(۷/۱) در طول دیدارم غیر از "علیکالسلام" صدایی دیگر از پدر متین قنبرزهی نشنیدم، گوشهای نشست و دستش را میگزید تا صدای هقهق گریهاش بلند نشود، [اینجا مردان زمان مصیبت گریه نمیکنند، برعکس زنان که بسیار عاطفی و احساساتیاند] و مادر متین چه شِیرزالی بود، و چه محکم صحبت میکرد.
(۷/۲) مادر متین میگفت: مگر متین برای دزدی کشته شده که بر سرم بزنم؟! متین سِنی نداشت ولی فهمیده و با شعور بود، گاهی یکی از فامیل و همسایه هدیهای برای ما میآوردند، متین میگفت: مامان! ببین شغل اینها چیه و بعد هدیه را قبول کن، شاید این هدیه آلوده به مال ناروا باشد.
(۷/۳) محله ما فقیرنشین است، متین همیشه با دیگر بچهها کمکهای معیشتی جمعآوری میکرد، وقتی بر میگشت، پرسیدم برای چه کسی کمک جمع میکردید؟! میگفت: خوب نیست من اسم نیازمندان رو بگیرم، غرورشان له میشود. [مقایسه کنید با خیریکه برای دو حلب روغن صد عکس از چهره فقرا میگیرد-خودم]
(۷/۴) آخرین صدای که من از متین شنیدم اینبود که داشت از منزل بیرون میرفت و گفت: مهاجر! [برادر کوچکش] پول داری یا بهت بدم؟!
مادرش میگوید: به من خبر دادند در مصلا تیراندازی شده، نگران متین شدم، کمی منتظر ماندم متین نیامد، رفتم دنبالش ولی با آن جمعیت نتوانستم پیداش کنم.
(۷/۵) روز جمعه را گشتیم و متین را پیداش نکردیم، صبح شنبه رفتم دنبال متین، گفتند: برخی کشتهها سردخانه هستند، رفتیم و من دم در سردخانه معطل ماندم تا خبر بیاورند که اینجا نیست، داییاش از سردخانه برگشت و من صندلی عقب ماشین نشسته بودم، جلوی ماشین نشست و گفت: دلت رو بزرگ کن...!
(۷/۶) با شنیدن اين جمله فهمیدم چه اتفاق تلخی افتاده؛ من همیشه از سردخانه میترسیدم، ولی آنروز گویا تکهای از قلبم آنجا بود، گفتند: چون سر متین برعکس تو سردخانه بوده، دیروز متوجه نشدیم که اینجاست؛ بغلش کردم، لباسهایش رو زدم بالا که ببینم گلوله به کجای بدنش اصابت کرده!؟
(۷/۷) فهمیدم به کمرش شلیک کردند و یه لحظه دستم خونی شد، متوجه شدم هنوز خون میآد، همه بیرون جیغ میزدند و من با متین درد و دل میکردم! #جمعه_خونین_زاهدان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh