فرهاد و شیرین؟ یا خسرو و شیرین؟
حقیقت چیه؟!
ـ #رشتوی_جدید
حتما تا حالا هزار بار شنیدید که وقتی صحبت عشق جاودانه و عمیق میشه، براتون عشق شیرین و فرهاد رو مثال میزنند. اما احتمالا در مقیاس کمتر، یه چیزهایی هم از خسرو و شیرین شنیدید و فکرتون مشغول شده که این شیرین بالاخره مال
فرهاد بود یا مال خسرو؟ کی با کی بود؟ کی به کی خیانت کرد؟ داستان چیه؟ آدم خوبه کجاست؟ آدم بده کیه؟
چون میدونم بخاطر علاقه مفرط به تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران، حوصله ندارید برید اصل دو کتاب #خسرو_و_شیرین و #شیرین_و_فرهاد رو بخونید، براتون خلاصه داستان رو تعریف میکنم!
خسروپرویز پادشاه ساسانی، یه زنی داشته به نام شیرین که ارمنی بوده. خسرو به شدت عاشق زنش بوده و دوسش داشته. طبق داستانها و افسانهها، خسرو زمانی که شاهزاده بود و هنوز شاه نشده بود، در خواب شیرین رو دیده بود و پدربزرگش انوشیروان بشارت داده بود که این دختر زنت میشه! خسرو هم بعد از
بیدار شدن بیقرار میشه و میفرسته برن ارمنستان شیرین رو پیدا کنن براش بیارن! خلاصه شیرین خانوم هم ندید عاشق خسرو میشه و یه روز سوار اسبش شبدیز میشه و از ارمنستان فرار میکنه میره به سمت تیسپون. وسط راه خسته و کوفته، میزنه بغل و لخت میشه میپره تو یه رودخونه برا آبتنی و استراحت!
همزمان، خسروپرویز هم مورد بیمهری پدرش قرار میگیره و قهر میکنه از تیسپون میزنه بیرون و آواره شده.
خلاصه خسرو تصمیم میگیره قید تاج و تخت رو بزنه و بره ارمنستان شیرین رو پیدا کنه بگیرش!
خسرو که دربهدر شده بود، میرسه به کنار همون چشمه و میبینه یه داف حق داره لخت و برهنه تو آب شنا میکنه. یواشکی شروع میکنه به هیزی و دیدزدن دختره!
دختره وقتی متوجه میشه یه یارویی داره دید میزنش، سریع لباس رو میپوشه و میپره رو اسب و الفرار! میره به تیسپون. خسرو هم میره ارمنستان!
خلاصه این دو تا هی دور و دورتر میشن از هم تا این که اتفاقاتی میوفته و خسرو دوباره شانس نشستن رو تخت شاهی رو به دست میاره. لذا برمیگرده به تیسپون و هم تاج شاهی رو به دست میاره، هم شیرین رو! ولی این وسط هرکاری میکنه شیرین نمیذاره بهش دست بزنه! میگه من از اوناش نیستم! فقط وقتی
میتونی ماچ و بوسه بگیری از من که عقدم کنی! این وسط یهو یه اتفاق میوفته. بهرام چوبین قیام میکنه و تاج و تخت شاهی ساسانیان رو از چنگ خسروپرویز درمیاره.
(ماجرای خسروپرویز و خلع شدنش از سلطنت توسط بهرام چوبین رو قبلا اینجا نوشتم 👇)
القصه، خسرو از ایران مجبور میشه فرار کنه بره به روم. امپراطور روم یه لشگر میده به خسرو که بتونه برگرده ایران و تاج و تخت شاهی رو از بهرام چوبین پس بگیره. یه دختری هم داشته به اسم مریم که اونم به خسرو میده! خسرو تو رودروایسی مریم رو میگیره و برمیگرده ایران!
بعد از جنگی که بین خسروپرویز و بهرام چوبین شکل میگیره، خسرو موفق میشه بهرام رو شکست بده و دوباره شاه بشه. اما مریم دیگه اجازه نمیده خسرو با شیرین ازدواج کنه. شیرین هم ول میکنه میره تو قصر خودش و بدون خسرو زندگی میکنه. هم خسرو و هم شیرین دنبار راهی بودن تا به هم برسن و شدیدا
عاشق هم بودن.
این وسط یهو یه سر خر دیگه هم پیدا میشه! فرهاد که یه مهندس سنگتراش بود، شیرین رو میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه! ولی خب عشقش برخلاف چیزی که شما تصور میکنید، یهطرفه بود! شیرین علاقه ای به فرهاد نداشت و عاشق خسرو بود.
