Bahman Ansari Profile picture
Jun 4 38 tweets 10 min read Twitter logo Read on Twitter
یه داستان دیگه از #شاهنامه به زبان خودمانی!
ـ #هفت_خوان_اسفندیار
ـ #رشتوی_جدید

شما حتما بارها داستان «هفت‌خوان رستم» رو (حداقل اسمش رو) شنیدید. ولی جالبه بدونید در #شاهنامه_فردوسی، یک داستانی هم داریم به نام «هفت‌خوان اسفندیار» که امروز می‌خوام براتون تعریف کنم. Image
کنون زین سپس، هفتخوان آورم
سخن‌های نغز و جوان آورم

همای و به‌آفرید، دو دختر گشتاسپ شاه ایران بودند. چندی قبل در جنگی که بین ایران و خیونان (شاخه‌ای از تورانیان) درگرفته بود، ایرانیان پیروز شده بودند اما ارجاسب شاخ خیونان موفق شده بود تا دو دختر گشتاسپ را دزدیده و به اسارت ببرد.
از همین‌روی، گشتاسپ از پسر پهلوانش اسفندیار درخواست کرد تا به رویین‌دژ (دژ اختصاصی ارجاسب که دختران گشتاسپ در آن‌جا زندانی بودند) حمله کنه و دو دختر را نجات بده.

هفتخان در حقیقت یک رژهٔ نظامی بود که منتهی به مقرّ ارجاسپ می‌شد. در این راه‌پیمایی، یک تُرک به نام گرگسار، راهنمای
مسیر بود. او به اسفندیار گفت که رسیدن به رویین‌دژ از سه مسیر امکان‌پذیر است:
١- مسیر سه ماهه و آسان از جاده‌ای خوش‌آب‌وهوا
٢- مسیر دو ماهه و کمی سخت
٣- مسیر هفت روزه و بسیار خطرناک

اسفندیار این مسیر سوم را انتخاب کرد تا در کمترین زمان ممکن، به هدف برسد.
اسفندیار برای نجات خواهرانش، باید از هفت‌ خوان (هفت مرحلهٔ خطرناک) در هفت روز عبور می‌کرد. پس با لشگری بزرگ، به راه افتاد.

خوان اول:

اسفندیار و لشگر به جنگلی رسیدند. اسفندیار از گرگسار پرسید اینجا کجاست؟ گرگسار گفت اینجا جنگلی هست متعلق به دو گرگ نر و ماده که به بزرگی فیل
هستند و روی سر هرکدوم یک شاخ بزرگ وجود داره:

نخستین به پیش تو آید دو گرگ
نر و ماده هر یک چو پیلی سترگ

دو دندان به کردارِ پیلِ ژیان
بر و کتف فربه و لاغر میان

به‌سانِ گوزنان به سر بر سروی
همی رزم شیران کند آرزوی
اسفندیار، لشگر رو به برادرش پشوتن سپرد و به تنهایی سواربر شبرنگ (اسبش) به دل جنگل زد. وقتی گرگ‌ها متوجه شدند کسی وارد قلمروشان شده، به اسفندیار حمله کردند. اسفندیار تیر و کمان برداشت و باران تیر بر دو گرگ فرو ریخت!

کمان را به زِه کرد، مردِ دلیر
بغرید بر سان غرنده شیر
بر آهِرمنان تیرباران گرفت
به تندی کمانِ سواران گرفت

هر دو بر اثر اصابت تیرها، مجروح شدند. سپس اسفندیار شمشیر کشید و سر هر دو گرگ رو از تن جدا کرد.

خوان دوم

روز بعد به بیشه‌ای رسیدند. گرگسار به اسفندیار گفت که در این بیشه دو شیر تنومند زندگی می‌کنند.
دگر منزلت شیری آید به جنگ
که با جنگِ او برنتابد نهنگ

عقابِ دلاور برآن راهِ شیر
نپرّد وگر چند باشد دلیر

اسفندیار بلند شد و لشگر رو به پشوتن داد و سوار بر شبرنگ، به دل بیشه زد. دو شیر عظیم‌الجثه، با دیدن اسفندیار به سمتش حمله کردند. اما اسفندیار با دو ضربت شمشیر، هر دو را Image
به قتل رساند! با ضربه اول شیر نر به دو نیم تقسیم شد و با ضربه دوم، سر شير ماده از تنش جدا شد!

