سه سال پیش این موقع بیمارستان بودم،نه به عنوان پزشک بلکه بیمار.
با تنگی نفس رفتم بیمارستانی که نزدیکم بود.گفتم احتمالا کروناست،ترسیدند و با تنگی نفس از اورژانس بیرونم کردند و گفتند اینجا نیا
بیمارستان ها پر بودند.حالی نداشتم به دوستانم هم زنگ بزنم.انقدر بدحال بودم که حتی نفهمیدم
منو بردن بیمارستان نظامی!با سختی پذیرشم کردند.توی اورژانس برام اکسیژن گذاشتند نفسم باز شد.اورژانس مثل فیلم های آخر الزمانی پر از آدم و ناله و مرگ بود.اون زمان داروی اختصاصی برای کرونا نبود و فقط اُسلتامیویر بود اون هم خیلی کم و با فرض اینکه کرونا هم مثل آنفلانزا درمانش همینه.
روی تخت اورژانس افتاده بودم،یک حاج آقای آخوندی اومد بالای سرم.داشتند از بالای تخت ها اومدنش فیلم میگرفتند.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت انشالله شفا پیدا میکنید و رفت تخت کناری رو دعا کنه.حال نداشتم به بگم از من فیلم نگیرید.اومدند نمونه ی خون ازم گرفتند آن هم خیلی هم خشن و عصبانی.
بعد می خواستند ببرنم بخش.به قدری بی حال بودم که سخت راه می رفتم و با ویلچر تا آسانسور بردنم.توی این چند دقیقه از اورژانس تا بخش بدون اکسیژن احساس خفگی می کردم.هم اطاقی ام سرهنگ بازنشسته ای بود.اون هم بی حال بود.بهم سلام کرد و منم یک دستی تکان دادم
روی تخت افتادم.تب امانم رو بریده بود.از شدت تب و تنگی نفس بیقرار بودم.با اصرار بهم یک ناپروکسن 500 دادند.یک پسر جوانی که به سختی 20 سالش هم می شد اومد و چند تا سوال پرسید.گفتم کی هستی؟گفت پرستارم.فهمید که از سن کمش متعجبم گفت دانشجوی پرستاری هستم و می خوام رگ بگیرم.
من تب داشتم و آب بدنم هم کم شده بود و رگ های خوب نداشتم.پسرک هم احتمالا قبل از من مریض های زیادی نداشته بود و خیلی هم رگ گیر نبود.آنژیوکت را می زد و میگفت رگت سُر است و رگت فرار کرد.با خودم می گفتم درد را بکش محمد.تو هم زمانی رگ از دست مریض گرفتی و الانم نوبت خودت است
دوباره سعی کرد و اینبار خراب تر کرد.گفت دستت رگ اصلا ندارد و بعضی مریض ها دستشان بی رگ است با خنده گفتم فدای سرت ولی لعنتی منم پزشکم حداقل واسه ی من نگو دست بعضیا رگ نداره ... بالاخره با سختی زیاد یک رگ گرفت
برام ماسک اکسیژن گذاشت و رفت.ماسک روی صورتم بود ولی جریان هوایی نداشت.رگولاتور بالای سرم خراب بود.یکی رو گفتند اومد چند تا تقه به رگولاتور زد و یک هوایی راه انداخت و رفت.بزای چند دقیقه باز نفس کشیدم.
صدای کد 99 رو شنیدم.رفتند اطاق کناری ام.
اولین بار بود که صدای کدرو می شنیدم و برای CPR نمی رفتم.شروع کردم به دعا کردن.کاری بیشتز از من بر نمی آمد.چند دقیقه بعد هم جسدش را بردند.
شب شده بود و تنگی نفس داشتم.کنجکاوم که بدانم جوابPCR کرونا ام چه است.دوست دارم مثبت باشد تا تکلیفم را بدانم.اما تست ها 72 ساعت زمان می بردند.
با سختی خوابیدم.با احساس خفگی بیدار شدم.تب شدید دارم و اکسیژن هم قطع است.کمک خواستم.تخت کناری ام بیدار شد و پرستار را صدا کرد.جوانک دانشجوی ترم 2 پرستاری آمد.دید نمی تواند اکسیژن را درست کند.گفت صبر کن تا شیفت بعدی بیایند و برایت اکسیژن را درست کنند!
