پیراهن مادرم را با عشق به تن میکنم، جامه ای سیاه، بسیار هیجان زده هستم، امروز اولین جلسه شهادت چپ ها دردادگاه حمید نوری است و اولین شاهد چپ شهادت خواهد داد،،، «مهرزاد دشتبانی»، او تنها کسی است در این پرونده که در بازجویی پلیس از برادر من اسم برده است 👇 Image
و لیستی داده که در آن نام برادر من هم هست! این لیست را وکیلم روز هجده اکتبر یک روز قبل از شهادتم به من نشان داد! او را دورادور از فیس بوک میشناسم! به خودم میگویم حتی چه بسا او در بند هفت، در بند آخر، با برادرم بوده باشد،،، بند آخر، بندی که از آن برادرم را به کریدور مرگ بردند👇
و کشتند،،، نه شاید حتی در کریدور مرگ برادرم را دیده باشد! تمام امیدم به اوست، به اینکه از برادرم خاطره ای داشته باشد، شاید چند روز قبل از قتلش او را دیده باشد،،، بیست دقیقه مانده به شروع دادگاه به دادگاه میرسم از پله ها بدو می‌روم بالا، قلبم تند تند میزند نفسم بند آمده👇
به جلوی در سالن دادگاه حمید نوری، «سالن ۳۷» میرسم، هیجانزده سراغ مهرزاد دشتبانی را میگیرم، با دست او را نشانم میدهند او در حلقه دوستانش ایستاده، مردی ریز نقش و عینکی،،، سلام میکنم و با تشکر و خوشحالی به او میگویم ممنون که در بازجویی پلیس از برادرم نام بردید، شما تنها کسی هستید👇
که از برادرم نام برده اید و لیستی دادید که در آن لیست نام برادرم هم هست،،، 👇
به سردی پاسخ می‌دهد که نه من برادرت را نمیشناختم! لیستی هم ندادم!!! انگار آب جوش روی سرم ریخته اند! دلم هوری میریزد! سرگشته میپرسم یعنی «شما بند هفت نبودید»؟میگوید «نه من در انفرادی بودم!»(در حالیکه طبق صحبتهایش در اداره پلیس از سال ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت بوده و👇
تنها چندماهی آنهم در مقطع سال ۶۶ در انفرادی بوده) هاج و واج میپرسم یعنی اصلا برادرم را نمیشناسید؟ میگوید نه! میپرسم پس چرا لیست دادید و به پلیس گفتید که برادرم را میشناسید؟ میگوید لیستی ندادم!!!! من شوکه شده و هاج و واج میمانم قلبم تند تند میزند، 👇
نفسم بند آمده، افتان و خیزان به زور خودم را به نیمکتی میرسانم و مینشینم، کمی فکر میکنم و سعی میکنم خودم را آرام کنم پیش خودم میگویم نه امکان نداره! نه ممکن نیست! لیست اسامی را خودم با چشم‌های خودم دیدم،،، بعد همه نیروی باقیمانده در تنم را جمع میکنم از روی نیمکت بلند میشوم،👇
دوباره به سراغش می‌روم بهش میگویم امکان نداره بنگت وکیلم به من لیست را نشان داده شما اسامی ده یازده نفر از جمله برادر من را به پلیس داده اید به پلیس گفته اید که آنها را میشناسید،،، دارین شهادتتان را عوض میکنید؟؟؟ چرا؟ به خاطر پست های فیس بوکی من؟ 👇
به تندی و بی حوصلگی میگوید: «دوباره اومدی؟ این چیه که تو میگی اونهم اینجا، اینجا جاشه؟» بعد رو به مرد سیبیل کلفتی میکند و بهش میگوید بیا جواب این را بده، من حوصله اش را ندارم!!! من مات به مرد سیبیل کلفت نگاه میکنم! 👇
مرد سیبیل کلفت جلو می آید و در مقابلم میایستد و به من میگوید: «تو میخوای چی بگی؟ بگی مهرزاد دروغ میگه؟» مستأصل بهش میگم: «آخه وکیلم روز قبل از شهادتم به من گفت مهرزاد دشتبانی در بازپرسی پلیس گفته برادرت را میشناسد و لیست را بهم نشان داد👇
که در لیست نام برادرم را به جای حرف «جی» با «زد اچ» نوشته بوده، براساس حرف وکیلم، من در شهادتم در دادگاه در روز نوزده اکتبر گفتم مهرزاد دشتبانی برادرم را میشناسد!» در اینجا مهرزاد دشتبانی که تا به حال پشتش را به من کرده بود با تمسخر رو به من میکند و در حالیکه نیشخندی بر لب دارد👇
میگوید «آره خوب این تو بودی که اینجوری گفتی»!!! انگار پتکی تو سرم زده اند!!! دوباره با اصرار میگم: «آخه وکیلم گفت، وکیلم لیست را هم بهم نشون داده!»، مرد سیبیل کلفت میگوید«لیستی در کار نیست! تو حرف مهرزاد را قبول میکنی یا حرف وکیلت را؟»👇
میگویم «خودت چی فکر میکنی؟ باید حرف کی رو قبول کنم؟ حرف وکیلم رایا مهرزاد رو؟؟؟ کدوم بیطرف هستند؟ وکیلم لیست رو بهم نشون داد و گفت مهرزاد دشتبانی لیست اسامی کسانیکه میشناسد را فرستاده»! مرد سیبیل کلفت طلبکارانه و سرزنش آمیز به من می گوید👇
«این حرفها چیه که می‌زنی؟ الان وقت این حرفهاست؟ مهرزاد استرس دادگاه داره استرس اش رو میبری بالا»!!!! درمانده و مستأصل می خواهم فریاد بزنم، فریاد بزنم و هق هق گریه کنم، خودم را به در و دیوار بکوبم از دست این جماعت حس تهوع دارم تهوع،،، 👇
اما باید آرام باشم، آرام، پس آرام به نیمکتی در گوشه ای تاریک پناه میبرم، گوشه ای کز کرده‌ می نشینم‌، همه توانم را جمع میکنم که اشک‌های داغم بر روی گونه هایم سرازیر نشود! می نشینم منتظر، منتظر که وکیلم بیاید، بیاید تا ازش بپرسم با اینهمه نامردمی چه باید کرد؟؟؟؟👇
«اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم !
اگر خنجر دوستان، گرده ایم !
گواهی بخواهید، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم!»👇
پی نوشت:
عکس «بدون شرح» است!
..........

و سرانجام آقای مهرزاددشتبانی در دادگاه میگوید تنها بیژنی که‌ میشناسد «بیژن هدایی» از سازمان پیکار است و نام او را در اداره پلیس گفته (این در حالی است که زنده یاد بیژن هدایی در سال شصت تیرباران شده و اصلا نام بردن از او موضوعیت نداشته)👇
دشتبانی حتی حاضر نمی شود در دادگاه تأییدکند که برادر من در زندان گوهردشت بوده!!!!!!
این است شرف انقلابی این آقایان !

#دادگاه_حمیدنوری
#دادخواهی

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Laleh Bazargan

Laleh Bazargan Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(