چو نَر، اندرآمد، یکی تیغ زد
ببُد ریگ زیرش به‌سانِ بسد

ز سر تا میانش به دو نیم گشت
دلِ شیر ماده، پر از بیم گشت

چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
خوان سوم

روز سوم به قلمرو اژدها رسیدند. گرگسار برای اسفندیار از هیبت اژدها گفت و توصیه کرد بهتره برگردند چون این اژدها خیلی نیرومنده. اما اسفندیار شجاع‌تر از این حرف‌ها بود. شبونه دستور داد درودگران (نجارها) یه گردونه (درشکه جنگی) درست کردند که دور تا دورش با نیزه و شمشیر، مسلح
شده بود. داخل گردونه هم یک صندوق آهنی گذاشتند. اسفندیار داخل صندوق شد و صبح روز بعد، چند اسب به گردونه بستند و گردونه به محل زندگی اژدها نزدیک شد.

بفرمود تا درگران آورند
سزاوار چوبِ گران آورند

یکی نغز، گردونِ چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغ‌ها در نشاخت
اژدها با دیدن گردونه، حمله کرد. از دهانش آتش بیرون اومد و سپس گردونه رو بلعید! اما شمشیرهایی که اطراف گردونه کار گذاشته بودند، گلوی اژدها رو پاره کردند. اسفندیار از داخل صندوق فلزی بیرون پرید و شمشیر رو برمغز اژدها فرو کرد:

دو چشمش چو دو چشمه‌تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق در گشت جنگی دُژَم

به کامش چو تیغ اندرآمد بماند
چو دریای خون از دهان برفشاند

نه بیرون توانست کردن ز کام
چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام

برآمد ز صندوق، مردِ دلیر
یکی تیز شمشیر در چنگِ شیر

به شمشیر مغزش همی کرد چاک
همی دود زهرش برآمد ز خاک
دودی زهرآلودی که از مغزف اژدها برخاست، تا چندین کیلومتر دورتر رفت و لشگر اسفندیار بر اثر اون دود بیهوش شدند. وقتی به هوش اومدن، دیدند اسفندیار گوشه‌ای روی زمین افتاده. گمان کردن اسفندیار کشته شده و سوگواری کردند. ولی اسفندیار به هوش اومد و گفت که حالش خوبه و فقط بیهوش شده بود!
خوان چهارم

در محل بعدی، گرگسار به اسفندیار گفت که اینجا محل زندگی زنی جادوگر است به نام غول! اسفندیار لشگر رو به پشوتن سپرد، یک بطری ویسکی(!) و یک ساز تنبور به دست گرفت و وارد دشت شد. کنار رودخونه‌ای نشست، عرق خورد و تنبور نواخت و آواز خوند! آوازی که خوند این بود👇
همی گفت: «بَدِ اختر، اسفندیار
که هرگز نبیند مِی و مِی‌گُسار

نبیند جز از شیر و نَرّاژدها
ز چنگِ بلاها نیابد رها

نیابد همی زین جهان، بهره‌ای
به دیدارِ فرّخ‌پَری‌چهره‌ای

بیابم ز یزدان همی کامِ دل
مرا گر دهد چهرهٔ دلگسل

به بالا چو سرو و چو خورشید روی
فروهشته از مشک تا پای موی
زن جادوگر صدای اسفندیار رو شنید. پس خودش رو شبیه یه داف حق و خوشگل کرد و اومد پیش اسفندیار. اسفندیار فهمید این همون جادوگرست! یکم براش زبون ریخت و باهاش لاس زد! دختره خر شد اومد کنار اسفندیار. یهو اسفندیار یه زنجیر درآورد انداخت گردن دختره. این زنجیر رو قبلا زرتشت به اسفندیار
داده بود. یه زنجیری بود که زرتشت از بهشت به روی زمین آورده بود.