من داشتم خفه می شدم.تخت کناری ام جناب سرهنگ وابسته به اکسیژن است.نشسته تا لب تخت آمد.ماسک اکسیژنش را برای من گذاشت تا کسی بیاید و کاری کند.در بخش کپسول اکسیژن نیست،نه اینکه نباشد،تمام شده.
با هزار سختی اکسیژنم درست شد.تا طلوع آفتاب کمی خوابیدم.
منتظرم دکتر بیاید و ویزیتم کند.دکتر آمد درگیری ام را شرح داد و برایم دارو گذاشت.ازش خواهش کردم که آزمایش هایم را بگوید به منم نشان بدهند.سر پرستار اخلاق نظامی دارد.می گوید آژمایشاتت را نمی دهیم ببینی روحیه ات خراب می شود!!!
با هزار خواهش و اینکه من اینجا غریب افتاده ام وگرنه ما هم به نوعی همکاریم راضی شد آزمایشاتم رو نشانم دهد.چیز دوست داشتنی نبود.اصلا نبود.در خون و قلب و کلیه ها احتمالا اتفاقات جالبی رخ نداده بود.
دوباره اومدند رگ بگیرند.اینبار هم نشد.
شالدون گردن گذاشتند.
دوباره بی حال شدم.در بیمارستان آپوتل(استامینوفن تزریقی) نبود.ناپروکسن خوردم.ناپروکسن بیشت از دو سه ساعت تبم رو کنترل نمی کرد.
حالم بدتر شد.تب اصلا پایین نمیومد.عفونت میکروبی شدید هم روی کرونا در ریه هام جمع شده بود.ضربان قلب بالا و تنگی نفس.
قرار شد ببرنم آی سی یو.
آِ سی یو جا نداشت.دور از مرگ نبودم.پذیرفته بودم.سعی کردم واسم رو چند دقیقه جمع کنم تا چند جمله را برای یکی از دوستانم با موبایل بفرستم چون در آی سی یو محال بود اجازه ی بردن گوشی بدهند.
سعی کردم به یاد بیارم به چه کسانی بده کاری دارم.
از چه کسانی باید طلب عفو می کردم.گیج بودم.احساس مرگ می کردم اما ناراضی نبودم.ناراضی نبودم.ناراضی نبودم.به فضل پروردگارم امید داشتم.
دیگر چیزی درست یادم نیست.دوستم بعدها تعریف کرد که سعی کرده با من تماس بگیره و صدای منو شنیده که کد ملی ام و آدرسم را پشت سر هم تکرار می کردم.
یک روز یا دو روز بعد بهتر شدم طوری که تا کنار پنجره ی اطاق می رفتم.از کنار پنجره ماشین های بهشت زهرا را می دیدم.سالها بود که ماشین های بهشت زهرا بنز های جدید شده بودند اما اون روز ها جنازه ها زیاد بودند و حتی ماشین های قدیمی را هم به کار گرفته بودند.
چه مظلوم بودند خانواده هایی که پشت این ماشین ها می رفتند.اجازه نداشتند بیشتر از یکی دو نفر وارد بیمارستان شوند.تماشا کردنشان سخت بود.به اینکه نوبت من هم شده بود فکر میکردم.ناراضی نبودم.
روی تخت خوابیدم.سرفه امانم را بریده بود
چشمانم سنگین شد دیدم یک حاج آقای آخوندی بالای سرم آمده.اسمم را از بالای تخت خواند.با لحنی مهربان گفت آقا سید محمد! سین سید را چیزی بین سین و صاد و یک جور صدای سوت تلفظ کرد.گفت خوبید الحمدلله؟
احساس کردم روی صندلی برق نشاندنم و کشیش آورده اند تا قبل از وصل کردن کلید موعظه شوم.
گفتم ممنونم.رفت سراغ تخت های بعدی.شاید فایده ای نداشت ولی می خواست کاری کند.از بلندگو های بیمارستان مناجات و ادعیه پخش می شد.می خواستند روحیه بدهند اما بلد نبودند و فضا شبیه مجلس ترحیم می شد.
هیچ چیز معلوم نبود.وسط درمان گفتند دارو های کرونا عوض شده است و هر چیزی تا دیروز درمانم بود جایش را به چیزی جدیدتر می داد.
10.45 شب
قرار است تلفن بهم بزنند
بعدا اگر آمد ادامه اش را هم می نویسم.
هر روز توسط یک پزشک متفاوت با روز قبل ویزیت می شدم.
بیمارستان پر از مریض بود و نیروی انسانی کم آورده بودند.یک روز رزیدنت سال اول گوش و حلق بینی ویزیتم می کرد و یک روز رزیدنت داخلی و یک روز هم رشته ای دیگر.فوق ریه ی بیمارستان و متخصص عفونی بیمارستان فشار کاری بالایی داشتند
چهره ی هیچکدام را تقریبا ندیدم.تنها راه شناختن پزشک و پرستار چشم ها و ابرو ها و صدایشان بود.صورتی که زیر ماسک و بدنی که تمامش زیر لباس محافظ سرتاسری محبوس شده بود.شاید فقط چشم و ابرو و پیشانی بود که رویت شدنی بود.پیشانی هایی که قطره های عرق گرما و سختی کارشان را نشان می دادند.
یک نفره چند بخش را باید ویزیت می کردند.شرمم می آمد که سوالی بپرسم یا حرفی بزنم.فقط خسته نباشید می گفتم و آرزوی سلامتی می کردم که حداقل حق همکاری را به جا آورده باشم.
دستگاه سنجش اکسیژن خون انگشتی(پالس اکسیمتری) خراب شده بود.می گفتند چندمین دستگاه هست که خراب شده
احتمالا هیچ وقت خود دستگاه پالس اکسیمتری فکرش را نمیکرد که روزی برسد که این همه مهم شود و از شدت استفاده خراب شود.پالس اکسیمتری آزاد دیگری نبود و سعی کردند برنامه ی آندرویدی سنجش اکسیژن خون را روی موبایل دانلود کنند و با آن کارشان را راه بیاندازند،دانلود شد
تست کردند دیدند همه را 96-97 می زند و حتی بدون نزدیک شدن به انگشت بیمار هم همین اعداد را نشان می داد.پزشک بخش چند ساعت برای دستگاهی به این سادگی معطل شد.
برایم داروی جدید اردر (تجویز) کرده بودند.غیر از سفتریاکسون و سیپروفلوکساسین و حتی مروپنم این بار نوبت ونکومایسین شده بود
خانواده ی من به گوشی موبایلم زنگ می زدند ولی خانواده و فامیل جناب سرهنگ تلفن اتاق را می گرفتند.دوست و فامیل هم زیاد داشت و عزیز خاندانش بود و به همین خاطر تلفن اتاق ما مرتب زنگ می خورد.جناب سرهنگ عادت نداشت زود تلفن را جواب بدهد و می گفت اگر زود جواب بدهم قطع می شود و باید
اندازه ی 3 تا بوق کامل صبر کرد تا قطع نشود هر چند در عمل به نظرم صبری طولانی تر هم می کرد.
کرونا خیلی عجیب بود.انقلابی در همه ی طبقات درمانی ایجاد کرده بود.همیشه بیمارستان ها ساعاتی رو برای ملاقات و عیادت بیماران در نظر می گرفتند ولی در کرونا این کار عملی نبود و
در نظر گرفتن وقت ملاقات مساوی بود با گسترش بیماری در همه ی ابعاد برای همین مریض های کرونایی خیلی تنها بودند و خیلیا هم چشم انتظار از این دنیا رفتند.
تنها راه ارتباطی ام موبایلم بود.چند بار خانواده اصرار داشتند تماس تصویری بگیرم ولی اون شالدون در گردنم دیدنی نبود برای تماس صوتی
هم حتی نفس زیادی نداشتم.
