Bahman Ansari Profile picture
May 26 51 tweets 12 min read Twitter logo Read on Twitter
داستان #هفت_خوان_رستم به زبان ساده
ـ #رشتوی_جدید

قبلا در مورد زندگینامه رستم چند رشتو نوشته بودم. امروز می‌خوام مهم‌ترین بخش از زندگیِ رستم رو تعریف کنم که حتما درموردش شنیدید.

بریم سراغ ماجرا
کیکاووس شاه ایران یه روز یه بزمی به راه انداخته بود و بساط مِی و مشروب به راه، پهلوانان ایران زمین هم جمع بودند:

چنان بُد که در گلشنِ زرنگار
همی‌خورد روزی مِیِ خوشگوار

یکی تختِ زرین بلورینش پای

نشسته بر او بر جهان کدخدای

ابا پهلوانانِ ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
این وسط یه رامشگر (نوازنده) میاد و بعد از این که بساط ساز و آواز رو برگزار میکنه و همه کیف می‌کنن، میاد به شاه میگه که: آقای کیکاووس، من اهل شهر مازندران هستم (این مازندران با مازندران شمال ایران فرق میکنه. در اون زمان به جایی که ما امروز میگیم مازندران، می‌گفتند طبرستان.
مازندرانی که در شاهنامه ذکر و خیرش رفته، جایی بیرون از فلان ایران بوده.) و شروع میکنه به تعریف از طبیعت سرسبز مازندران.

که مازندران، شهر ِما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد

که در بوستانش همیشه گل‌است
به کوه اندرون، لاله و سنبل‌است
خلاصه اونقدر از مازندران تعریف میکنه که کیکاووس هوایی میشه! به پهلوانان ایران میگه من تصمیم گرفتم لشگر رو بردارم و برم مازندران رو فتح کنم و تبدیلش کنم به بخشی از خاک ایران. پهلوانان ایران رنگشون پرید. گفتند پادشاه جان! مازندران شهر دیوان هست و رفتن به اونجا خیلی خطرناکه!
ولی کاووس این حرف‌ها سرش نمیشد. میگه من میرم و مازندران رو میگیرم. شما هم با من میاید! بزرگان کشور که می‌بینند گوش شاه بدهکار نیست، یه پیک میفرستن به سیستان و از زال (پدر رستم) خواهش میکنن بیاد شاه رو نصیحت کنه. چند روز بعد، زال میاد به کاخ شاه و بزرگان کشور هم همه جمع میشن،
شروع میکنه کیکاووس رو نصیحت کردن که مازندران جایگاه دیوهاست و عقل سلیم میگه بیخیال اونجا بشی. اون یارو هم دروغ گفته مازندران اصلا خوش آب و هوا نیست. ولی کیکاووس که مغز خر خورده بود، زیر بار نمیره و میگه من صلاح دیدم برم اونجا رو بگیرم و شماهام حق ندارید رو حرف من حرف بزنید!
زمانی که لشگر ایران وارد مرز مازندران میشه، به #دیو_سپید که پادشاه مازندران بود خبر میرسه کیکاووس به قصد جنگ، وارد مازندران شد. دیو سپید هم یه وِرد میخونه و زرتی یه ابر سیاه میاد بالاسر لشگر کاووس. از این ابر سیاه، طلسم و تیر و نیزه مثل باران میریزه رو سر لشگر ایران.
یه تعداد زیادی کشته میشن و مابقی کور میشن:

شب آمد یکی ابر شد با سپاه
جهان کرد چون روی زنگی سیاه

چو دریای قارست گفتی جهان
همه روشناییش گشته نهان

یکی خیمه زد بر سرش دود و قیر
سیه شد جهان، چشم‌ها خیره خیر

چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد
خلاصه به فرمان دیو سپید، شاه و لشگر رو در یک سیاه‌چال زندانی میکنن.

این وسط یک نفر تونست از این مهلکه، قسر در بره. خودش رو رسوند ایران و جنگی رفت سیستان و ماجرا رو از بیخ برای زال تعریف کرد. زال بعد از نثار کردن کلی بد و بیراه به کیکاووس، رستم رو صدا میکنه و جریان رو بهش میگه.
و میگه که امروز چشم امید ایرانیان به تو است. باید به مازندران بری و شاه رو نجات بدی. برای رفتن به مازندران دو راه وجود داره:
١- راه معمول که کاووس رفت و یکی دو ماهی طول میکشه تا برسی.
٢- یک راه میان‌بر که بسیار سخت و دشواره اما هفت روزه خودت رو به مازندران میتونی برسونی.
رستم راه دوم رو انتخاب میکنه. رستم حرکت میکنه و به سوی مازندران میره.