یکی نغز پولاد، زنجیر داشت
نهان کرده از جادو آژیر داشت

به بازوش در بسته بُد زردهشت
به‌گشتاسپ آورده بود از بهشت

بدان آهن از جان اسفندیار
نبردی گمانی به بد روزگار

بینداخت زنجیر در گردنش
بران سان که نیرو ببرد از تنش
دختره چهره‌اش عوض شد و طلسمش باطل شد و تبدیل به یه عجوزه شد! بعد دوباره جادو کرد و خودش رو در هیبت یه شیر نمایش داد! نبرد کردند و نهایتا طلسم باطل شد و جادوگر به چهره اصلیش ینی پیرزن عجوزه دراومد. اسفندیار
هم خنجر رو کشید و عجوزه رو پاره کرد!

خوان پنجم

روز بعد به کوه بلندی رسیدند. گرگسار گفت بالای این کوه، یک سیمرغ زندگی میکنه با جوجه‌هاش. پرنده‌ای قوی‌هیکل كه نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ برمی‌دارد!

اسفندیار دوباره سوار همون صندوق و گردونه‌ای شد که باهاش اژدها رو کشته
بود. گردونه رو با کمک چند اسب بردن جلو و در پای کوه گذاشتند. اسفندیار هم داخل صندوق گردونه بود. سیمرغ از آسمون گردونه رو دید و بهش حمله کرد. اما همین که اومد برش داره، تیغ‌های اطراف گردونه فرورفت تو پر و بالش و زخمی شد. سپس نیمه‌جان روی زمین افتاد. اسفندیار از صندوق بیرون اومد و
سیمرغ رو با شمشیر پاره پاره کرد.

چو سیمرغ از دور، صندوق دید
پسش لشکر و نالهٔ بوق دید

ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه
نه خورشید بد نیز روشن نه ماه

بدان بد که گردون بگیرد به چنگ
برآن سان که نخچیر گیرد پلنگ

برآن تیغ‌ها زد دو پا و دو پر
نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر
به چنگ و به منقار چندی تپید
چو تنگ اندر آمد فرو آرمید

چو سیمرغ زان تیغ‌ها گشت سست
به خونآب صندوق و گردون بشست

ز صندوق، بیرون شد اسفندیار
بغرید با آلتِ کارزار

زره در بر و تیغِ هندی به چنگ
چه زود آورد مرغ پیش نهنگ

همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره‌گر مرغ، بیچاره گشت
خوان ششم

روز بعد، لشگر اسفندیار به یک دشت خوش‌آب‌وهوا رسید. زدن بغل که کمی استراحت کنن! خلاصه بساط مِی و شراب و جوجه رو ردیف کردن که یهو طوفانی بلند شد و ابرهای سیاه پدیدار شدن و چند دقیقه بعد، یه برف هولناک شروع کرد به باریدن!
سه روز برف سنگین اومد و تقریبا همه مطمئن بودند که کارشون تمومه. در این لحظه اسفندیار یاد پیام‌های زرتشت افتاد. پس گفت: «اكنون زور و دلاوری سودی ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايی نداريم پناهنده شويد و ياری بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.»
همه دست به دعا بردن و طبق آموزش‌های زرتشت، مشغول نیایش خدا شدن. نتیجه داد! یه بادی وزید و ابرها رو با خودش برد. نور خورشید برف‌ها رو آب کرد و اسفندیار و لشگرش نجات پیدا کردن.
خوان هفتم

بعد از خلاصی از ماجرای برف، اسفندیار از گرگسار پرسید فردا به کجا رسیم؟ گرگسار گفت به یه بیابان بی آب و علف. بهتره بیخیال شی و برگردی که تو اون بیابان قطعا همگی تلف میشیم. اسفندیار گفت به یاری خدا ردش میکنیم.
روز بعد بجای بیابان، به یه دریا رسیدن! اسفندیار فهمید گرگسار دروغ گفته و در دل، قصد جلوگیری از حمله او به رویین‌دژ رو داره. با این حال عجله نکرد و خشمش رو فروبرد. گفت الان چه کنیم؟ گرگسار یه مسیری رو نشون داد که عمق آب اونجا کمتر بود.
اسفندیار دستور داد به پهلوی اسب‌ها و شترها مشک‌های آب ببندند و سپس با احتیاط از آب گذشتند. بعد از عبور از این مرحله، اسفندیار گرگسار رو کشت و جنازه‌اش رو به دریا انداخت! سپس به مسیر ادامه دادند. به رویین‌دژ رسیدند.
"دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهنای ديوارش چهار سوار به آسایي با هم می‌گذرند و از هيچ راه به درون آن راهی نيست!"