معنی وابسته به اکسیژن بودن را با تمام وجود درک می کردم.اینکه بدون اکسیژن احساس بی قراری کنی چیز خوبی نبود.اکسیژنی که از زیر ماسک تنفس می کردم با بوی پلاستیکی که بویی شبیه نفت و روغن هم میداد مخلوط بود ولی چاره ای نداشتم نفسم به آن ماسک و شلنگ بند بود.
هنوز بیمارستان آپوتل(استامینوفن تزریقی) نداشت.اجازه دادند که از بیرون بیمارستان توسط خانواده ام تهیه شود.به خانواده گفتم اگر می توانند آپوتل و پالس اکسیمتری و لب تاپم را بیاوردند.بیمارستان نظامی بود و ملاحضات امنیتی زیادی داشت.لب تاپ را با اجازه ی مستقیم یک مقام نظامی که در اتاق
کناری ما بستری بود و فقط از سرویس بهداشتی اتاق ما استفاده می کرد(به همین خاطر هم نمک شده گیر بود) با سختی فراوان به بخش تحویل دادند.همراه با این ها چند بطری آب هویج و آب پرتقال هم بود.البته یخچال های کل بخش پر از آب هویج و آب پرتقال و آب کرفس هایی بود که خانواده ها می آوردند.
اون زمان به خاطر جدید بودن بیماری کرونا ، تئوری همیشگی که میگه ویتامین سی قاتل ویروس و بیماری ها هست در جامعه خیلی طرفدار پیدا کرده بود و آب میوه فروشی ها برخلاف سایر مشاغل که تعطیل شده بودند در حال سود کردن بیشتر بودند.حتی بعدا شنیدم قیمت هویج چند برابر شده بود.
5 تا آپوتل آورده بودند.پرستار که باز هم جوان دانشجوی پرستاری دیگری بود گفت این ها را برای شما جدا می گذارم تا توسط همکاران اشتباهی مصرف نشود.شرط کردم که اگر کسی نیاز داشت برایش تزریق کنید وگرنه نمی خواهم و اون هم قبول کرد.با تزریق اولینش در سرم توانستم شب را بدون تب بخوابم.
حدودای صبح با احساس خیس شدن صورت از خواب پریدم.فکر کنید که در آرایشگاه مردانه نشسته اید و آرایشگر به سرتان با آبپاش آب می پاشد و صورتتان هم خیس می شود؛درست همینطور.با وحشت از خواب پریدم.دیدم یک نفر که مخزن سمپاشی پشتش هست دارد اطاق را سمپاشی می کند.
این دستگاه ها را در سمپاشی گلخانه ها اماکن زیارتی دیده بودم که گلاب پاشی میکردند ولی در بیمارستان فکرش را نمیکردم ببینم.از سر تا پای من را روی تخت در چند ثانیه مرطوب کرد.بویی شبیه به بوی سرکه می داد.گفتم آقا چه کار میکنی؟گفت دارم ضد عفونی میکنم.
با همان ته صدای ضعیف گفتم در و دیوار و میز رو ضد عفونی میکنن نه مریضا رو...سرهنگ هم خیس شده بود و سرفه می کرد.
گفت همینی که هست و به ما دستور دادند همه جا را ضد عفونی کنیم.تا چند دقیقه بوی سرکه میامد و در سرفه و عذاب بودیم.سرهنگ کلافه بود
به من گفت این حیوون اگر توی پادگانی که فرمانده بودم زیر دستم بود ادبش می کردم.سرهنگ زمان جنگ شیمیایی هم شده بود و سابقه ی جراحی در قفسه سینه داشت.مرد محترمی بود.بازنشسته ی نیروهای مسلح بود.بعد از بازنشستگی در آژانس کار کرده بود و می گفت تا چند روز پیش که بستری شدم سرویس مدرسه
دخترونه بوده و الان دلش برای نوه و دختر و پسر و عروس و دامادش هم تنگ شده.خیلی از بیمارستان خسته شده بود.هر روز میپرسید کی مرخص می شم؟عین زندانی ها تاریخ اومدنش رو حساب می کرد و انتظار ترخیص رو می کشید.
