خیلی وقت است برایت نگفتهام؛
از آخرین بار چیز خاصی یادم نمیآید.
زندگی بی اتفاق همین است دیگر، یک اتفاقی میافتد و بعد از آن دیگر هیچ چیز پیش نمیآید، بعد از آن فقط گله است و تکرار.
پس، از اول ردیف میکنم. خیلی سردم است.
درست بگویم یک هفته است که سردم است. هوا سرد نیست اما
بدونِ پتو طاقت نمیآورم. حتی جلوی همان بخاری نفتی که یک شب در میان بازی در میآورد. هوا آفتابیست اما آفتاب دارد دروغ میگوید، میدانم که دروغ میگوید، باران هم دروغ میگوید. همه این روزها خوب دروغ میگویند. غلام، پسرِ اسمال آقا مُدام دارد
دروغ میگوید.
خودش هم نمیداند که زنش هم
به او دروغ میگوید، ولی من میدانم که دارد به غلام خیانت میکند. اینقدر دروغ میشنوم که دیگر وقتی راستِ ماجرا را میفهمم، میخواهم توی همه جوبهای این شهر بالا بیاورم.
جوری شده که با دروغ مست میکنم و به آخرش که رسید فقط بالا آوردن و سردرد دارد. گفتم سردرد، این روزها هم سردم
میشود و هم سردرد.
قرصها هم انگار دروغ میگویند. دیگر دُز دهِ های سابق نیستند، نمیخوابانند، فقط آدم را وسوسه میکنند که تا صبح سیگار بکشد.
چند وقتی است که طبقه بالا را کسی اجاره کرده. تریاکی است، ولی آدم بدی نیست. چند باری سیگار کم آورد و انگاری میدانست که شبها را بیدارم.
آمد و چند نخ قرض گرفت. حرف نمیزند. شاید حوصله حرف زدن را ندارد. خوبی حرف نزدن این است که دروغ نمیشنوم. عجیب است، آدمهای بی حوصله، این روزها سالم هستن.
حتی اگر افیونی باشند.
غلام هم چند باری پشت سرش داستان گفت، من هم تاییدش کردم، اگر نمیکردم تا شب میخواست دلیل بیاورد و شرطبندی
کند. توی دلم به غلام فحش میدهم و با او میخندم. یادت هست همیشه از فحش دادن بیزار بودم، اما این روزها میخندم و ناسزا میدهم. به درختهایی که بادی نیست بلرزاندشان، به پیادهروهای فاحشه خانه، به کاسبهای بی همه چیز.
به همه چیز میتوپم تا برسم به خانه، بعد یکدفعه همه چیز از یادم
میرود و دوباره سردم میشود، حتی همین الان هم سردم است، آنقدر که دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد یک بار آنقدر هوا سرد شود که وقتی بخوابی، توپ هم بیدارت نکند. خیانت زن غلام بیدارت نکند، تریاک همسایه بالایی بیدارت نکند، صدای بیرون بیدارت نکند.
برگهای درختان بلرزند و بیدار نشوی
دنیا را آب ببرد و تو را خواب. نمیتوانم آخر نامه بگویم مشتاق دیدار. حتی اولش هم سلام نکردم. اینها اصل قضیه است، سلام و اشتیاق اتفاق به همراه دارند. من اتفاقم خیلی وقت پیش افتاده...
شاید این نا امیدت کند. اما من سیم زنگ خانه را قطع کردهام.
بیشتر دوستان، شاهکار عطار نیشابوری، منطقالطیر رو خوندن یا حداقل داستان اصلی و فلسفهاش رو شنیده و میدونن.
مدتی هست که قصد داشتم راجع به آیین مهر یا میترائیسم بنویسم، به این بهانه از ارتباط و شباهت و جنبههای مشترک این دو و با توضیحات ابتدایی و جامع شروع میکنم.
منطقالطیر منظومهای از عطار نیشابوری هست که در قرن ششم، به زبان فارسی و در قالب مثنوی سروده شده.
هدف اون تبیین مراحل هفتگانه طریقت موسوم به هفت وادی عرفان به منظور شناختن رازهای هستی هست، که عطار این هفت منزل رو هفت وادی یا هفت شهر عشق نامگذاری کرده.
در این داستان؛
تعداد زیادی از پرندهها برای یافتن پادشاهشون "سیمرغ"، سفری رو آغاز میکنن.
در هر مرحله، گروهی از اونها از راه بازمیمونن یا به بهانههایی پا پس میکشن. مراحل میگذرن، تا اینکه بعد از عبور از هفت مرحله، از اونها تنها سی عدد از پرندهها باقی میمونن.
يونگ میگه: وقتی شروع میکنی به تغيير،
وقتی با ابعاد مختلف نهان خودت آشنا میشی، اطرافیانت بهت
پرخاش و حمله میکنن، دوست ندارن نقابی که اونها برات ساختن رو برداری، نمیخوان رشد کنی، چون اونجوری اونها هم
مجبور به رشد و تغییر میشن، گمونم تمام چیزی که هستیم، بیشتر از اینکه یه نفر
که داره زندگی میکنه، یه پرهيب وصله پینه
شده است که از تمام «من»های زیسته نشدهاش فراریه.
