنیدم ،صدایش رفته بود توی سرم.
سرم.شب می بافت، صبح میبافت، ظهر میبافت همیشه میبافت .مادرم آنقدر بافت و بافت تا ما از آب و گل در آمدیم و سر و سامان گرفتیم .پدرم گچکار بود گاهی کار داشت، گاهی نداشت. تابستان سرش شلوغ بود و زمستان بیکار.اما ماشین بافتنی مادرم برکت داشت و همیشه بود. تابستان و زمستان همیشه یکی بود
#سیمانوشتآگهی
هم اسمش پروانه بود هم عاشق پروانه ها.روی همه وسایلش یا عکس پروانه بود یا پیکسل پروانه.در عین لطافت، بی نهایت جسور بود و به قول خودش اصلاً زن زندگی نبود . اما به نظر من زیبایی ها و ظرافتهای زنانه زیادی در وجودش بود.مربی کاراته بود.
آنقدر راست می ایستاد که
انگار پشتش خط کش گذاشتند . میترسیدم اگر بهش بگویم با من ازدواج کن، یکی بزند کنار شقیقه هام و بیهوشم کند. انگشتان دست هایش استخوانی و کشیده بودند و پوستی چغر که با لاکهای مات و کم حالی که می زد کاملا متناسب بود. یکبار گفت از انگشتر بیزار است چون حرکت دست آدم را محدود می کند.
یکبار دیگر لابلای حرفهایش گفت دوست دارم یک پروانه روی گلویم خالکوبی کنم،از آن سه بعدیهای رنگارنگ.دوست ندارم رد این جراحی لعنتی دیده شود. میدانستم تیروئیدش را تخلیه کردند . از صحبت درباره اش طفره میرفت ولی سعی نمی کرد خط جراحی را مخفی کند.
بعضی وقتها آدم دوست دارد ،بتواند لحظه ای را متوقف کند و آن لحظه بقول عباس معروفی قاب شود و برود روی دیوار.
لحظه ای بعد ،شاید آن ثانیه ای باشد که آدم دوست دارد از تمام زندگی اش،از تمام حافظه و احساسش خطش بزند ، بدون آنکه جایش بماند.
ونداد(پسرم)،توی بغل مهرداد(شوهرم)
دراز کشیده بود و داشت با موبایل مهرداد بازی می کرد.مهرداد خواب بود. ونداد آروم گفت مامان میشه یک لحظه رمز وای فای رو بزنی؟بازی آفلاین نمیره مرحله بعد.
زدم.
چشمهای ونداد از خوشحالی برق زد.به خوشحالی پسرک و برق چشمهایش خیره بودم و به پلکهای بسته مهرداد که انگار سایه دودی زده بود
کاش همان لحظه زمان متوقف می شد...
صدای زن جوانی از گوشی بیرون آمد که مهرداد را "مهرداد جان"خطاب می کرد، دلش تنگ شده بود و بالحنی عاشقانه قربان صدقه مهرداد می رفت.
مهرداد مثل فنر جهید و گوشی را از دست ونداد قاپید. ونداد به گریه افتاد و وسط گریه می گفت...بخدا وسط بازی دستم خورد به
بی جانم بعد از فوت باباجان هجده سال زنده بود وآن هجده سال شاید بیشتر از همه سالهای زندگیاش شاد بود. سیزده ساله بوده که زن باباجان شده و چهارده ساله که اولین بچه اش را زاییده. همیشه با سربلندی برای بقیه تعریف میکرد که به خاطر سادات بودنش هرگز از باباجان کتک نخورده .
بابا جانم از آن مرد های سنتی بود که به قول بلک کتس چهار تا عقدی دارند و چهل صیغه که همین کارهایش چه قبل از فوتش چه بعدش دردسرهای زیادی برای خودش و بچههایش درست کرد .تسبیح شامقصود ریزدانه سبزی داشت که همیشه توی دستش بود، جوانتر که بود ،کسبه بازار ودوستانش به شوخی ازش میپرسیدند:
حاجی زرشکی!(بخاطر شغلش)چندتاشده؟؟؟
تسبیحش را بالا میآورد و میخندید یعنی به اندازه دانههای این تسبیح. پیرتر که شد باز به شوخی در آن در جواب آنهایی که سالها این سوال را از او می پرسیدند، دو نقطه تسبیح را با دو دستش می گرفت و نشان می داد یعنی کم شدهاند وباز می خندید.
فصل "بِه" که می شود من عاشق می شوم.بِه میوه ایه که کمتر از درخت میفته ،باید کندش.مثل دلی که عاشقه و باید از عشقش کنده شه تا عشقش بتونه رشد کنه.ازاینجا که من هستم هیچ درخت بهی پیدا نیست،هرچه هست کاج وچنار و صنوبره.ولی من می دونم اون خونه پشت بیمارستان یک درخت بِه داره،یک روز که
درش باز بود دیدم.بوی برگهای درخت بِه رو میشناسم.فردا بعدازمدتها میرم خونه،حتما سرراه در اون خونه رو می زنم وچندتا برگ ازشون میگیرم ومیبرم خونه دم می کنم.
باوضعیت قلب فرشاد میترسم.هرچنددیروز نتیجه تست دومم منفی شد اماهنوز سرفه میکنم.سرفه از بچگی دوستمه، باهش
اخت شدم.علاجش بِه دونه س.باخودم فکر کردم زشته از صاحب اون خونه بخام که چندتا بِه هم بهم بده،میرم از مغازه میگیرم.
بچه که بودم بامادرم می رفتم سرکار.راهش خیلی دوربود و روزهای تعطیل منو میبرد که ازبرگشت تنها نباشه.اون روز روخوب یادمه،انقدر سرفه کردم که خانم صاحبخونه ازمادرم پرسید
مریم را از یک سفر به چابهار در دو سال قبل میشناسم. سفر بخشی از زندگی بعضی از آدمهاست که هرگز حذف نمیشود، چه خودش، چه خاطراتش، چه مرور عکسهایش. من و مریم از این دستهایم. مریم هیچهایکر حرفهای بود. همیشه کوله به پشت، اما من بخاطر شرایطم و اینکه شهر مبدا من با بقیه یکی نبود
باید هوایی به بچهها ملحق میشدم. سه نفر دیگر خودشان را با هیچهایک به چابهار رسانده بودند. کُنارک- فرودگاه چابهار- که رسیدم تاکسی گرفتم که بروم چابهار و از آنجا به دریاچه صورتی و ساحل بریس که کمپ کنیم. خامی کردم و شیشه تاکسی را توی جاده دادم پایین. کلی گرد و غبار وارد ماشین شد،
چشمهایم سوختند و سوزش چشم راستم متوقف نشد که نشد.
پیش بچه ها که رسیدم ،چشمم به وضوح درد میکرد و قطرهی اشک مصنوعی هم فایده نداشت. وسایلم را گذاشتم و با یکی از بچهها که اصلاً نمیشناختمش و تا حالا ندیده بودمش با همان تاکسی راهی درمانگاهی در چابهار شدم. اسمش مریم بود و اهل شیراز