با من احساس راحتی کرد و گفت که در این چند روز برای دستشویی بزرگ کردن خیلی اذیت
شده.دیدم برایش حرف زدن در این مورد سخت است من شروع به پرسیدن کردم تا با آره و نه گفتن کمتر اذیت بشه
با تنگی نفس و بریده بریده سوال پرسیدن فهمیدم احتمالا دچار همورویید شده و شرم و تفکر نظامی اش اجازه ی مطرح کردنش را با پزشک نمی دهد.گفتم من به دکتر موقع ویزیت بگم خوبه؟
پذیرفت.سر ویزیت برای پزشک به اختصار و با ترم های خودمون گفتم که سرهنگ خجالت نکشه.براش دارو آوردند و دردش بهتر شد.
توی ویزیت گفتم شالدون اذیتم میکنه کمی هم قرمز شده بود و کراتینینم هم بهتر شده بود و از دیالیز شدن که تا چند روز قبل احتمالش مطرح شده بود کمی دورتر شده بودم.درآوردنش
اینبار خواستند رگ بگیرند گفتند یکی از بهیار های با تجربه اومد.دفعه ی اول گرفت.چهره اش واقعا خسته بود.گفت بعضی بچه های بیمارستان خودشون هم مریض شدند و کار این ها مضاعف شده.لباس مخصوص ش.م.ه تنش بود که ضخیم تر از لباس های محافظ عادی بود و به خاطر کمبود گان و لباس مجبورش کرده بودند
اون لباس رو بپوشه.چند تا آب میوه ی خنک که برام آورده بودند رو با خواهش بهش دادم و خواهش کردم بعد از ضد عفونی کردنشون میل کنه.کسی به فکر این ها نبود که ممکن هست از گرما توی لباس از حال بروند.وضعیت بدی بود.یکی دیگه از همکارانش هم توی بخش آورده بودند و چون تخت خالی نبود در
انتهای بخش و در محلی کوچک پارتیشن بندی شده به اسم نمازخانه بخوابانند.فکر کن پرستار بیمارستان باشی و سابقه دار و درجه دار باشی و در نمازخانه به عنوان مریض بخوابی...
سرم جدید برایم گذاشتند.گفتند دارو هایت عوض شده
نشسته بودم روی تخت و درحال گرفتن دارو بودم
برای چند لحظه احساس کردم خارش شدید گوش دارم (شاید 2-3 ثانیه) و بعد حس کردم سر و صورت و کل بدنم می سوزد.نمی دونستم چی شده فقط دیدم جناب سرهنگ داد میزنه بیایداینجا و بیایید اینجا ...
پسر دانشجوی پرستار اومد و گفت دکتر چی شدی؟! و سرپرستار رو صدا کرد.دچار سندروم red man متعاقب تزریق
ونکومایسین شده بودم.الان می خندم ولی در اون بی حالی و تنگی نفسی که داشتم چند ثانیه تجربه ی حساسیت به ونکومایسین اصلا دوست داشتنی نبود.چیز هایی که توی کتابا می خوندم دونه دونه به سراغم می آمدند.
سرم را بستند و بعدا هم سرعت تزریق را کمتر کردند و درست شد.
فکر کنم خیلی طولانی شد و نوشتن ادامه اش برای کسی که می خواند خوشایند نباشد.
لازم دونستید بفرمایید تا آخرش را می گویم.
اون زمان هنوز استفاده از کورتیکواسترویید ها در کووید مرسوم نبود.دستور العمل کشوری خیلی طرفدار نداشت و در خیلی از موارد سلیقه ها هم دخیل بودند.درمان ها حمایتی بود.کسی هم مقصر نبود چون کرونا خیلی جدید بود و هیچ سابقه ی مشخصی جز گزارشات محدود چینی وجود نداشت.
تلفن ها و پیام ها شروع شده بودند.چند نفر شنیده بودند حال خوبی ندارم برام پیام می زدند.بعضیا رو حتی درست نمیشناختم.به بهانه ی پرسیدن حال من سوال های کرونایی مطرح می کردند.خیلی ترسیده بودند و می گفتند چند درصد ممکن هست اگر کرونا بگیریم بمیریم.حتی یکی پرسید علائم مریضیت چطور شروع شد
و بعد از پاسخ من گفت نکنه منم مثل تو بمیرم؟سریع بیچاره حرفش رو اصلاح کرد.
