رستم و رخش، دو رفیقی که تا لحظهٔ مرگ، کنار هم بودند.
ـ #رشتوی_جدید: مرگ رستم و رخش
در رشتوی قبلی که ماجرای آشنایی #رستم با اسب محبوبش #رخش رو تعریف کردم، گریزی کوتاه هم به مرگ رستم و رخش داشتم. دوستانی درخواست کردند که ماجرای احساسی و تراژدی غمانگیز مرگ این رستم و اسب وفادارش
را براتون بنویسم. قبل از شروع این رشتو، دو مورد رو یاد آور میشم:
١- این ماجرا به شدت غمانگیز است و ممکنه اشک شما را دربیاره.
٢- پیشنهاد میکنم اول رشتوی قبلی رو بخونید تا ذهنتون آماده مطالعه این رشتو بشه. رشته قبلی اینجاست 👇
عالیجناب #فردوسی در شروع این داستان میگه که این روایت مرگ رستم رو از مردی به نام #آزاد_سرو در شهر مرو شنیده. بنابرگفتهٔ خود فردوسی، احمد سهل دوست فردوسی در مرو با آزادسرو دیدار داشته و این روایت رو از او شنیده و برای فردوسی تعریف کرده.
این آزادسَرْوْ پیرمردی بوده با چهارشانه و تنومند و بسیارخردمند که بسیاری از داستانهای قدیمی ایرانی رو حفظ بوده و مدعی بوده که از نسل سام نریمان (جد رستم) هست.
همچنین این آقای آزادسرو، یک نسخه از کتاب خداینامه هم داشته که ظاهرا نسل به نسل از پدرانش بهش رسیده بود (کتابی که همه اساطیر ایران باستان داخلش نوشته شده بود و حدود چهارصد سال بعد از حمله عرب کم کم فراموش شد و از بین رفت)
فردوسی این آشنایی با آزادسرو رو چنین نقل کرده:
یکی پیر بُد، نامش آزادسرو
که با احمدِ سهل بودی به مَرو
دلی پر ز دانش، سَری پر سخن
زبان پُر ز گفتارهای کهن
کجا نامهٔ خسروان داشتی
تن و پیکرِ پهلوان داشتی
به سامِ نریمان کشیدی نژاد
بسی داشتی رزمِ رستم به یاد
بگویم کنون آنچ از او یافتم
سخن را یک اندر دگر بافتم
خلاصه فردوسی از زبان آزاد سرو داستان رو اینچنین نقل میکنه:
زال پدر رستم، یک کنیزی داشته خوشگل و زیبا. این کنیز ساز مینواخته و خواننده بوده:
که در پرده بُد، زال را بندهای
نوازندهٔ رود و گویندهای
خلاصه زال شیطونی میکنه و با این کنیز زیبا میریزه رو هم و بچهدار میشن:
کنیزک، پسر زاد روزی یکی
که از ماه، پیدا نبود اندکی
زال از تولد این کودک بسیار خوشحال بود. یه روز به رسم اون زمان، یه سری طالعبین میاره که آینده کودک رو براش پیشبینی کنند. اونها هم بعد از جستجو در کواکب میگن که متاسفانه این پسر علیرغم زیبایی و هوش و ذکاوتی که خواهد داشت، ولی
اسیر اهریمن میشه و به دودمان شما آسیب میزنه. ولی زال که پارهٔ تنش رو خیلی دوست داشته، میگه چرند نگید من به امید یزدان این پسر رو جوری بزرگ میکنم که آدمحسابی بار بیاد.
خلاصه زال، اسم پسرش رو میذاره شُغاد (بهمعنای حلالزاده) و با مهر و عشق، بچه رو بزرگ میکنه.
خلاصه شغاد بزرگ میشه و از هوش و ذکاوت، تا آن آن تنومند و زور و بازوی پهلوانی هیچی کم نداشته.
جوان شد به بالای سرو بلند
سواری دلاور به گرز و کمند
وقتی شغاد به سن و سال جوانی میرسه، زال شغاد رو میفرسته به کابل تا به عنوان سفیر خودش در دم و دستگاه فرمانروای کابل کار کنه.
خلاصه طی سالهایی که شغاد تو کابل کار میکرده، فرماندار کابل به شدت شیفته شغاد میشه و دخترش رو به عقد شغاد در میاره. حالا شغاد شده داماد فرمانروای کابل و ثروت و مال و منال اونجا برای خودش به هم زده.