خوان اول

بعد از این که رستم ساعت‌های طولانی بدون توقف به سمت مازندران تاخت، برای رفع خستگی در یک چمنزار سرسبز تصمیم گرفت کمی استراحت کنه. گرفت خوابید و رخش (اسب رستم) هم مشغول چریدن شد. در اون بیشه، یک شیر
تنومند زندگی می‌کرد. وقتی شیر متوجه شد که غریبه‌ای گارد قلمرو شده، برای شکار کردن رستم و رخش وارد عمل شد.

رستم در خواب بود که شیر حمله کرد. به محض حملهٔ شیر، رخش به مقابله با او پرداخت:

دو دست اندر آورد و زد بر سرش
همان تیز دندان به پشت اندرش
رخش با شیر گلاویز شد و با سم‌هاش به سر و کله شیر کوبید و با دندانش پوست از سر شير کند. دقایقی بعد، شیر کشته شد.

رستم وقتی از خواب بیدار شد و رخش رو خونین دید، دور و بر رو نگاهی انداخت و جسد شیر رو نظاره کرد و فهمید که ماجرا از چه قرار بود. کمی رخش رو دعوا کرد که چرا منو بیدار
نکردی؟ ولی بعد حیوان رو نوازش کرد و ازش تشکر کرد. و آماده حرکت شدند.

خوان دوم

روز بعد رستم باید از یک بیابان بی‌آب‌وعلف عبور می‌کرد. چند ساعتی که گذشت، از داغی آفتاب و نبود سرپناه و به پایان رسیدن آبی که در قمقمه داشت، بی‌حال شد. هم رستم و هم رخش در شرف مرگ بودند.
رستم دستش رو به سمت آسمون بالا میبره و از خدا تمنا میکنه که بخاطر ایران و نجات شاه ایران، کمکش کنه و نذاره تو این بیابون بمیره.

بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک

در این میان ناگهان یک گوسفند در افق دید:

همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
رستم متوجه شد که حتما در آن نواحی آب هست که این گوسفند اونجا حضور داره. با هر زحمتی بود بلند شد. و کشان کشان به دنبال گوسفند راه افتاد. گوسفند، رستم و رخش را به سمت یک چشمه هدایت کرد و جان رستم از مرگ، نجات یافت:

به جایی که تنگ اندر آید سَخُن
پناهت به جز پاک‌یزدان، مکن
خوان سوم

در اطراف اون چشمه، بیشه‌ای بزرگ بود. بیابان به پایان رسیده بود. رستم زد بغل و یه گورخر شکار کرد و کباب کرد و خورد. بعد گرفت بخوابه. به رخش گفت رفیق مبادا قضیه شیر تکرار بشه! اگه وقتی من خوابم خبری شد، بیدارم کن.

تهمتن به رخش سراینده گفت
که با کَس مَکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی
تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

رستم در خواب بود یک اژدها سر و کله‌ش پیدا شد. اژدها به محض این که به سوی رخش حمله کرد، رخش به سمت رستم رفت و سر و صدا کرد تا بیدار بشه:

همی کوفت بر خاک، رویینه سُم
چو تندر خروشید و افشاند دُم

رستم بیدار شد و به اطراف نگریست
ولی چیزی ندید. اژدها با کمک جادو، غیب شده بود. یه چشم‌غره‌ای به رخش رفت و دوباره خوابید. وقتی خوابش برد دوباره اژدها آشکار شد و رخش رستم رو بیدار کرد اما باز اژدها ناپدید شد. رستم که فکر می‌کرد رخص الکی هی بیدارش میکنه، قاطی میکنه و به رخش میگه یه بار دیگه کره‌خربازی دربیاری
سرتو می‌بُرم! و پس از خوابیدن رستم، دوباره اژدها آشکار شد:

بغرید باز اژدهای دُژَم
همی آتش افروخت گفتی به‌دم

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان
نیارست رفتن بر پهلوان

دلش زان شگفتی به دو نیم بود
کش از رستم و اژدها بیم بود

هم از بهر رستم دلش نارمید
چو باد دمان نزد رستم دوید
رخش با این که دو دل بود، ولی برای بار سوم رفت و رستم رو بیدار کرد. این بار اما به فرمان یزدان، طلسم اژدها باطل شد و نتونست غیب بشه:

چنان ساخت روشن جهان‌آفرین
که پنهان نکرد اژدها را زمین

رستم و اژدها شروع کردن برای هم رجز خوندن. اژدها گفت تو کی هستی که جسارت کردی اومدی اینجا؟
چنین داد پاسخ: که من رستم‌ام
ز دستان و از سام و از نِیرَم‌ام

به تنها یکی کینه‌ور لشکرم
به رخش ِ دلاور زمین بسپرم

جنگ سختی درگرفت. طور رستم به اژدها نمی‌رسید. در این میان رخش وارد عمل شد و برای کمک به رستم، شروع به زدن اژدها کرد. اژدها شکست خورد و رستم سر او را برید.
خوان چهارم

رستم پس از کشتن اژدها، به مسیر ادامه داد. چند ساعت بعد، در نقطه‌ای خوش‌آب‌وهوا، رستم یک سفره‌ای دید پر از غذاهای خوشمزه. رستم رفت سر سفره و چند پیک شراب زد بر بدن. بعد چشمم به یه ساز تنبور افتاد. مست و پاتیل، ساز رو برداشت و شروع کرد به خواندن ترانه:
که آواره و بدنشان، رستم است!
که از روزِ شادیش، بهره غم است!

همه جای جنگست میدانِ او
بیابان و کوهست، بُستانِ او

همه جنگ با شیر و نَراژدهاست
کجا اژدها از کَفَش نا رهاست

می و جام و بویا گل و میگسار
نکردست بخشش ورا کردگار!

همیشه به جنگ نهنگ اندر است!
و گر با پلنگان بجنگ اندر است!
خلاصه رستم داشت برا خودش میخوند و تنبور میزد که یه داف خوشگل یواش یواش نزدیکش شد و نشست کنارش! رستم همین که دختره رو دید گفت به به قربونت برم خدا جون که بزم ما رو کامل کردی!
همین که اسم #خدا به زبون رستم اومد، اون دختر تبدیل به یه پیرزن چروکیده شد. نگو زنیکه جادوگر بود و این بساز رو راه انداخته بود رستم رو به تله بندازه! رستم تا دید دختره تبدیل به عجوزه شد، شمشیر کشید و زنک رو به دو نیم کرد!
میانش به خنجر به دو نیم کرد
دلِ جاودان، زو پر از بیم کرد

خوان پنجم

رستم روز بعد به مرغزار رسید. لباس رو کند و در رودخونه یه حموم مَشتی کرد. یه گورخر زد زمین و کباب کرد و خورد و گرفت خوابید.
نگهبان اون مرغزار از دور دید یه یارویی اومده تو باغ و گرفته خوابیده اسبشم داره می‌چره و میوه‌ها رو میخوره. با داد و هوار اومد جلو و چنتا لیچار بار رستم کرد و با چوب‌دستیش کوبید به پای رستم!
چو در سبزه دید اسب را دشتبان
گشاده‌زبان سوی او شد دَوان

سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد، گرم بر پای اوی

نگهبان داشت همینطور قروم‌قروم می‌کرد که رستم از خواب بیدار شد و بدون هیچ حرفی بلند شد، با دو دستش دو گوش یارو رو گرفت
و یه فشار داد، جفت گوشاش کَنده شد! گوشا‌رو گذاشت کف دستش و یه تیپا زد گفت برو دنبال سرنوشتت!

ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش

بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
دشتبان بدبخت گریه‌کنان رفت پیش صاحاب باغ. صاحاب باغ اسمش #اولاد بود. ماجرا رو برای اولاد تعریف کرد. اولاد با نوچه‌هاش اومدن سراغ رستم. دعوا شد! رستم قمه کشید و همه نوچه‌های اولاد رو کشت! بعد یه طناب برداشت و اولاد رو اسیر کرد!
یکم که استراحت کرد، به اولاد گفت ببین ذیقی! اگه مثل آدم به من بگی دیو سپید کجاست، زنده میمونی! اگه دروغ بگی، نصفت میکنم! اولاد میگه میگم میگم!
خوان ششم

