این کل بحث اسپینوزا در مورد خداست
و بقیهی حرفا، حاشیههای
این بحثه، مثلا تمام بحثای دیگه مثل جبر و ازادی در خداوند
زمان و مکان در خداوند
دوری و نزدیکی خدا
جسمانی بود خدا
و...
اینا همه حاشیهاس
و بحث رو از اینجا شروع کنیم که اساسا چرا اسپینوزا به «وحدت وجود» یا #پانتئیسم رسید؟
دلیلش رو میشه تو سه چهار مساله کلی جستجو کرد
اول فلسفه چند نفر مثل ابن میمون و حاسدای کراسکاس و... که عارفای یهودی و متخصص در کابالا بودن
دوم فلسفه افرادی مثل جوردانو برونو و مهمتر از همه دکارت
سوم استدلالهای عقلی خودش
از استدلال های عقلیش شروع کنیم:
اسپینوزا هرگز برهان #علیت رو به شکل اکوییناسی یا جان لاک و خلاصه به شکل عام نمیتونست بپذیره
برهان علیت میگه هر چیز علتی داره، سلسله علل یه جا باید متوقف بشه و اون علت نخستین خداونده
اما اسپینوزا میگفت
اگر هرچیز علتی داره
بعد بگیم خدا علتی نداره
علنا داریم بشکل مضحکی
مقدمه اول رو نقض میکنیم
اصن خیلی خنده داره
مقدمه اول میگه همه چیز علتی داره
نتیجه یعنی خط بعدی میگه پس خدا، یعنی موجود بیعلت، وجود داره
اما دلیل عقلی دوم اسپینوزا چی بود؟
دلیلش بر رابطه خدا و جهان
اسپینوزا میگفت اگر خدا جسمانی نیست، پس جسم چگونه افریده شده؟
چون
تو بحث دکارت گفتیم دیگه
«معطی شی نمیتونه فاقد شی باشه»
امکان نداره از ابر گوریل بباره زمین
چون ابر چنین چیزی رو در خودش نداره
پس خدا اگر جسمانی نیست، چطور جسم رو افریده؟
یا اگر خدا حرکت در جهان رو افریده، دو حالته
یا خودش حرکت داره که این یعنی در تغییر دائمیه که
تغییر واسه خدا محاله
یا حرکت نداره، پس چه جوری به جهان حرکت داده!؟ وقتی خودش فاقد حرکته!؟
معطی(اعطا کننده) چیزی نمیتونه خودش فاقد اون چیز باشه
پس این نشون میده باید به قضیه طور دیگهای نگاه کرد
اما دلیل سوم اسپینوزا بحث #محدودیت بود
درواقع حرفش این بود اگر خدا یه چیزه(مثلا مثل حرف عوام یه پیرمردی تو اسمونا)
و جهان یه چیز دیکه
این یعنی
خدا و جهان دو چیز جدا از همان(دید رایج)
پس این نشون میده خدا محدوده
چرا؟
سادهست
چون معنی «چیز» و «چیز دیگه» یعنی محدودیت
چون هر کدوم محدود به حدودیان
پس اینجوری خدا محدوده
و جهانم محدوده
تنها راه نامتناهی بودن خدا اینه که:
خدا و جهان یکی باشن
اما دلیل چهارم اسپینوزا چی بود؟
تو رشتوهای دکارت مفصل گفتیم
که دکارت میگفت:
ماده یه جوهره
و نفس یه جوهره
و خدا هم یه جوهره
اما اینجا تناقض بزرگی پیش میاد و اون اینکه،
اصن معنی جوهر چیه؟
جوهر چیزیه که وجودش وابسته به چیز دیگه نیست
یعنی جوهر در «عدم وابستگی» به چیز دیگه تعریف میشه
مثالهای زیادی اوردم
مثل سیب سرخ، که سرخی وابسته به سیبه، پس عرَضه
ولی سیب جوهره، چون وابسته به سرخی نیست(این مثالهها، مناقشه نکنید)
حالا اگر ماده و نفس جوهرن، چطور میشه مخلوق خدا باشن؟
دکارت خودش تو پاسخ به آرنو گفت انصافا قبول میکنم که ماده و نفس، جوهر باشن، و خدا هم جوهر باشه یه جورایی تناقضامیزه