کابل زیر نظر ایالت زابل و سیستان اداره میشد و طبق سنت قدیم، هر ساله خراج
و مالیات به زابل (که تحت ادارهٔ زال و رستم بود) میفرستاده.
فرماندار کابل این وسط طمع میکنه که حالا که داداش رستم شده داماد من، چرا رستم باید هر سال از ما مالیات بگیره؟
خلاصه شروع میکنه از رستم پیش شغاد بد میگه و انقد این کار ادامه پیدا میکنه که رستم از شغاد، کینه به دل
میگیره و به پدرزنش میگه وقتی برادرم دوزار برا من ارزش قائل نیست و از شهر پدرزن من مالیات میگیره، منم بین تو و برادرم تو رو انتخاب میکنم و رستم رو از بین میبرم و هم از شر مالیات خلاص میشیم و هم به عنوان تنها کسی که رستم رو شکست داده، در جهان معروف میشیم:
برادر که او را ز من شرم نیست
مرا سوی او راه و آزرم نیست
چه مهتر برادر؟ چه بیگانهای؟
چه فرزانهمَردی؟ چه دیوانهای؟
بسازیم و او را به دام آوریم
به گیتی بدین کار، نام آوریم
خلاصه چند روزی شغاد و فرماندار کابل درمورد این موضوع با هم یواشکی پچپچ میکردن و در این تصمیم، مصممتر میشدن. نهایتا شغاد به پدرزنش یه ایده میده: «یه مهمانی بزرگ ترتیب بده و تو مهمانی یه بهانهای بیار و جلوی همه سر من داد بزن و منو بیآبرو کن. بعد من با حالت قهر برمیگردم زابل و
داستان رو برای برادرم رستم تعریف میکنم. رستم صددرصد برای انتقام گرفتن از تو میاد به کابل. تو آدماتو تو این فرصت بفرست توی مسیر، چندتا چاه بزرگ بِکَنند، و داخل چاهها رو پر از شمشیر و نیزه کنند. روی چاهها رو هم با شاخ و برگ بپوشونن تا دیده نشه. بقیه کارا با من.» گ
خلاصه این برنانکه رو پیاده میکنن. فرماندار کابل تو جمع میرینه به شخصیت شغاد و شغاد با حالت قهر میاد به زابل و ماجرا رو برای زال و رستم تعریف میکنه. رستم غیرتی میشه و لشگر رو برمیداره بره به کابل تا فرماندار کابل رو ادب کنه و برادرش شغاد رو به عنوان فرماندار کابل منصوب کنه.
خلاصه رستم دست شغاد رو گرفت و به همراه برادر دیگرشون #زواره و ١٠٠ نفر از پهلوانان زابل، راهی کابل شد.
خلاصه طبق نقشه، رستم وقتی به کابل رسید فرماندار کابل میاد و میافته به دست و پای رستم که غلط کردم من اون حرفها رو در زمان مَستی به شغاد زدم وگرنه که شغاد رو تخم چشم من جا داره.
رستم هم وقتی میبینه یارو به گوهخوردن افتاده، میبخشش. و بعد از شغاد میپرسه توام بخشیدیش؟ شغادم میگه دیگه پدرزنمه تف سربالاست! بخشیدمش!
فرمانده کابل طبق نقشه قبلی میاد یه جشن ترتیب میده و از رستم و شغاد پذیرایی میکنه و جلوی بزرگان نسبت به رستم اظهار بندگی میکنه. وقتی خوب
اعتماد رستم رو جلب کرد، بهش میگه اینجا ما یه شکارگاه داریم که توش پر از آهو و گورخر و حیوانات دیگهست. بریم محض تفریح، شکار کنیم. رستم هم که عاشق شکار کردن و تفریح بوده میگه بریم. بیناموس برمیداره رستم رو میبره به همون جایی که از قبل داخلش صدها چاه کنده بودن و داخل چاهها رو با
تیر و شمشیر مجهز کرده بودن. کسی که اجلش رسیده باشه، راه فرار نداره:
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش، کور گردد گمان
چنین است کار جهانِ جهان
نخواهد گشادن بما، بر نهان
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ
همان شیرِ جنگاورِ تیزچنگ
ابا پشه و مور در چنگِ مرگ
یکی باشد ایدر بدن نیست برگ
خلاصه رستم تیر و کمانش رو برمیداره، سوار رخش میشه و با برادرش زواره و دیگر افرادش میرن به شکارگاه برای تفریح و شکار.