خلاصه رستم اولاد رو میندازه رو اسب و حرکت میکنن. اولاد مسیر رو بهش نشون میده. بعد از عبور از چنتا دشت و کوه و مسیرهای سخت می‌رسن به کوهستانی مخوف که جایگاه اصلی دیوها بود. اولاد میگه اینجا #ارژنگ_دیو زندگی میکنه.
یه جورایی وزیر دیو سپیده. رستم اولاد رو به یه درخت بست و خودش گاماس گاماس رفت نزدیک جایی که ارژنگ دیو زندگی می‌کرد:

یکی نعره زد در میانِ گروه
تو گفتی بدرّید دریا و کوه

برون آمد از خیمه، ارژنگِ دیو
چو آمد به گوش اندرش آن غریو
از نعرهٔ رستم، ارژنگ دیو از خیمه خارج شد و جنگ درگرفت. رستم خیلی سریع ارژنگ رو از بین برد:

سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بِکَندش به کردارِ شیر

و بعد از کشتن ارژنگ، سرش رو بُرید و پرتاب کرد به سمت باقی دیوها:

پر از خون، سرِ دیو، کَنده ز تن
بینداخت ز آنسو که بود انجمن
دیوها از وحشت پا به فرار گذاشتند. رستم به سمتشون تاخت و تا جایی که میتونست دیوها رو یکی یکی به قتل رسوند!

برگشت پیش اولاد. اولاد بهش گفت فلان جا یه سیاه‌چاله هست که کیکاووس ایرانیان اونجا زندانی شدن. رستم با اولاد رفت و شاه رو پیدا کرد. اما
افسوس که شاه و همه پهلوانان، کور شده بودند. اولاد گفت راه نجات این‌ها اینه که بری دیو سپید رو بکشی و جگرش رو دربیاری. خون جگر دیو سپید رو بچکانی تو چشم این‌ها تا دوباره بینا بشن.

رستم، به سمت جایگاه دیو سپید حرکت کرد.
خوان هفتم

رستم با اولاد و سوار بر رخش، از هفت کوه گذشت تا نزدیکی جایی رسید که دیو سپید اونجا زندگی می‌کرد. اولاد به رستم گفت اون غاری که میبینی، غار دیو سپید هست. دیوها عادت دارند شب‌ها بیدار باشن و روزها بخوابن. بهتره چند ساعتی
صبر کنی تا خورشید کامل بیاد وسط آسمون. سر ظهر، همه دیوها خواب هستند و میتونی حمله رو شروع کنی.

وقتی خورشید درست رسید وسط آسمان، رستم به سمت غار دیو سپید حرکت کرد. در مسیر، دیوهایی که نگهبان غار دیو سپید بودن رو یکی یکی و بی‌سروصدا به قتل رسوند و پای به داخل غار دیو سپید گذاشت.
به کردارِ دوزخ یکی غار دید
تنِ دیو از تیرگی ناپدید

غار به قدری تاریک بود که هیچی داخلش دیده نمیشد. رستم کمی ایستاد تا چشمش به تاریکی عادت کنه.

زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید

چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست

دیو سپید نمایان شد:

به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
دیو سپید، بزرگ و پشمالو بود و بلند بالا و بسیار تنومند:

به رنگ شبه‌روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی

دیو سپید از خواب بیدار شد و رستم رو دید. دست انداخت و یه سنگ بسیار بزرگ برداشت و به سمت رستم پرتاب کرد. رستم شمشیر کشید و کوبید به سنگ، سنگ از وسط نصف شد.
سپس رستم و دیو به سمت هم حمله کردند. رستم موفق شد یک دست و یک پای دیو رو قطع کنه.

ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
جنگ به سختی ادامه داشت و رستم و دیو مشغول کشتی‌گرفتن بودند:

همی پوست کَند این از آن، آن از این
همی گُل شد از خون، سراسر زمین
سرانجام رستم با کمک اهورامزدا،موفق شد دیو سپید رو شکست بده و گلوی دیو رو ببُره:

تهمتن به نیروی جان‌آفرین
بکوشید بسیار با درد و کین

بزد دست و برداشتش نره‌شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
سپس شکم دیو رو پاره کرد و جگر دیو سپید رو بیرون کشید و از غار خارج شد. بلافاصله رستم و اولاد به سمت سیاه‌چالی که کیکاووس و ایرانیان اونجا اسیر بودند برگشت.

