#رشتو_۱
امشب برای نخستین بار این #راز_بزرگ زندگی ام را با شما به اشتراک می گذارم. رازی که حتی به #مادر عزیز تر از جانم هم نگفتم و حالا که یک سال از این جهان به دیار باقی سفر کرده، می تونم باهاتون درمیان بزارم. چون خیالم راحته که غصه نمی خوره. مادرم زنی مهربان بود
امشب برای نخستین بار این #راز_بزرگ زندگی ام را با شما به اشتراک می گذارم. رازی که حتی به #مادر عزیز تر از جانم هم نگفتم و حالا که یک سال از این جهان به دیار باقی سفر کرده، می تونم باهاتون درمیان بزارم. چون خیالم راحته که غصه نمی خوره. مادرم زنی مهربان بود
۲-
و من هیچ وقت مشکلاتم را با او درمیان نمی گذاشتم؛ چون غصه خور خوبی بود و نمی خواستم بیش از این اذیت بشه. اما این راز هم آن قدر بزرگ بود که امروز وقتی خبر تلخ مرگ #مهسا_امینی را شنیدم، قدرت پیدا کردم که بیان کنم تا همه بفهمند زیر چتر همین #حجاب_اجباری ، برخی از
و من هیچ وقت مشکلاتم را با او درمیان نمی گذاشتم؛ چون غصه خور خوبی بود و نمی خواستم بیش از این اذیت بشه. اما این راز هم آن قدر بزرگ بود که امروز وقتی خبر تلخ مرگ #مهسا_امینی را شنیدم، قدرت پیدا کردم که بیان کنم تا همه بفهمند زیر چتر همین #حجاب_اجباری ، برخی از
۳-چه ظلم هایی کرده اند که متاسفانه همچنان پنهان مانده…
اوایل دهه هفتاد شمسی بود که من بعد از پایان دوره دبیرستان، دانشگاه قبول شدم؛ دانشگاه شهید بهشتی. چه ذوقی کرده بودم که از خواهرانم کم نیاوردم. کلی کادو گرفتم و خودم را آماده کردم با مانتو و کیف و کفش نو برم
اوایل دهه هفتاد شمسی بود که من بعد از پایان دوره دبیرستان، دانشگاه قبول شدم؛ دانشگاه شهید بهشتی. چه ذوقی کرده بودم که از خواهرانم کم نیاوردم. کلی کادو گرفتم و خودم را آماده کردم با مانتو و کیف و کفش نو برم
۴-دانشگاه و بادی در سر داشتم که قرار است همه مشکلات را حل کنم. یک روز سرد پاییزی، اوایل صبح من با آرایش قهوه ای ملایم و با مقنعه زیر پل گیشا کنار چند نفر دیگر منتظر تاکسی بودم. اون موقع ماشین های شخصی هم دانشجویان را تا سر ولنجک می بردند. صبح زود خیلی منتظر تاکسی شدم.
۵-منتها تا می آمدم تاکسی سوار بشم، چند تا مرد هجوم آوردند. من یک لحظه سرم‌را عقب گرفتم دیدم یک پیکان آبی کمرنگ بوق می زند که خانم بیا سوار شو. منم کلاسم دیر شده بود، تازه تو فکر مصیبت پلکان زیاد دانشکده ادبیات و علوم انسانی بودم که چه جوری بالا برم! به همین دلیل
۶-
بدون معطلی سوار ماشین شدم. دیدم هنوز درب را نبستم که راننده گاز داد و سریع حرکت کرد، تعجب کردم. شنیدم زیر لب می گه اون کثافت رو می خواستم سوار کنم که نشد! تازه فهمیدم که چه بلایی سرم آمده… تمام بدنم یخ کرده بود و از ترس لال شده بودم،
بدون معطلی سوار ماشین شدم. دیدم هنوز درب را نبستم که راننده گاز داد و سریع حرکت کرد، تعجب کردم. شنیدم زیر لب می گه اون کثافت رو می خواستم سوار کنم که نشد! تازه فهمیدم که چه بلایی سرم آمده… تمام بدنم یخ کرده بود و از ترس لال شده بودم،
۷-
داشتم دستگیره در را باز می کردم تا بپرم وسط اتوبان که راننده تو آینه گفت« هیچ غلطی نمی کنی… برای چی آرایش کردی…. شما به مملکت گند زدید…. شما کشور را به کثافت کشاندید… شماها هرزه اید…از سر جات تکون نمی خوری ها»… واژه هایی که هیچ وقت نشنیده بودم!
