اگر از جلوی سفارت روسیه کنار پل حافظ رد شدید بدونید که سرنوشت جنگ جهانی دوم و سقوط هیتلر در اون حیاط رقم خورد. وقتی که استالین، چرچیل و روزولت به درخواست استالین اونجا جمع شدن که به میتینگ Big three معروف شد.
قضیه از این قرار بود که هیتلر با عملیاتهای برقآسا که با عنوان blitzkrieg معروف شد، کل اروپا رو گرفت و همه رو غافلگیر کرد. حملات منظم و دقیق ورماخت (نیروی زمینی) و لوفت وافه (نیروی هوایی) کل اروپا رو به زانو در آورده بود.
عملیات اشغال اروپا بقدری سریع صورت گرفت که هنوز نیروهای متفقین نمیدونستن باید چه برنامهای برای ضد حمله داشته باشن. آمریکا که میگفت من بی طرفم (تا اینکه حمله پرل هاربر انجام شد) و فرانسه که اشغال شد. انگلیس هم هنوز سردرگم بود.
چند ماه قبل از این عملیاتها، خبر عجیبی در دنیا منتشر شد. هیتلر و استالین که دشمن خونی هم بودن با هم به توافق رسیدند که علیه همدیگه وارد جنگ نشن و اینکه در اون توافق لهستان رو تقسیم کردن بین هردو. استالین میخواست مرزاش رو با آلمان دورتر کنه و آلمان میخواست نزدیکتر بشه به شوروی
پس از اشغال اروپا، هیتلر قرارداد رو زیر پا گذاشت و به بارباروسا در شوروی حمله کرد. استالین به طرز عجیبی هم از هیتلر میترسید و هم بهش اعتماد داشت که هیچوقت به شوروی حمله نمیکنه. از چند ماه قبلش دهها نفر بهش گفتن هیتلر حرکات مشکوکی داره انجام میده و گوش نکرد
برای همینم وقتی خبر حمله رو شنید تا حدود ده روز به یکی از کاخهاش رفت و با هیچکس حرف نزد :)) (نقل قول از کتابهای رادزینسکی، الن فارمر و آنتونی بیوور - همین ماجرا خودش یک رشتو هست که من ازش رد میشم).
هیتلر که دید مام میهن در خطره دستور و ارتش درست حسابی هم نداشت، دستور داد ژنرالهای زبدهی شوروی رو از اردوگاههای کار اجباری برگردونن. یه سری کلیساها رو باز کرد دوباره و یک جو میهن پرستی رو در مردم زنده کرد که به داد میهن برسید
هیتلر سپس به لنینگراد و استالینگراد هم حمله کرد که هرکدوم ماجرای مفصلی دارن و تراژدیهایی در اون جنگها رخ داد که برای هر کدومش دهها جلد کتاب نوشته شده. ولی سربازان و ژنرالهای میهن پرست روسیه، هیتلر رو در استالینگراد متوقف کردن.
هیتلر از سمت غرب همه جا رو گرفته بود و بیشتر نیروهاش رو آورده بود سمت شرق برای گرفتن روسیه. استالین هم زیر توپ و تانک و وحشی گری نیروهای آلمانی بود. ازینرو از چرچیل و آمریکا خواست که کمکش کنن. قرار شد ملاقاتی ترتیب داده بشه که سر مکانش چند جا رو در نظر داشتن
روزولت مریض و ناتوان بود و رو ویلچر مینشست. استالین هم از زمان قدرت گرفتنش هیچ جایی نرفته بود و کمتر کسی اون رو دیده بود و از هواپیما بدش میومد. چرچیل ولی به شدت آدم مسافرت بود و به کل دنیا سفر میکرد. اما زیاده خواهیهای آلمان هرسه رو مجبور کرد دور هم جمع بشن.
پس از بررسی چند گزینه، استالین گفت بریم تهران. هم به شوروی نزدیکه و هم اینکه ایران هم متحد متفقین هست. روزولت اول گفت نمیام چون خیلی دوره ولی چرچیل قانعش کرد که بیاد. این چند نفر بالاخره ۲۲ تا ۲۴ نوامبر سال ۱۹۴۳ رسیدن تهران.