یکی از عزیزان که مدت ها با من صحبتی نکرده بود پیام زد و گفت کار خوبی کردی رفتی بیمارستان و برات دعا می کنم .احساس می کردم عزیز شدم البته عزیزی که همه فهمیده اند موعد مردنش آمده و باهاش مهربونی می کنند.
مادربزرگم رو تازه 2-3 ماه بود که از دست داده بودم و خانواده هنوز حزن دوری اش را داشت.یکی از فامیل ها از خارج با سختی تماس می گرفت و هِق هِق گریه می کرد و من با سختی سعی می کردم کمتر سرفه کنم تا طبیعی به نظر برسم.خیلیا من رو آینده ی نزدیک خودشون می دیدند که نزدیک مرگ هستند.
شوهرخاله ام پرویز هر روز زنگ می زد.می گفت محمد من پای واتسآپ هستم ببینم چه زمانی آنلاین میشی برات پیام بزنم.پشت سر هم شوخی می کرد و از خاله ام می گفت که اگر تو خوب نشی این زن ما دیوانه میشه و کل زندگی ما شده محمد محمد.
به شوخی می گفت مرد حسابی تو دو هفته پیش مارو دیدی نکنه ما هم
کرونا بگیریم؟کرونا بگیریم خون ما گردن تو هست و می خندید.من می گفتم پرویز جان مگه هر کسی کرونا بگیره می میره؟می گفت تو دکتری و هوات رو دارن و دارو برات میارن اما من اگر بگیرم کارم تمومه.خیلی از این حرفش می ترسیدم.بیشتر از شوهر خاله مثل برادر بزرگتر با من شوخی می کرد
سعی می کرد به من روحیه بده
پرویز جان مرداد 1400 کووید دلتا گرفت و همین ها رو براش توی آی سی یو که بستری بود و دستام رو گرفته بود تعریف می کردم.می گفت هیچکسی درد منو نمی فهمه فقط تو محمد که کرونا شدید گرفتی می فهمی.کرونا به اون هم امان نداد
با این همه آنتی بیوتیک تزریقی باز هم خوب نمی شدم.شبیه جانبازان شیمیایی جنگ شده بودم.با سرهنگ مسابقه می دادیم که بدون ماسک ببینیم کدوممون بیشتر می تونه تحمل کنه؟تنها مسابقه ای بود در زندگی ام که هر دو شرکت کننده باختیم.نزدیکای ساعت 10 یک دختر خانمی 22-23 ساله اومد.خیلی ماسک و گان
محکمی نداشت.گفت دکترتون برای سرفه های شما شربت نوشته.روی شیشه ی شربت نوشته بود شربت عسل و آویشن.
مثل ویزیتور ها از خواص شربتش گفت و حتی اینم گفت که قیمتش 15 هزار تومن هست ولی برای شما رایگانه.بی حال تر از این بودم که بپرسم برای چی اینا رو میگی و اصلا کی هستی؟فکر میکردم دانشجوی
پرستاری هست و در حال کارآموزی هست.شربت رو خوردم.سرفه ها کمتر که نشد هیچ بیشتر هم شد.نوبت بعدی رو هم که خوردم بدتر شدم.نمی دونستم برای شربت هست یا سیر بیماری ام هست.شربت مزخرفی بود.بعدا فهمیدم یک جور هایی داشتن توانایی های شربت رو روی ما بدبختا می سنجیدند و توی اون فشار کاری بالا
از هر فرصتی استفاده می کردند.شب شده بود صدای سرفه در بخش از اکثر اتاق ها می آمد.شاید یکیشان هم من بودم.تب شدید و تنگی نفس هم داشتم.کم کم اکثرا خوابیدند ولی من از شدت تب و تنگی نفس خوابم نمی برد.شب عجیبی بود.پیج کردند کد 99 به یکی از اتاق ها.بی قرار بودم و صدای کد 99
باز هم آمد اینبار به یک بخش و اطاق دیگر.چه اتفاقی داشت در بیمارستان می افتاد در چند دقیقه دو بار برای دو بیمار مجزا کد زدند.سومی هم تا 15 دقیقه بعد شنیدم.سرهنگ هم بیدار شده بود و می گفت چرا اینطوری شده؟!نمی دانست احتمالا در چند دقیقه سه تا تخت خالی می شوند و سه نفر به سردخانه
می روند.شماره ی اتاق رو دیدم و توی ذهنم تصور کردم که صدای کد 99 به اتاق ما چطوری می شود...
