بعضی وقتا دوستیهایی تو دنیای حیوانات اتفاق میفته که حقیقتا آدم منقلب میشه.
دوستی بین «روکسا» و «رینا» که تو باغ وحش سندیگو اتفاق افتاد یکی از هموناست.
روکسا توله یوز دوهفتهای وقتی به باغ وحش سندیگو اومد تنها بود. یوزپلنگها گاهی تا ۹ توله بدنیا میارن و بزرگ میکنن.
ولی مادر روکسا فقط اونو بدنیا آورد و طردش کرد.
مسول باغ وحش«سوزی الخارد» تصمیم گرفت که اونو با یه همبازی جدید آشنا کنه.یه توله سگ به اسم رینا.
رکسا که همیشه با سه تا عروسکش میخوابید با دیدن رینا که تقریبا دوبرابر از خودش بزرگتر بود، بقدری بهش دل بست که همهی عروسکاش رو فراموش کرد
روکسا و رینا بسرعت با هم دوست شدن...
همه خوشحال بودن و نمیدونستن چه رابطه پرچالشی در انتظار این دوستیه...
روکسا چند ماهه بود که کارمندهای باغ وحش متوجه شدن یه مشکلی هست!
پاهای جلوییش رشد طبیعی نداشت و دچار مشکل جدی بود.
تدارک لازم انجام شد و روکسا رو به بیمارستان دامپزشکی بردن تا عمل جراحی روش انجام بدن.
ولی دوستش رو فراموش نکردن...
رینا رو هم با خودشون بردن.
رینا بشدت بیقرار بود و بوی روکسا رو حس میکرد ولی باید صبر میکرد تا عملش تموم بشه.
عمل که تموم شد روکسا هنوز بیهوش بود و رینا رو بردن پیشش
صحنههایی که پشت سر هم خلق میشد اشک تموم کارمندهای بیمارستان رو جاری کرد.
رینا کنار روکسا نشسته بود و لیسش میزد تا بهوش بیاد. چیزی طول نکشید که روکسا بهوش اومد و رینا با کنجکاوی نگاهش میکرد تا ببینه حالش چطوره. خوشبختانه دامپزشک از عمل راضی بودن.
بعد از عمل اونا رو به یه محیط جدید منتقل کردن تا بتونن بدوئن و بازی کنن.
بعد از مدتی کارمندهای باغوحش متوجه یه مشکل جدید شدن...این دفعه رینا حالش خوب نبود، با انجام آزمایش متوجه شدن که این دلنگرانی بی دلیل نبود و چیزی که ازش میترسیدن داره اتفاق میفته... رینا سرطان داره🥺
و این بار نوبت روکسا بود که کنار دوستش بایسته...دامپزشکها خیلی سعی کردن اونو از شر تومور خلاص کنن.
ولی متاسفانه یواش یواش متوجه شدن که باید با رینا خداحافظی کنن😢
در حالی که دوست جدیدی به اسم Rea رو به جمع دوتایی رینا و روکسا اضافه کردن تا روکسا از نبود رینا احساس تنهایی نکنه...
رینا در سال از دنیا رفت و باغ وحش سندیگو با انتشار عکسهای پر از احساس از رینا و روکسا توی اینترنت نوشت:
خداحافظ رینا...خیلی دلتنگت میشیم.💔
برای بچهها کتابی در مورد داستان زندگی و دوستی جاری بین رینا و رکسا هم نوشته شده.
تابستان 1998-سیاتل آمریکا.
یه تماس با «مرکز حیاتوحش ساروی» گرفته شد و گزارش پیدا کردن یه جوجه عقاب رو دادن.
یکی از کارمندان مرکز جوجه عقاب رو به مرکز آورد و دیدن هر دو بالش شکسته.
با بدن پر از شپش و داغون، اون رو برداشتم و به دامپزشکی بردم.
وقتی داشتم میذاشتمش تو ماشین، نه سرو صدا میکرد نه دعوا میکرد، نه جیغ میزد. در حقیقت جان حرکت کردن نداشت.
حتی نمیتونست بایسته! من ۲ سال اونجا کار کرده بودم و میدونستم این نشونهی خوبی نیست. حالش خیلی بد بود. موقع رانندگی گذاشته بودمش رو صندلی، و هی برمیگشتم و نگاهش میکردم.