وقتی که رستم و رخش به بالای اولین چاه رسیدن، رخش از بوی خاک، احساس خطر کرد و از رفتن بازایستاد، رستم که اجلش رسیده بود، فراموش کرد که باید به اسب وفادارش اعتماد
کنه. نهیب زد و رخش رو مجبور کرد به رفتن. ناگهان رخش داخل یکی از چاهها فروافتاد و تیرها داخل بدن هر دو فرورفتند...
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبُد جای آویزش و کارزار
بُنِ چاه، پُر حربه و تیغِ تیز
نَبُد جای مردی و راهِ گریز
بدرّید پهلوی رخشِ سترگ...
بر و پای آن پهلوانِ بزرگ...
رستم در آخرین لحظات، با تمام باقیمانده توان، بدنش رو راست کرد و سرش رو از چاه بالا آورد و شغاد رو دید. بهش گفت برو به زابل و از فرامرز پسرم بخواه بیاد و انتقام منو بگیره. شغاد زد زیر خنده و گفت کارت تمومه! رستم فهمید همه اینها زیر سر نابرادریش بوده.
دقایقی بعد، وقتی شغاد و
فرماندار کابل مشغول ترک شکارگاه بودند، رستم که هنوز نفس میکشید، نیرنگی به کار بست. به شغاد گفت تو که به هدفت رسیدی، ولی بابت تمام الطاف و خدماتی که من بهت داشتم، کمان من رو با دو تا تیر به من بده. دلم نمیخواد قبل از این که بمیرم توسط شیر و حیوانات وحشی، زندهزنده تکهپاره بشم.
شغاد با خندهای از تمسخر گفت که به چه روزی افتادی رستم پهلوان! بعد بدون این که فکری بکنه، اومد و یک کمان با دو تیر برداشت و پرت کرد سمت رستم.
رستم با آخرین رمقش بدنش را با کمک رخش که او نیز آخرین نفسهایش را میکشید، کمی راست کرد و تیر و کمان رو برداشت، به سمت شغاد نشونه گرفت. شغاد فهمید که فریب خورده و از ترس، پشت یک درختِ چنارِ نیمهخشکیده مخفی شد.
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را، درخت
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهیبار و برگش بجای
نهان شد پسش مَردِ ناپاکرای
رستم کمان غیرت را برکشید و به سمت درختی که شغاد پشتش مخفی شد بود، تیر را پرتاب کرد. تیر در هوا پرواز کرد و از درخت رد شد و به تن شغاد نشست. شغاد به درخت دوخته شد و در دَم، کشته شد:
درخت و برادر بهم بر بدوخت
به هنگام رفتن، دلش برفروخت
در آن روز غمانگیز، رستم و رخش در آن چاه، با زخمهای عمیق در کنار هم جان سپردند. زواره برادر رستم در یک چاه دیگه و بقیه افراد رستم در چاههای مجاور کشته شدند. فقط یکنفر زنده موند. اونم سریع روی اسبش پرید و بهتاخت، به زابل رفت و همهچیز رو برای زال تعریف کرد.
تمام سیستان غرق در سوگواری و زاری شد. زال، پدر پیر رستم، نالهکنان گفت:
کجات آن دل و رایِ روشنروان؟
کجات آن بَر و بُرز و یالِ گران؟
کجات آن بزرگاژدهافش، درفش؟
کجا تیر و گوپال و تیغِ بنفش؟
نماندی به گیتی و رفتی به خاک...
کهبادا سر دشمنت در مغاک...
فرامرز پسر رستم با لشگری از سیستانیان به کابل رفت. پیش از هر کاری، به شکارگاهی که رستم در آنجا جانسپرده بود آمد. رستم و رخش را بیجان در آغوش هم در چاه دید. فرامرز با خشم و غم و گریه شروع کرد با پیکر بیجان پدر سخن گفتن:
همی گفت که اِی پهلوانِ بلند
به رویت که آورد، زینسان گزند؟
که نفرین برآن مردِ بیباک باد
به جای کُلَه، بر سرش خاک باد
و شروع کرد به سوگند خوردن به خدا و به جسم بیجان رستم و به روح اجدادش سام و نریمان، برای انتقام:
به یزدان و جانِ تو ای نامدار
به خاکِ نریمان و سامِ سوار
که هرگز نبیند تنم، جز زِرِه
بیوسنده و برفکنده گِرِه
بدان تا که کینِ گَوِ پیلتن
بخواهم ازآن بیوفاانجمن
همآنکَس که با او بدین کین، میان
ببستند و آمد به ما، بر زبان
نمانم ز ایشان یکی را به جای
همآنکَس که بود اندرین رهنمای
فرامرز دستور داد تا پیکر رستم و رخش را با احترام از چاه بیرون آوردند و پس از شستن خونها، آنها را در دو تابوت شکوهمند قرار دادند و رهسپار زابل شدند. ده روز تمام سیستان غرق در سوگ و ماتم بود.