تنگی نفسم بیشتر شده بود فکر میکردم برای تب هست.با سختی از تخت پایین اومدم و تا استیشن پرستاری رفتم و گفتم تبم پایین نمیاد لطفا یک ناپروکسن به من بدید.
سر پرستار خیلی عصبانی سرم داد زد که چرا ماسک نزدی الان همه رو آلوده می کنی و برو سر تختت و ما دارو بدون دستور پزشک به کسی نمی دیم.خسته و کلافه بود احتمالا چون حرفاش منطقی نبود.تب داشتم و نفس خوبی هم نداشتم و حالا احساس تحقیر شدن بیشتر اذیتم می کرد.
روی تخت افتادم.اکسیژن هم کار نمی کرد.دوست داشتم بمیرم و تمام شود این ذلتی که می کشیدم.
سرهنگ هم صدایش درآمد که چرا اکسیژن کم می آید و قطع می شود.فهمیدیم فشار اکسیژن بیمارستان افتاده و کپسول هایی که پاییین به شکل سری و سانترال گذاشته اند کفاف مصرف بیمارستان را نمی دهد.
حالم خیلی بد بود.از ناتوانی ام و دست و پا گیر بودنم بدم میامد.پرستار جوان آمد.پسرک گفت دکتر حالت خوب نیست؟منتظر جواب نماند و پزشکی را بالای سرم آوردند.گفت کپسول اکسیژن برایم بگذارند و بیهوشی را صدا کنند.کلمه ی بیهوشی را صدا کنند معنای خوبی نداشت
دکتر بیهوشی آمد.با سختی نفس می کشیدم.چند تا مورد رو بلند به پرستار گفت.گفت لوازم اینتوبیشن بالای سر بیمار باشد.می شنیدم اما نای حرف زدن نبود.با چشم هام می خواستم به بیهوشی بگم چرا اینتوبه که نشد ...
مانیتور را آوردند بالای سرم و بهم وصل کردند.عرق می کردم.تند تند نفس می کشیدم و با هر بار نفس کشیدن می خواستم که خدا کند فقط زودتر تمام شوم و همین .
چند تا دارو بهم زدند.کمی آروم تر شدم.تب هم کم تر شد و حتی فکر کنم قطع شد و تنفس تا حدودی عادی شد.
سرهنگ نگاهم می کرد.توی نگاهش ترس رو می دیدم.ترس برای من و ترس برای خودش.
تا فردا وضع به همین شکل بود.چند تا اسپری و اینهیلر تنفسی هم اضافه شد و تنفسم بهتر شد.بیقرار نبودم و حتی می تونستم حرف بزنم.سرهنگ خیلی حوصله اش سر رفته بود.می گفت یعنی میشه عید خونه باشم؟
گفتم سرهنگ فیلم برات بذارم؟گفت عالیه.با خودم گفتم چی بذارم که روحیه ی سرهنگ رو بهتر کنه که گشتم و دیدم فیلم مارمولک رو روی هارد دارم.فیلم رو براش گذاشتم.خیلی خوشحال شد.حسابی خندید.وقتی هم یکی از دکتر ها برای ویزیت اومده بود اونم خندید و پرسید چطوری اجازه دادند لب تاپ داخل بیارید؟
فیلم رو می دیدیم ولی با صدای فس فس اکسیژنی که از توی ماسک تنفس می کردیم.
اولین باری بود که این مرد چند دقیقه خندید.غیر از ما هر کسی از پرستار و زشک هم آمدند یکی دو دقیقه ماندند و خندیدند.این خنده ها گریه داشت چون چندین روز بود که خانوادشون رو ندیده بودند و فقط کار کرده بودند.