رسید آنگهی، نزدِ کاووس‌کِی
یَلِ پهلو افروزِ فرخنده‌پِی
رستم خون جگر دیو سپید رو در چشم کاووس و پهلوانان چکاند. همگی بینا شدند. سپس مازندران رو به اولاد بخشید و اولاد بخاطر خدمتی که به رستم کرده بود، از این پس شاه مازندران شد.

رستم و کیکاووس و لشگریان، مدتی استراحت کردند. سپس لشگر شروع کرد به کشتن دیوهایی که هنوز در مازندران بودند:
برفتند یکسر به فرمانِ کِی
چو آتش که برخیزد از خُشک‌نِی
ز شمشیرِ تیز، آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند

و پس از آن، پیروزمندانه به ایران زمین بازگشتند.

نویسنده: #بهمن_انصاری
ریتوییت فراموش نشه

ضمنا اگه به اساطیر ایرانی علاقه دارید، کتاب من رو می‌تونید از سایت شخصیم دانلود کنید و مطالعه کنید 👇
bahmanansari.ir/persian-mythol…

از کانال تلگرامم هم میتونید دانلود کنید 👇
t.me/Bahman_Ansari/… Image

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Bahman Ansari

Bahman Ansari Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @Ansari_Bahman

May 25
مسیحیت و مهرپرستی در اروپای باستان

در تقویم ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ (تقویم سغدی و نه تقویم ساسانی) روزهای هفته بدین‌گونه بود:

ﻣﻬﺮروز = ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ
ﻣﻪ‌روز = ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ
ﺑﻬﺮﺍﻡ‌روز = ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ
ﺗﯿﺮروز = ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ
ﻫﺮﻣﺰروز = ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ
ﻧﺎﻫﯿﺪروز = ﺟﻤﻌﻪ
کیوان‌روز = شنبه

اکنون به نام روزهای هفته در اروپا دقت کنید:

Saturday = Satur + day
Saturn = ﮐﯿﻮﺍﻥ

Sunday = Sun + day
Sun = ﺧﻮﺭشید (مهر)

Monday = Mon + day
Moon = ﻣﺎﻩ
Tuesday = Tues + day
Tues = God of war = Mars
Mars = ﺑﻬﺮﺍم

Wednesday = Wednes + day
Wednes = day of Mercury
Mercury = ﺗﯿﺮ

Thursday = Thurs + day
Thurs = Thor = day of Jupiter
Jupiter = ﻫﺮﻣﺰ

Friday = Fri + day
Fri = Frig = day of Venues
Venues = ناهید
Read 13 tweets
May 24
شاهنامه چطوری تموم میشه؟
#رشتو

خیلی سریع اگه بخوام برم سر اصل مطلب، باید بگم شاهنامه با حمله عرب، مرگ آخرین شاه ساسانی یزدگرد، و به پایان رسیدن دوره ساسانیان تموم میشه. در واقع شاهنامه از سه بخش کلی ساخته شده که خلاصه‌اش
رو اگه بخوام تیتروار بگم اینطور میشه:
١- بخش اساطیری (از آغاز کتاب تا پادشاهی منوچهر)
٢- بخش حماسی (از پادشاهی نوذر تا پادشاهی داراب)
٣- بخش تاریخی (از حمله اسکندر مقدونی تا آخر دوره ساسانیان)
می‌بینید که یک‌سوم پایانی شاهنامه، مربوط به دوران تاریخی هست. این دوره بعد از تعریف حمله اسکندر (همچنان آمیخته به افسانه‌ها)، وارد دوره اشکانیان میشه. اما در زمان فردوسی، تاریخ اشکانیان گم شده بود. در واقع اگه ما امروز مطالب نسبتا بیشتری از تاریخ اشکانیان میدونیم، بخاطر اینه
Read 23 tweets
May 22
نظر #فردوسی دربارهٔ #اعتصاب_غذا چیست؟
#رشتو

اخیرا زیاد درمورد اعتصاب غذا می‌شنویم. افرادی که به دنبال دیده شدن و جلب توجه افکار عمومی هستند، مدعی اعتصاب غذا میشن و صدها خبرنگار و رسانه، بدون راستی‌آزمایی و صحت‌سنجی، اعتصاب غذای فرد مورد نظر رو تحت پوشش خبری قرار میدن.
اگر اعتصاب غذا با یک هدف بزرگ و به صورت صادقانه انجام بشه، میتونه تاثیرات بزرگ جهانی داشته باشه. مثلا #بابی_ساندز که با یک اعتصاب غذای محکم، بعد از ۶۶ روز فوت کرد اما تاریخ اروپا را به یک مسیر جدید هدایت کرد.
با این حال بسیار کم هستند چنین افرادی. اکثر افرادی که مدعی اعتصاب غذا هستند، در خلوت مشغول بخور بخور هستند و هیچ رسانه‌ای هم حاضر نیست به رسالت صادقانه خبرنگاری پای‌بند باشه و اعتصاب غذای فرد مورد نظر رو صحت‌سنجی کنه.
Read 22 tweets
May 19
رستم و رخش، دو رفیقی که تا لحظهٔ مرگ، کنار هم بودند.
ـ #رشتوی_جدید: مرگ رستم و رخش