آوازهٔ عشق عجیب و غریب فرهاد به شیرین و هَوَل بودن و آویزون شدنش، تو کل شهر تیسپون میپیچه. و کم کم خبر به گوش خسرو میرسه. خسرو برای این که فرهاد رو از سر راه برداره، دستور میده بهش بره سمت کرمانشاه و کوه رو بتراشه! با این حیله: «کوهی در وسط ایران است که فت و آمد از غرب به
شرق را سخت کرده است (رشتهکوه زاگرس رو میگه). اگه این کوه رو صاف کنی و از بین ببری، منم از خیر شیرین میگذرم و میکشم کنار تا اگه خودش هم مایل بود، با تو ازدواج کنه!»
خلاصه فرهاد که عقلشو از دست داده بود، قبول میکنه و یه تیشه برمیداره میره شروع میکنه به کندن کوه!
این خبر به گوش شیرین میرسه و احساس ترحّم میکنه نسبت به فرهاد. یه روز یه کاسه شیر برمیداره میره سمت اون کوه تا به فرهاد شیر رو بده و باهاش صحبت کنه که بابا من دلم پیش خسروئه چرا اینطوری خودتو اوسکول کردی مرد!
ولی تو راه، اسبش رَم میکنه و شیرین رو میزنه زمین. فرهاد به داد
شیرین میرسه و از مرگ نجاتش میده. بعد هم دختره رو میندازه رو کولش و میبرهش سمت قصرش.
وقتی این خبر پخش میشه، پچپچ جماعت شروع میشه که آره شیرین به خسرو خیانت کرده و یواشکی تو بیابون با فرهاد بده بستون داشتن! خسرو وقتی این شایعهها رو میشنوه، به شیرین شک نمیکنه ولی برای این که
از شر فرهاد و آویزون بازیاش خلاص بشه، میره به فرهاد میگه آقا شیرین مُرد! مریض شد مُرد! برو پی زندگیت! ولی خب این دروغ خیلی گرن تموم شد! چون فرهاد از شنیدن این خبر در جا دق کرد و تِلِپی افتاد و مُرد!
با شنیدن خبر مرگ فرهاد، شیرین خیلی ناراحت میشه (از رو ترحم نه عشق) و خسرو هم
دچار عذاب وجدان میشه. ولی از طرفی شاد هم بوده که بالاخره از شر فرهاد خلاص شده.
چند وقت بعد از این جریان، مریم هم میمیره. مرگ مریم، باعث میشه تا مانع بزرگی که بین خسروپرویز و شیرین بود، برداشته بشه و این دو بعد از سالها مصیبت کشیدن، حالا بالاخره با هم ازدواج میکنند.
ولی باز هم خسرو و شیرین عاقبت بخیر نشدن. خسرو از مریم یه پسر قرومساق داشت به نام شیرویه. این شیرویه وقتی به سن جوانی میرسه، برای رسیدن به تاج و تخت ساسانی، همه برادرهاش رو میکشه و پدرش خسروپرویز رو هم میندازه زندان. چندوقت بعد، خسرو رو هم میکشه. و قصد داشته شیرین رو که زنباباش
بوده، برا خودش برداره. ولی روز ختم خسرو، شیرین میره بالاسر جنازه خسرو و ناگهان یه خنجر درمیاره فرو میکنه تو شکم خودش و جنازهاش میوفته رو جنازهٔ معشوقهاش. خسرو و شیرین رو کنار هم دفن میکنند.
قبلا در مورد زندگینامه رستم چند رشتو نوشته بودم. امروز میخوام مهمترین بخش از زندگیِ رستم رو تعریف کنم که حتما درموردش شنیدید.
بریم سراغ ماجرا
کیکاووس شاه ایران یه روز یه بزمی به راه انداخته بود و بساط مِی و مشروب به راه، پهلوانان ایران زمین هم جمع بودند:
چنان بُد که در گلشنِ زرنگار
همیخورد روزی مِیِ خوشگوار
یکی تختِ زرین بلورینش پای
نشسته بر او بر جهان کدخدای
ابا پهلوانانِ ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
این وسط یه رامشگر (نوازنده) میاد و بعد از این که بساط ساز و آواز رو برگزار میکنه و همه کیف میکنن، میاد به شاه میگه که: آقای کیکاووس، من اهل شهر مازندران هستم (این مازندران با مازندران شمال ایران فرق میکنه. در اون زمان به جایی که ما امروز میگیم مازندران، میگفتند طبرستان.