بهش میگفتم تو موفق میشی و اون بیحال یه گوشه افتاده بود.
آخرش به بیمارستان دامپزشکی «اسنووود» رسیدیم.
دکتر سریعا کار رو شروع کرد، اون اول از همه بالهاش رو جراحی کرد و ثابت بست.
اون رو تو یه باکس حمل سگ با بستری از روزنامهی خرد شده گذاشتم.بعد مبارزهی جوجه عقاب برای زندگی شروع شد.
این ماهی اسمش «کاندیرو»ـه یه نوع گربهماهی به اندازه یک تا دو بند انگشت.
خیلی هم با اون رنگ نقرهایش قشنگه و در عین حال کابوس واقعی مردم حاشیه و شناگران رودخانههای آمازونه!!
این ماهی با حمله به ماهیهای بزرگتر رودخانه، وارد آبشش میشه و شروع میکنه به خوردن خون.
خب کجاش ترسناکه؟
اینکه اگه ببینه انسانها تو رودخانه هستن هم خودشو بدون ترس بهشون نزدیک میکنه...
به خیال اینکه با ماهی طرفه، در فرصت مناسب به سوراخ آلت تناسلی یا مقعد حمله میکنه و میره تو سوراخ تا خون یا گوشت بخوره!
لازم به ذکره در آوردن کاندیرو از اونجا اصلا کار سادهای نیست چون ستون فقراتش مثل قلاب آخته میشه تا از بیرون اومدنش جلوگیری کنه!
نه تنها انسان، اون به حیوانات دیگه هم که تو رودخانه میرن حمله میکنه.
سابقا مردم و شناگران محلی قبل از شنا مسیر ورود کاندیرو رو میبستن.
1 مارس 1849 فرانسه- پواتیه
تو یه خانوادهی سنتی فرانسوی یه دختر فوق العاده زیبا دنیا اومد. خانوادهی «مونیه» جزو خانوادههای قدیمی و مهم فرانسه بحساب میومدن و تولد این دختر زیبا باعث شادی وصف نشدنیای بین اعضای این خانواده شد.
اسمش رو گذاشتن «بلانش».
بلانش توی تمام مهمانیها و جشنهای خیریهای که اقوام و نزدیکان هم ترتیب میدادن مثل الماس میدرخشید و نظرها رو به خودش جلب میکرد.
اون زیبا بود، باسواد بود، شوخ طبع و سرزنده بود.
مادرش هم یه زن متواضع و باکلاس و شیک پوش بود.پدرش هم استاد دانشگاه بود و چهرهای کاملا مُوَجه و
باوقار بین افراد و جامعهی علمی داشت و کاملا به همسرش احترام میذاشت و هرگز در مسایل تربیت فرزندان دخالت نمیکرد چون اطمینان کاملی به همسرش داشت.
بلانش وقتی ۲۵-۲۶ سالش بود خواستگاران زیادی رو به خودش جذب کرده بود. نجیبترین پسرها و افراد مهم و مشهور ازش خواستگاری میکردن.
9 ژوئن- کنتاکی- آمریکا
«کایلا پامپلی» و شوهر و دوتا دخترش، سگ گلدن رتریور ۵ سالهش «سدی» رو برده بودن گردش .
سدی به تازگی بچههاشو از شیر گرفته بود و برای بازیابی و حفظ روحیه گردش جزو برنامه هاش بود.
سگها غریزه مادری قویای دارن و از تولههاشون که قادر به شنیدن
و دیدن نیستن به خوبی محافظت میکنن.از اونجایی که توی سه هفتگی کمی مستقل میشن مادرشون میتونه کمی بیشتر اونا رو ترک کنه.
و از شیر گرفتن تولهها یه فرایند تدریجیه که از نظر گوارشی به تولهها، و از نظر عاطفی به مادر فشار نیاد.
اونا همینجوری داشتن از حاشیهی روستاشون رد میشدن که...
کایلا میبینه سگش یه چیزی لای بوتهها پیدا کرده.
از دور دقت میکنه و میبینه یه بچهآهو از ترس و ضعف داره میلرزه.
کایلا میگه:
معلوم بود که مدت زیادی تنها مونده. ما خیلی نزدیک نشدیم ولی نگران بودیم که تنهایی از گرسنگی میمیره و از طرفی نمیتونستیم اونو با خودمون بیاریم چون حیوان وحشیه.