داشتم دستگیره در را باز می کردم تا بپرم وسط اتوبان که راننده تو آینه گفت« هیچ غلطی نمی کنی… برای چی آرایش کردی…. شما به مملکت گند زدید…. شما کشور را به کثافت کشاندید… شماها هرزه اید…از سر جات تکون نمی خوری ها»… واژه هایی که هیچ وقت نشنیده بودم!
۸-منِ بی تجربه که تازه نخستین روزهای زندگی در اجتماع را پشت سر می گذاشتم فقط گریه می کردم، نه تجربه ای داشتم ونه می دونستم چکار کنم. فقط از ته دل زار می زدم. گریه، پناهگاهم شده بود. آن مردک آشغال هی هنگام رانندگی همین طور یک بند حرف می زد و مرا تهدید می کرد.
۹-
با خودم می گفتم الان منو می دزده، اون لحظه فقط خدا خدا می کردم… از قضا به دلیل سردی هوا پارک وی خیلی شلوغ نبود… نزدیکی های چهارراه پارک یکهو به سمت من برگشت و با شورت سفید مردانه رژ لبم را پاک کرد!!من خشکم زده بود. صورت سردش با چشم های خونینش که سمت چپ ناخنک داشت،مبهوتم کرد.
با خودم می گفتم الان منو می دزده، اون لحظه فقط خدا خدا می کردم… از قضا به دلیل سردی هوا پارک وی خیلی شلوغ نبود… نزدیکی های چهارراه پارک یکهو به سمت من برگشت و با شورت سفید مردانه رژ لبم را پاک کرد!!من خشکم زده بود. صورت سردش با چشم های خونینش که سمت چپ ناخنک داشت،مبهوتم کرد.
۱۰-بهم گفت:« شما هرزه ها رو باید این جوری آدم کرد»… بعد گفت پیاده شو و اصلا پشت ماشینم را نبین. به کسی هم چیزی نگو!هر چه گفت انجام دادم. تقریبا وسط خیابان پیاده شدم. متوجه تردد ماشین ها نبودم. داشت یک ماشین زیرم می گرفت. دیگه چیزی یادم نیست. فقط داشتم گریه می کردم. بعدا
۱۱-
هم کلاسی هایم بهم گفتند وارد کلاس شدی صورت شبیه میت شده بود.. هنوز چهره اش را به خاطر دارم. مطمئنم او جانی بود و همیشه تو عکس ها دنبالش هستم تا به همگان معرفی کنم که چنین جانیانی در سکوت میان ما هستند و آزارمان می دهند مثل سکانس پایانی #سکوت_بره_ها
هم کلاسی هایم بهم گفتند وارد کلاس شدی صورت شبیه میت شده بود.. هنوز چهره اش را به خاطر دارم. مطمئنم او جانی بود و همیشه تو عکس ها دنبالش هستم تا به همگان معرفی کنم که چنین جانیانی در سکوت میان ما هستند و آزارمان می دهند مثل سکانس پایانی #سکوت_بره_ها
۱۲-که هانیبال لکتر رفت میان جمعیت.این ماجرا روی نگرش ام درباره مردان در دراز مدت تاثیر گذاشت که چقدر راحت می توانند زنان را اذیت کنند.البته سعی کردم نگاهم رو عوض کنم که همه شبیه او نیستند.اما از یک دختر ۱۸ ساله چه توقعی می توان داشت دربرابر این فاجعه که با شورت مردانه ارشاد بشه؟!
۱۳- حالا هم دارم این کلمات رو می نویسم خیلی خسته ام، خسته از این رفتار غیر انسانی که روی تصمیمات زندگی ام تاثیر منفی گذاشت….
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