در طی این ده روز تابوت رستم و رخش یکلحظه هم بر زمین گذاشته نشد و مدام روی دوش مردمان سوگوار و گریان ایرانزمین دستبهدست میشدند.
دو گور بزرگ در باغی بزرگ در زابل ساختند و رستم و رخش را در کنار هم، به خاک سپردند...
به باغ اندرون، دخمهای ساختند
سرش را به ابر، اندر افراختند
برابر نهادند زرین دو تخت
بران خوابْنیده، گَوِ نیکبخت
در دخمه بستند و گشتند باز
شد آن نامور شیر گردنفراز
فرامرز پس از مراسم تدفین پدر و رخش، لشگر بزرگ سیستان را برداشت و به کابل رفت. تمام درباریان و سربازان و بستگان فرماندار کابل را کشتند و نسل آن خاندان را برانداختند.
سپس شخص فرماندار را غل و زنجیر کردند و به درون همان چاهی که رستم را آنجا کشته بودند، پرتاب کردند تا با درد کشته بشود:
ز چاه اندر آویختنش، سرنگون
تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
سپس به جایی که شغاد و درخت چنار با تیر رستم به هم دوخته شده بودند رفتند و جنازه شغاد رو با همون چنار به آتیش کشیدند:
به کردارِ کوه، آتشی برفروخت
شغاد و چنار و زمین را بسوخت
داستان رستم، پشتوپناه ایران و اسب وفادارش رخش به پایان رسید. ما در این جهانِ بدردنخور، دنبال چه هستیم؟
چهجویی همی زین سرای سپنج؟
کَز آغاز رنجست و فرجام رنج...
خیلی سریع اگه بخوام برم سر اصل مطلب، باید بگم شاهنامه با حمله عرب، مرگ آخرین شاه ساسانی یزدگرد، و به پایان رسیدن دوره ساسانیان تموم میشه. در واقع شاهنامه از سه بخش کلی ساخته شده که خلاصهاش
رو اگه بخوام تیتروار بگم اینطور میشه:
١- بخش اساطیری (از آغاز کتاب تا پادشاهی منوچهر)
٢- بخش حماسی (از پادشاهی نوذر تا پادشاهی داراب)
٣- بخش تاریخی (از حمله اسکندر مقدونی تا آخر دوره ساسانیان)
میبینید که یکسوم پایانی شاهنامه، مربوط به دوران تاریخی هست. این دوره بعد از تعریف حمله اسکندر (همچنان آمیخته به افسانهها)، وارد دوره اشکانیان میشه. اما در زمان فردوسی، تاریخ اشکانیان گم شده بود. در واقع اگه ما امروز مطالب نسبتا بیشتری از تاریخ اشکانیان میدونیم، بخاطر اینه
اخیرا زیاد درمورد اعتصاب غذا میشنویم. افرادی که به دنبال دیده شدن و جلب توجه افکار عمومی هستند، مدعی اعتصاب غذا میشن و صدها خبرنگار و رسانه، بدون راستیآزمایی و صحتسنجی، اعتصاب غذای فرد مورد نظر رو تحت پوشش خبری قرار میدن.
اگر اعتصاب غذا با یک هدف بزرگ و به صورت صادقانه انجام بشه، میتونه تاثیرات بزرگ جهانی داشته باشه. مثلا #بابی_ساندز که با یک اعتصاب غذای محکم، بعد از ۶۶ روز فوت کرد اما تاریخ اروپا را به یک مسیر جدید هدایت کرد.
با این حال بسیار کم هستند چنین افرادی. اکثر افرادی که مدعی اعتصاب غذا هستند، در خلوت مشغول بخور بخور هستند و هیچ رسانهای هم حاضر نیست به رسالت صادقانه خبرنگاری پایبند باشه و اعتصاب غذای فرد مورد نظر رو صحتسنجی کنه.
