۱
من محمد روزبهانی هستم،۳۷ سال دارم وُ با داداشم #علی_روزبهانی که متولد چهارم آبان ۶۶ بود یه خونه اجاره کرده بودیم وُ زندگی می‌کردیم.علی با موتور کار می‌کرد و منم زبان درس می‌دادم و کریپتو ترید می‌کردم. ما از قهوه‌ی سر صبح تا یار تمرینی باشگاه و شام و سریال آخر شب رو عادت داشتیم
۲
با هم باشیم، یعنی راستش بلد نبودیم بدون هم زندگی کنیم، طوریکه وقتی علی محرم‌ها و اربعین‌ها می‌رفت کربلا هر دو افسردگی می‌گرفتیم.
چهارشنبه ۴ آبان قرار بود از باشگاه که اومدیم، بریم خونه بابا که واسه علی تولد بگیریم اما ساعت ۱۷۳۰ رفیقم زنگ زد گفت: علی تیر خورده، بردنش توی ImageImage
۳
یه مغازه توی کوچه سپید، زود برو تا نبُردنش.
من تا اونجا دوییدم با چشم‌های پاره از گاز اشک‌آور رسیدم به داداشم. فَک علی سوراخ شده بود و خونریزی داشت، نمی‌تونست حرف بزنه، نمی‌تونست دراز بکشه واسه همین تکیه داده بود به دیوار و نفس کشیدنش هم هرلحظه داشت سخت‌تر می‌شد، دگمه‌های
۴
پیراهن مشکی‌ش رو که واسه چهلم خواهرمون #مهسا_امینی تن کرده بود‌ رو باز کرده بودن اما چون علی چارشونه بود نشد که از تنش دربیارن، واسه همین من ساچمه‌های روی کمر داداشمو برای اولین بار توی سردخانه بیمارستان دیدم.زنگ زدم ۱۱۵ اما اون خانم گفت نمی‌تونن آمبولانس بفرستن.
به فجیع‌ترین
۵
و دردآورترین شکل ممکن اون قد و قامت ۱۹۰ سانتی‌رو عقب یه تاکسی جا دادیم و بردیمش بیمارستان گلستان (اون لحظه ما تصورمون این بود که یه ساچمه به فَک علی خورده و اصلا متوجه نبودیم که گلوله توی نخاع داداشم قرار داره).
اورژانس که بودیم مدام باهاش حرف می‌زدم که نخوابه، علی هم ImageImage
۶
با ایما و اشاره و اشک باهام حرف میزد و می‌خواست دست و پاهاش رو ماساژ بدم، توی مسیر اورژانس تا اتاق عمل دستمو فشار داد بی‌صدا گفت نَریا . گفتم وایمیسم با هم می‌ریم تولدتو بگیریم داش علی...
وایسادم، من وایسادم تا شب سرد و تاریک سیزدهم آبان که داداشم خوابید. من حتی وایسادم که
۷
بتونم توی مسیر icu تا سردخونه یه‌بار دیگه تمام جهانم رو بغل کنم و ببوسمش.
بگذریم چون چیزایی که اون ده روز دیدیم رو نمی‌تونم توی کلمات بریزم اما اگه با آمبولانس برده بودیمش، یا اگه اون بیمارستان اجازه داشت مدارک پزشکی‌ش رو در اختیارمون بذاره واسه جراح‌هایی که اعلام آمادگی
۸

کرده بودن، یا اصلا اگه شعار دادن رو با گلوله جواب نمی‌دادن شاید الان بابام انقدر شکسته نمی‌شد وُ خواهرام هنوز بوی زندگی می‌دادن.
منم خودمو با علی کردم زیر خاک، این یه ذره‌ای هم که ازم مونده نگه داشتم واسه خونخواهی داداشم، انقدر هم مُردم که دیگه از مرگ نترسم.
اینارو گفتم که
۹
ازتون بخوام برای سنگ مزار داداش شهیدم طرحی اگه به ذهن‌تون می‌رسه همراهی کنید، و اینکه اگه رفتید بهشت‌زهرا پیش داداش منم برید، دلش می‌گیره تنهایی.
قطعه ۲۲۲/۸۱/۴۵ ، چند ردیف بالاتر از علی‌آقا انصاریان خوابیده.
ایشالا سیاه نَشینه به دلتون..
#مهاباد ImageImage

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with mad_Roozbahani

mad_Roozbahani Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(