در اوپانیشاد چاندوگیا هم میخونیم که هرکدوم از ما به وسيله راهزنان با چشمانی بسته شده در جهان رها شدیم، شانكارا وقتی
داره این متن رو تفسیر میکنه، میگه این راهزنان تمام درست و نادرست
هستن که به ما تحمیل شدن.
در حقیقت ما قبل از این که زندگی رو کشف کنیم، قبل از این که خودمون رو کشف کنیم،
اسير باورهای جامعه و دیگران می شیم، ما قبل از اینکه واقعا تجربه کنیم، قبل از این که زندگی کنیم؛ مدفون می شیم. در تصور کیش های باستانی زندگی ما بهکلی ناپیوسته است که مدام بر
خب قرار بر این شد بخاطر پیشآمدها و صحبتهای عجیب در این محیط و به دست فراموشی سپردن تاریخ وایام خیلی دور، به نزدیکترین روزهای خوش این مرز و بوم گریز بزنم و مسائلی رو صرفا یادآوری کنم.
از چگونگی آغاز سلسله و پادشاهی ساسانیان و اردشیر بابکان یا اردشیر یکم به این شکل شروع میکنم:
طبق شاهنامه حاصل ازدواج ساسان با دختر بابک حاکم محلی پارس بوده، اما مطابق تاریخ طبری پسر بابک و نوه ساسان بوده، حوالی اصطخر پارس بدنیا اومده و نزد فرمانده دژ دارابگرد فرستاده میشه و بعد از مردن فرمانده جانشین اون و ارگبُد دژ میشه.
بابک گوچهر شاه محلی پارس رو سرنگون میکنه و
👇
نامهای به اردوان پنجم پادشاه اشکانی مینویسه که برادر اردشیر، شاپور رو جانشین گوچهر بدونن، اما اردوان اونها رو یاغی خطاب میکنه.
بابک میمیره و شاپور بر تخت میشینه اما اون هم خیلی زود میمیره و اردشیر حاکم پارس میشه.
جدل بین اردشیر و اردوان بالا میگیره و در 224 میلادی
ویراف اسم یکی از موبدان زرتشی دوران ساسانی بوده که باور داشتن که به معراج رفته.
از ایشون کتابی به زبون پهلوی به یادگار مونده که اسمش اردا ویراف نامه هست. معادل "اردا" در اوستا "اشه" و در سانسکریت"رته" به معنی رسانی و درستی هست و خود"ویراف" به معنی هوش و حافظه هست.
مرد درست اندیش
باور برخی مورخین و نویسندهها بر این است که دانته برای به نگارش درآوردن کمدی الهی از رساله الغفران ابوالعلا معری سوری الهام گرفته.
و جالب اینکه خود ابوالعلا برای نوشتن رساله الغفران از ارداویرافنامه الهام گرفته.
این کتاب که ظاهرا در قرن سوم هجری به رشتهٔ تحریر درآمدهاست،
👇
یکی از منابع مهم شفاهی آئین باستانی زرتشتی هست.
داریوش کارگر ارداویرافنامه رو بر اساس شش دستنوشته و مقایسه با روایت و نسخه زبان پهلوی و ترجمه انگلیسی تصحیح کرد و کامل ترین نسخه این متن کهن رو نوشت و کتاب رو دانشگاه اپسالا با عنوان "اردای ویراف نامه، روایت فارسی زرتشتی"
محمد بهمن بیگی میگفت: در ۲۴ سالگی موقعی که فارغالتحصیل شده بودم، کتاب بوف کور صادق هدایت را خواندم. همیشه دلم میخواست صادق هدایت را ببینم.
شنیده بودم، روزهای جمعه با عده ای از دوستانش مثل بزرگ علوی، نیما یوشیج و چند نفر دیگر در کافه نادری شمیران جمع میشوند و چای میخورند
👇
روز جمعهای به آنجا رفتم. دیدم، در گوشه کافه، میزی گذاشتهاند و عدهای دورش نشستهاند.
پرسیدم صادق هدایت کدام یک از آنهاست؟
گفتند: آن فرد عینکی.
رفتم و سلام کردم و گفتم آمدهام شما را ببینم. کتاب بوف کور را خواندهام و چند جمله هم از آن را حفظ برایش خواندم. خیلی خوشش آمد.
👇
کمی با هم حرف زدیم.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: قشقایی هستم و تازه لیسانس حقوق گرفتهام.
گفت: چنین جوانی با این قدرت سخنوری و با این قیافه و هیکل برازنده، باید هم قشقایی باشد.
از من پرسید: خب حالا که قشقایی هستی، تفنگ هم داری؟
گفتم: بله تفنگ هم دارم.
گفت: آهو هم میزنی؟