اون چند مدت تهران به شدت امنیتی شده ولی در سکوت خبری انجام شد و خیلیها نمیدونستن چه اتفاقی داره میافته. هرچند که تیم امنیتی استالین میگفتن آلمان یک سری افراد رو فرستاده برای کشتن این سه نفر ولی هیچوقت ثابت نشد
ملاقات در باغ اتابک در سفارت روسیه صورت گرفت. استالین درخواست کرد که نیروهای متفقین از سمت غرب اروپا یک جبهه جدید باز کنن تا هیتلر نیروهاش رو بکشونه به اون سمت و فشار از روی شوروی کم شه. چون هیتلر هرچی داشت و نداشت رو داشت سر شوروی خالی میکرد و از سمت غرب فشار زیاد نبود
همین توافق در تهران باعث شد که نیروهای متفقین از غرب اروپا به هیتلر حمله کنن که مهمترینهاشون عملیات ساحل نورماندی و D-Day بود که نازیها رو تار و مار کردن. از سمت شرق فشار روی شوروی کم شد و سردی آب و هوا هم به کمکش آمد و نیروهای ورماخت نزدیک به مسکو از سرما فلج شدن
این توافق مهم صورت گرفته در تهران که باعث ایجاد جبهه دوم غرب شد، میگن سراغاز افول هیتلر بود و اونجا ورق برگشت. دو سال بعد از این توافق نیروهای ارتش سرخ شوروی تا اتاق خواب هیتلر هم نفوذ کردن و برلین با خاک یکسان شد.
همونطور که گفتم تا اون موقع کمتر کسی استالین رو دیده بود. وقتی تو حیاط سفارت روسیه دیدنش تعجب کردن. دست چپش خشک بود و نمیتونست باز و بستهش کنه و پای چپش هم میلنگید (در بچگی یک گاری از جایی سرازیر میشه و به استالین برخورد میکنه و خیلی اتفاقی زنده میمونه).
فیلمی از ورود Big three به تهران.
فیلم باکیفیتتری از اون عکس مشهور در حیاط سفارت. اینجا دختر چرچیل هم میاد که با استالین دست بده. اونجا چرچیل میگه خدا سمت نیروهای متفقه. استالین پاسخ میده: شیطان سمت منه :))
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
سال، سال ۱۹۴۸ هست. ماه نوامبر. کشور استرالیا. ساعت هفت بعد از ظهر یک آقا و خانمی میرن سمت ساحل سومرتون Somerton در آدلید استرالیا. چشم که میچرخونن میبینن یک مرد خوشتیپ با کت و شلوار شیک، کفش براق، کراوات و موی سر شانه زده، تکیه داده به دیوار ساحل.
توی همین نگاهها مشاهده میکنن که مرد دست راستشو با حالت خسته طوری بلند میکنه و سپس میندازه پایین. حدود یک ساعت بعد یک زوج دیگری هم میبیننش. تکیه داده به دیوار ساحل، انگار به خواب رفته. چشماش بستهست و با اون لباسهای به ظاهر گرون، در آرامش عمیقی به سر میبره.
صبح روز بعد بعضی از همون آدمای دیروزی که برای شنا برمیگردن ساحل، میبینن که این آقا با همون سر و وضع دیروزی همونجا نشسته. نزدیکش میشن میبینن بدنش سرد شده. شاید دیشب مرده، شایدم همین دم دمای صبح. کسی نمیدونست. حدود پنجاه سالش بود.
روز هفتم دسامبر سال ۱۹۹۲ روزی بود که خیلی از جنگها تموم شده بود؛ ویتنام، کره، جنگ خلیج فارس. دورهی جنگ سرد هم تموم شده بود. دنیا تقریبا داشت روی آرامش رو بالاخره میدید. توی این آرامش دنیا، انگار یک صدا از اعماق اقیانوس آرام تازه داشت به گوش بشر میرسید.
در یک پایگاه هوایی در غرب آمریکا در جزیرهی Whidbey یک سری هیدروفون (میکروفون دریایی) وجود داشت که در طول دههها کارشون ضبط تحرکات زیردریاییهای شوروی بود. حالا که همه چی تموم شده بود، پرسنل پایگاه کنجکاو شدن ازینا برای شنیدن صداهای دیگهم استفاده کنن، اگر چیزی میبود.
همین روز هیدروفونهای این پایگاه شروع کرد به ضبط کردن یک صدا از اعماق دریا. یک صدایی که تابحال نشنیده بودن. طیف نگارهای پایگاه روشن شدن و صدا رو چاپ میکردن روی کاغذ؛ صفحهها پشت سر هم پرینت میشد و یک سری اصوات نامفهوم داشت روی کاغذ شکل میگرفت.
یکی از کتابهای بحث برانگیز و تاثیرگذار بر قرن بیستم کتابیه به اسم «روانشناسی تودهها» اثر گوستاو لوبون. کتابی که لنین، هیتلر، موسولینی، محمد عبدو، فروید و خیلیهای دیگه خوندن و ازش تاثیر گرفتن. درباره شناخت مردم بصورت گروه هست و اینکه تفاوت فرد بصورت تک و فرد در جمع چیه.