در رشتوی قبلی که ماجرای آشنایی #رستم با اسب محبوبش #رخش رو تعریف کردم، گریزی کوتاه هم به مرگ رستم و رخش داشتم. دوستانی درخواست کردند که ماجرای احساسی و تراژدی غم‌انگیز مرگ این رستم و اسب وفادارش Image
را براتون بنویسم. قبل از شروع این رشتو، دو مورد رو یاد آور میشم:

١- این ماجرا به شدت غم‌انگیز است و ممکنه اشک شما را دربیاره.

٢- پیشنهاد میکنم اول رشتوی قبلی رو بخونید تا ذهنتون آماده مطالعه این رشتو بشه. رشته قبلی اینجاست 👇
عالیجناب #فردوسی در شروع این داستان میگه که این روایت مرگ رستم رو از مردی به نام #آزاد_سرو در شهر مرو شنیده. بنابرگفتهٔ خود فردوسی، احمد سهل دوست فردوسی در مرو با آزادسرو دیدار داشته و این روایت رو از او شنیده و برای فردوسی تعریف کرده.
Read 44 tweets
May 17
ماجرای رستم و رخش، بنابر #شاهنامه
ـ #رشتوی_جدید

در شاهنامه فردوسی یکی از دلکش‌ترین داستان‌ها، داستان به‌هم‌رسیدنِ رستم و رخش هست. ماجرا از این قراره که رستم در نوجوانی، به دلیل پیکر تنومند و سنگین، اسبی نداشت چون روی هر اسبی می‌نشست، کمر اسب می‌شکست! Image
در این زمان یه سری اتفاقات وحشتناک در ایران افتاده بود. چند سال قبل افراسیاب شاهزاده تورانی، به خاک ایران حمله کرده بود و نوذر (پادشاه ایران) رو کشته بود.

تا قبل از این، در زمان پادشاهی منوچهر پدر نوذر، سام نریمان جهان‌پهلوان ایرانی با قدرت از مرزهای ایران محافظت می‌کرد. ولی Image
حالا سام مرده بود و همین باعث شد تا نوذر نتونه در مقابل افراسیاب دوام بیاره و کشته شد.

القصه، با کشته شدن نوذر، مدتی افراسیاب مشغول چپاول ایران بود تا این‌که ایرانیان پیرمردی ٨٠ ساله به نام زاو (یا زَو) پسر فردی به اسم تهماسب و از Image
Read 17 tweets
May 12
رابعه، شاعر زیبایی که عاشق بکتاش شد...
(نخستین زن شاعر پارسی‌سرا)
ـ #رشتوی_جدید

رابعه بلخی که حدود هزار سال پیش در ایران‌شرقی می‌زیست، دختر زیبای کعب قُزداری بود. کعب یکی از سرداران حکومت سامانیان و حاکم بلخ و سیستان بود. گفته شده که کعب علاقهٔ بسیاری به دخترش رابعه داشت و Image
او را زین‌العرب یعنی «زینت قوم عرب» نامیده بود و باتوجه به ثروت زیادی که داشت، چندین معلم خصوصی برای رابعه استخدام کرده بود تا علاوه بر خواندن و نوشتن، انواع هنرها را نیز به دخترش بیاموزند.

در اندک‌زمانی، رابعه تبدیل به شاعری برجسته، نقاشی زبردست، شمشیرزنی ماهر، سوارکاری خبره و Image
سیاستمداری زیرک شد؛ به‌نحوی که عوفی درباره او می‌نویسد:

«رابعه دختر کعب القزداری، اگرچه زن بود، اما به فضل بر تمام مردان جهان بخندیدی! فارِس هر دو میدان و والی هر دو بیان، بر نظم تازی قادر و در شعر پارسی به غایت ماهر.» Image
Read 19 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(