در شاهنامه فردوسی یکی از دلکشترین داستانها، داستان بههمرسیدنِ رستم و رخش هست. ماجرا از این قراره که رستم در نوجوانی، به دلیل پیکر تنومند و سنگین، اسبی نداشت چون روی هر اسبی مینشست، کمر اسب میشکست!
در این زمان یه سری اتفاقات وحشتناک در ایران افتاده بود. چند سال قبل افراسیاب شاهزاده تورانی، به خاک ایران حمله کرده بود و نوذر (پادشاه ایران) رو کشته بود.
تا قبل از این، در زمان پادشاهی منوچهر پدر نوذر، سام نریمان جهانپهلوان ایرانی با قدرت از مرزهای ایران محافظت میکرد. ولی
حالا سام مرده بود و همین باعث شد تا نوذر نتونه در مقابل افراسیاب دوام بیاره و کشته شد.
القصه، با کشته شدن نوذر، مدتی افراسیاب مشغول چپاول ایران بود تا اینکه ایرانیان پیرمردی ٨٠ ساله به نام زاو (یا زَو) پسر فردی به اسم تهماسب و از
رابعه، شاعر زیبایی که عاشق بکتاش شد...
(نخستین زن شاعر پارسیسرا)
ـ #رشتوی_جدید
رابعه بلخی که حدود هزار سال پیش در ایرانشرقی میزیست، دختر زیبای کعب قُزداری بود. کعب یکی از سرداران حکومت سامانیان و حاکم بلخ و سیستان بود. گفته شده که کعب علاقهٔ بسیاری به دخترش رابعه داشت و
او را زینالعرب یعنی «زینت قوم عرب» نامیده بود و باتوجه به ثروت زیادی که داشت، چندین معلم خصوصی برای رابعه استخدام کرده بود تا علاوه بر خواندن و نوشتن، انواع هنرها را نیز به دخترش بیاموزند.
در اندکزمانی، رابعه تبدیل به شاعری برجسته، نقاشی زبردست، شمشیرزنی ماهر، سوارکاری خبره و
سیاستمداری زیرک شد؛ بهنحوی که عوفی درباره او مینویسد:
«رابعه دختر کعب القزداری، اگرچه زن بود، اما به فضل بر تمام مردان جهان بخندیدی! فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به غایت ماهر.»
اخیرا با سفر شاهزاده رضا پهلوی به اسرائیل و حضور در کنار دیوار ندبه، برای خیلیها این سوال پیش اومده که این دیوار داستانش چیه که همه زعمای سیاسی از رییسجمهورها تا پادشاهان و حتی پاپ فرانسیس رهبر مسیحیان یه عکس کنار این دیوار دارند؟
براتون میگم!
نگهداری لوح #ده_فرمان#موسی بود، در اونجا نگهداری میشد.
در حدود ٢۶٠٠ سال پیش (سال ۵٨٧ پیشازمیلاد) این معبد توسط #نَبوکَدنَصَر پادشاه بابل تخریب شد. نَبوکَدنَصَر اورشلیم رو فتح کرد، ٣ هزار یهودی رو به اسارت به بابل برد (که بعدها توسط #کوروش_بزرگ آزاد شدند و به اورشلیم
از دیروز بارها دیدم که عزیزان توییت زدند شاهزاده رضا پهلوی بعد از #کوروش_بزرگ، دومین مقام ایرانی است که از اسرائیل دیدن کرد. این موضوع به لحاظ تاریخی درست نیست. چون کوروش بزرگ هرگز شخصا پای به منطقه اسرائیل نگذاشت. در آن زمان منطقه اسرائیل و بهطورکلی تمام مناطق شرق مدیترانه،
در حوزهٔ نفوذ حکومت #بابِل قرار داشتند و کوروش با تسخیر بابل (تقریبا منطقهٔ جغرافیایی عراق امروزی میشه)، بهصورت خودکار تمام سرزمینهای تحتنفوذ بابل -از جمله شرق مدیترانه و اسرائیل- را تبدیل به بخشی از خاک ایران کرد. اما شخصا فرصت نکرد به آن سرزمین سفر کند.
اطلاعات بیشتر در این مورد را در کتاب «کتیبههای کوروش» بخوانید. دانلود PDF این کتاب از کانال تلگرام 👇 t.me/Bahman_Ansari/…