دلم خیلی گرفته بود.حالم که تعریفی نداشت .به پنجره خیره شدم.پنجره شده بود سینمای من.توی سینما هر پرنده ای که می دیدم رو با چشم دنبال می کردم و یا آدمایی که از توی حیاط رد می شدند رو می دیدم.اون روز ماشین های بهشت زهرا بیشتر از روزهای دیگه بود.
دو تا خانم چادر و یک آقا تا پشت ماشین رفتند.دست های آقا رو میدیدم که بالا می برد و توی سرش می زد.بهش گفتند نکن اینجا بیمارستان هست.چند تا بعد از این ها یک خانم دیگه ای بود که نگذاشته بودند جسد رو ببینه تا آلوده به ویروس نشه و داشت پشت ماشین رو می بوسید و نوازش می کرد.
فکر می کردم نوبت من که برسه من رو چطوری می برن؟توی کدومشون میذارنم؟خدا کنه مادرم زیاد شلوغ نکنه یا خودش رو نبازه.
از خود مرگ نمی ترسیدم.روی بخشش پروردگار زیاد حساب باز کرده بودم ولی صدای مادرم هم تلفن میزد و جلوی گریه اش رو می گرفت و خواهش میکرد که قول بدم تمام
سعی ام رو کنم تا زود تر خوب شم توی سرم می پیچید.
یکم اوضاع تنفسی ام بهتر شد.دیگه میتونستم چند قدم رو راه برم بدون اینکه احساس خفگی کنم.سرفه ها هنوز بودند ولی بدون ماسک اکسیژن تا 88-89 می رسید.تب هم نداشتم.تا آدم نرمال شدن خیلی فاصله بود ولی از روز های قبل فاصله گرفته بودم.
پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به اقامتگاه بیماران کرده بودند که بعد از مرخصی در اونجا قرنطینه بشوند.چند طبقه رو تخت گذاشته بودند با یک صندلی.امکانات بسیار کم و محیطی نه چندان جالب.وضعیت خوبی در کل نبود و شرایط جنگی بود؛جنگ با کرونا.
سرهنگ هم بهتر بود.دیگه صحبت از ترخیص می شد.بیمارستان شلوغ بود و جا نداشت و در اولین فرصت ها باید تخت خالی می کردند.مرخصم کردند.لباس هایی که باهاشون اومده بودم بیمارستان برایم گشاد شده بودند.تنگی نفس داشتم ولی کمتر.اما سرفه ها رهایم نمی کردند.با سرهنگ خداحافظی کردم.
احساس می کردم رفیق نیمه راه هستم.به سرهنگ گفتم هر روز بهت زنگ می زنم.از پرستار طلب حلالیت کردم.3 تا آپوتل باقی مونده بود که می خواست بهم بدهند تا ببرم و با خواهش من قبول کردند که در بیمارستان برای دیگران استفاده کنند.
سوار ماشینم کردند.رفتیم به سمت خونه.خواهش کردم که چند دقیقه توی محل بچرخیم.هوس دیدن خیابان داشتمو می خواستم یکم در و دیوار محل رو ببینم.هر خیابون و کوچه یک پارچه ی سیاهی به در خونه یا آپارتمانی بود.چه خبر بود.همه عزادار.
این کرونا چه کرده بود.
رسیدیم خونه و سریع آماده ی تحویل سال نو شدیم.سرفه می کردم و سینه ام هم صدا می داد و کپسول اکسیژن هم نزدیکم بود.من فکرم پیش سرهنگ بود که دوست داشت سال تحویل خونه باشه.قبل از سال تحویل بهش زنگ زدم.گفت توی اقامتگاه هستم و حالم خوبه.
آماده ی سال جدیدی نبودم.توی اینستاگرام عکس نرجس خانعلی زاده رو دیدم و یکی از دوستان پزشکی که با کووید فوت کرده.احساس شرمندگی و جاماندن می کردم.خوش به حال آنها که سربلند رفتند.
چه تلخی ها کشیدیم و
چه عزیزانی رو تحویل خاک دادیم.
#کرونا

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with دکتر میرمحمدخان

دکتر میرمحمدخان Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(