Saturday = Satur + day
Saturn = ﮐﯿﻮﺍﻥ
—
Sunday = Sun + day
Sun = ﺧﻮﺭشید (مهر)
—
Monday = Mon + day
Moon = ﻣﺎﻩ
—
Tuesday = Tues + day
Tues = God of war = Mars
Mars = ﺑﻬﺮﺍم
—
Wednesday = Wednes + day
Wednes = day of Mercury
Mercury = ﺗﯿﺮ
—
Thursday = Thurs + day
Thurs = Thor = day of Jupiter
Jupiter = ﻫﺮﻣﺰ
—
Friday = Fri + day
Fri = Frig = day of Venues
Venues = ناهید
خیلی سریع اگه بخوام برم سر اصل مطلب، باید بگم شاهنامه با حمله عرب، مرگ آخرین شاه ساسانی یزدگرد، و به پایان رسیدن دوره ساسانیان تموم میشه. در واقع شاهنامه از سه بخش کلی ساخته شده که خلاصهاش
رو اگه بخوام تیتروار بگم اینطور میشه:
١- بخش اساطیری (از آغاز کتاب تا پادشاهی منوچهر)
٢- بخش حماسی (از پادشاهی نوذر تا پادشاهی داراب)
٣- بخش تاریخی (از حمله اسکندر مقدونی تا آخر دوره ساسانیان)
میبینید که یکسوم پایانی شاهنامه، مربوط به دوران تاریخی هست. این دوره بعد از تعریف حمله اسکندر (همچنان آمیخته به افسانهها)، وارد دوره اشکانیان میشه. اما در زمان فردوسی، تاریخ اشکانیان گم شده بود. در واقع اگه ما امروز مطالب نسبتا بیشتری از تاریخ اشکانیان میدونیم، بخاطر اینه
اخیرا زیاد درمورد اعتصاب غذا میشنویم. افرادی که به دنبال دیده شدن و جلب توجه افکار عمومی هستند، مدعی اعتصاب غذا میشن و صدها خبرنگار و رسانه، بدون راستیآزمایی و صحتسنجی، اعتصاب غذای فرد مورد نظر رو تحت پوشش خبری قرار میدن.
اگر اعتصاب غذا با یک هدف بزرگ و به صورت صادقانه انجام بشه، میتونه تاثیرات بزرگ جهانی داشته باشه. مثلا #بابی_ساندز که با یک اعتصاب غذای محکم، بعد از ۶۶ روز فوت کرد اما تاریخ اروپا را به یک مسیر جدید هدایت کرد.
با این حال بسیار کم هستند چنین افرادی. اکثر افرادی که مدعی اعتصاب غذا هستند، در خلوت مشغول بخور بخور هستند و هیچ رسانهای هم حاضر نیست به رسالت صادقانه خبرنگاری پایبند باشه و اعتصاب غذای فرد مورد نظر رو صحتسنجی کنه.
رستم و رخش، دو رفیقی که تا لحظهٔ مرگ، کنار هم بودند.
ـ #رشتوی_جدید: مرگ رستم و رخش
در رشتوی قبلی که ماجرای آشنایی #رستم با اسب محبوبش #رخش رو تعریف کردم، گریزی کوتاه هم به مرگ رستم و رخش داشتم. دوستانی درخواست کردند که ماجرای احساسی و تراژدی غمانگیز مرگ این رستم و اسب وفادارش
را براتون بنویسم. قبل از شروع این رشتو، دو مورد رو یاد آور میشم:
١- این ماجرا به شدت غمانگیز است و ممکنه اشک شما را دربیاره.
٢- پیشنهاد میکنم اول رشتوی قبلی رو بخونید تا ذهنتون آماده مطالعه این رشتو بشه. رشته قبلی اینجاست 👇
عالیجناب #فردوسی در شروع این داستان میگه که این روایت مرگ رستم رو از مردی به نام #آزاد_سرو در شهر مرو شنیده. بنابرگفتهٔ خود فردوسی، احمد سهل دوست فردوسی در مرو با آزادسرو دیدار داشته و این روایت رو از او شنیده و برای فردوسی تعریف کرده.
در شاهنامه فردوسی یکی از دلکشترین داستانها، داستان بههمرسیدنِ رستم و رخش هست. ماجرا از این قراره که رستم در نوجوانی، به دلیل پیکر تنومند و سنگین، اسبی نداشت چون روی هر اسبی مینشست، کمر اسب میشکست!
در این زمان یه سری اتفاقات وحشتناک در ایران افتاده بود. چند سال قبل افراسیاب شاهزاده تورانی، به خاک ایران حمله کرده بود و نوذر (پادشاه ایران) رو کشته بود.
تا قبل از این، در زمان پادشاهی منوچهر پدر نوذر، سام نریمان جهانپهلوان ایرانی با قدرت از مرزهای ایران محافظت میکرد. ولی
حالا سام مرده بود و همین باعث شد تا نوذر نتونه در مقابل افراسیاب دوام بیاره و کشته شد.
القصه، با کشته شدن نوذر، مدتی افراسیاب مشغول چپاول ایران بود تا اینکه ایرانیان پیرمردی ٨٠ ساله به نام زاو (یا زَو) پسر فردی به اسم تهماسب و از