ولی میگفت اگر به ماده و نفس، نگیم جوهر، پس چی میشه بهشون گفت!؟
شاید بهتره بهشون بگیم جوهر ناقص یا جوهر مخلوق
و به خدا بگیم جوهر تام یا جوهر کامل و یا جوهر خالق
اما اسپینوزا میگفت
اگر ماده و نفس جوهرن، این تناقض حل نمیشه
چون جوهر یعنی چیزی که وابسته به چیز دیگه نیست حرف دکارت مثل اینه بگیم:
ماده و نفس، دوچیز وابستهان ولی مستقلان
که این به شکل روشنی تناقض امیزه
پس تنها راهش اینه بگیم ماده و نفس #حالتی از یک جوهرن
جالب اینه، اینجوری مشکل چگونگی تاثیر نفس و بدن هم حل میشه
چون امکان نداره دو جوهر رو هم تاثیر بزارن
ولی دو حالت، میتونن رو هم تاثیر بزارن
قبلا مفصل نوشتم که چرا دو جوهرنمیتونن رو هم
تاثیر بزار، ن مثالم زدم
ولی اینجا فلسفیتر حرف بزنیم
چرا دو جوهر نمیتونن رو هم تاثیر بزارن؟ سادست
چون اگر دو جوهر بتونن رو هم تاثیر بزارن یعنی صفت ذاتیشون یکیه، و اگر صفتشون یکی باشه، اون موقع دیگه دو جوهر نیستن، بلکه یک جوهرن
پس مخلص کلام اینکه
مجموع این عقاید
اسپینوزا رو به این عقیده سوق داد که جهان و خداوند یک چیزن
اصطلاح خدا یا طبیعت، از این زمان معروف میشه
از رشتوی بعد
میریم که تک تک المان های تفکرش رو توضیح بدیم
جوهر یا خداونو
صفت
حالت
و تک تک جزئیات فکرش رو که بسیار جذابه...
تو این رشتو بنویسم
وسط حرفام محدودیت توییت میاد
بهتره تو اسپینوزا ۲ بنویسم
که از بیخ فقط از خدا یا جوهر بنویسیم
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
من دیشب که داشتم مینوشتمش
به مبحث #ازادی اراده و جبر رسیدم
دیدم بهتره بیام «تامل چهارم» دکارت که در این مورده رو بنویسم
تامل چهارم دکارت که تنها تاملیه که شرحش ندادم
بحثش در مورد حقیقت و خطا و ارادهی ازاده
اینکه تو تامل اول با نظر به خطاهای ذهن، به همه چیز شک کردیم
پس دلیل این همه خطاهای ما از کجا نشات میگیره؟
ببینید ما غالبا با دید رایج میگیم خطاهای ما از عدم شناخت صحیح نشات میگیره
که حرف غلطیام نیست
مثلا من نمیدونم واقعیت ایکس و ایگرگ چیه، خوب روشنه که تو انتخابام خطا میکنم
ولی حرف دکارت اینه
خطاهای ما نه بخاطر #فاهمه به خودی خوده
نه بخاطر #اراده به خودی خوده
پس خطاهای ما از کجا میاد؟
کل بحث اینه اراده ما چون وسیع تر از عقل(فاهمه) ماست
پاش رو میکنه تو کفش عقل
هر فلسفهای در نهایت ایده الیستیه (حتی ماتریالیسم) فقط مونده چقدر به مادر خودش وفادار باشه
گرچه معتقدم حرفش درسته و چون و چرایی نمیشه توش اورد
به هر حال
شخصا معتقدم باید امروزه
بطور کامل ایدهالیسم و ماتریالیسم خصوصا در افراطیترین حالتا کنار بره
چه تو سولیپسیسم دکارتی یا برکلیایی گیر کنیم، چه #ماتریالیسم به هر نوعش
واقعیتش قبلا فکر میکردم تنها مسیر درست از راه هوسرل میسر میشه، ولی معتقدم هوسرلم در نهایت به نتایجی که باید، نرسید
چرا؟
چون یه چیزی رو به عنوان یه «#اصل» در پدیدارشناسیش کار گرفتم