لوبون توضیح میده که توده یعنی افرادی که با تکیه بر یک ایدئولوژی، عقیده و ایده با هم متحد میشن. روانشناسی فرد بصورت مستقل با فرد در گروه به شدت متفاوته و فرد در هر کدام از اینها به نحو مشخصی رفتار میکنه.
وقتی فرد در گروه یا توده قرار میگیره، رفتارش عوض میشه. شما فردی رو در نظر بگیرین که بصورت مستقل خیلی انسان متمدن و بی آزاری هست، همین فرد اگر به واسطهی یک ایدئولوژی در یک گروه قرار بگیره ممکنه به یک وحشی بی رحم تبدیل بشه.
ساعت نه و نیم یک شبی در ژانویه یک پیرمرد ۷۱ ساله ویتنامی در کالیفرنیا دم در ساختمونی توقف میکنه و منتظر مسافراش میشه که زنگ زده بودن قبلا و تاکسی خواسته بودن. پیرمرده از دور نگاه کرد دید سه نفر با لباس کم در اون شب سرد اومدن که سوار ماشین بشن.
یکی از اون سه نفر که ویتنامی بلد بود با همون زبون به راننده گفت مارو ببر والمارت. پیرمرد راننده تاکسی هم یه نگاه به سر و وضعشون کرد و پیش خودش گفت با این لباسای نازک تو این شب زمستونی این وقت شب میخواین برین خرید؟ ولی چیزی نگفت. ماشین رو روشن کرد و بردشون سمت والمارت.
رسیدن دم والمارت، پیاده شدن، رفتن داخل و پس از چند دقیقه برگشتن. اینبار به رانندهه گفتن مارو ببر Target (یک فروشگاه زنجیرهای دیگه). پیرمرده یه کم من من کرد که آخه این وقت شب تو این سرما، تارگت هم که یک ساعت راهه. یکی از اون سه نفر گفت ۱۰۰ دلار بیشتر بهت میدیم فقط مارو ببر اونجا
مایکل تویس Michael Thevis سال ۱۹۳۲ در آمریکا به دنیا اومد. بچگی فقیرانهای داشت؛ روزا درس میخوند و شبا تا نصف شب روزنامه میفروخت. تو نوزده سالگی با یه دختر ۱۶ ساله ازدواج کرد. خودش میگه انقدر فقیر بودم که پول خرید ضد یخ برای ماشینم رو نداشتم.
تویس اما آدم جاه طلبی بود و به زنش قول داده بود که تا قبل ۳۰ سالگی میلیونر بشه. بخاطر کار روزنامه فروشی و معاشرت زیاد با آدمها، خیلی خوب بلد بود حرف بزنه. بلد بود بقیه رو متقاعد کنه. صاحب کارش رو راضی کرد که یه دکه روزنامه رو در اختیارش بزاره.
با زحمت و شب نخوابیدن و کار زیاد، تو ۲۳ سالگی خودش سه تا دکه روزنامه فروشی رو مدیریت میکرد. دهه پنجاه میلادی تو آمریکا هنوز بحث رابطه جنسی تو نشریات و مدیا تابو بود. تو سریالهاشون، مثل ما، زن و شوهر جدا میخوابیدن و برهنگی یک چیز مگو و در خفا بود.
تونی شهی Tony Hsieh از آدمهای موفق و نامدار سیلیکون ولی بود که دو هفته پیش تو آتش سوزی کشته شد. اصالتا تایوانی، اولین شرکتش رو در اواسط ۲۵ سالگی به اسم LinkExchange فروخت به مایکروسافت. دومین شرکتش رو به اسم Zappos فروخت به جف بزوس و در جوونی میلیاردر شده بود.
آدمی بود با نگاه متفاوت و خلاق که بهش میگفتن استیو جابز ثانی. اما رفتارهای عجیبی داشت که باعث شد چندان کارهاش دیده نشه. چند سال پیش یک بخش از لاس وگاس رو بهش دادن که طراحی کنه. مدل مدیریتیش هم ظاهرا خیلی خلاقانه بوده و اعتقادی به سلسله مراتب سازمانی نداشته.
این مدل مدیریتیش در شرکت Zappos خیلی معروف شد و باعث شد بعد از فروش شرکت به آمازون، مدیریت مجموعه رو با اختیارات کامل همچنان در دست بگیره. خیلی آدم دست و دلبازی بود. برای دوستاش خونه و رستوران و آپارتمان میخرید و همیشه تو خونهش همه رو جمع میکرد به پارتی و خوشگذرونی.