یه دفعه اسفندیار دو نفر تُرک رو دید که از دژ بیرون اومدند. اسفندیار کمین کرد و در یک موقعیت مناسب، اون دو تا رو اسیر کرد.
سپس با تهدید ازشون پرسید چطور میشه به درون دژ رفت؟
اسيران گفتند: «اين دژ يک در سوی ايران و دری سوی توران دارد. صد هزار سپاه در آن است كه همه گوش‌به‌فرمانِ ارجاسپ هستند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياری می‌رسند. خوراک
و آذوقه برای ١٠ سال در انبارهای دژ است.» اسفنديار اسيران را كشت و به خیمهٔ خود آمد.

خلاصه اسفندیار پشوتن رو صدا میکنه میگه داداش این دژ با جنگ تسخیر نمیشه. چاره اینه من خودمو شبیه یه تاجر و بازرگان کنم و وارد دژ بشم. تو این بیرون
با لشگر مخفی باش. هروقت دیدی با دود علامت دادم حمله کنید.

خلاصه چند تا شتر و اسب میارن و یه مشت وسیله مثل پارچه و جواهر و چیزهای دیگه بار می‌کنند و اسفندیار لباس رزم رو در میاره و لباس تاجرها رو تن میکنه و با چند نفر به سمت دژ میرن. نگهبانها می‌بینند
که یه کاروان داره میاد، در رو باز میکنن و اینها وارد دژ میشن. یه چند روزی اون تو مشغول خرید و فروش بودن و یواشکی اوضاع رو برانداز میکردن. خلاصه سر موقع مقرر، اسفندیار و چند سربازش نصفه شب درهای دژ رو باز میکنن و یه آتیش هم درست میکنن. از دود آتیش، پشوتن متوجه میشه وقت حمله است.
لشگر ایران به دژ حمله می‌کنند و بعد از این که کل دژ رو تسخیر کردند، ارجاسب رو کشتند و دو خواهر اسفندیار آزاد شدند.

پایان

بازنویسی از: بهمن انصاری
خوشتون اومد؟
قسمت‌های قبلی شاهنامه رو بخونید 👇
ریتوییت کنید حتما تا دیده بشه
(ترجیحا اولین توییت رو ریتوییت کنید)

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Bahman Ansari

Bahman Ansari Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @Ansari_Bahman

Jun 5
بریم یه گریز دیگه بزنیم به #شاهنامه
داستان #رستم_و_اسفندیار به زبان خودمانی!
ـ#رشتوی_جدید

خب طبیعتا اسم این داستان رو اکثر پارسی‌زبانان شنیدن! ولی آیا جز اسم داستان، کار دیگه‌ای هم کردند؟ مثلا رفتن شاهنامه رو ورق بزنن و بخونن؟ حیف از این گنجینه‌ای که دست ماست و قدرشو نمیدونیم... Image
فردوسی ابتدا منبعی که این داستان رو از او شنیده، با ظرافت معرفی میکنه:

شب تیره، بلبل نخُسپد همی
گُل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دُوان
چو بر گُل نشیند، گشاید زبان

نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
گشتاسپ اسم شاه ایران بود. دو تا پسر داشت: اسفندیار و پشوتن.

ـ #زرتشت بر طبق اساطیر ایرانی، در دوره همین آقای گشتاسپ به پیامبری مبعوث شد. و چون گشتاسپ شاه، ازش حمایت کرد، زرتشت به گشتاسپ برکت داد. پشوتن رو بهش عمر جاودان داد که تا رستاخیز زنده بمونه و در آخرالزمان به یاری Image
Read 25 tweets
Jun 3
این زیبارویان، بانوان پارسی هند هستند و عکس از مربوط به سال ۱۸۹۵ میلادی است.

پارسیان هند گروهی از ایرانیان بودند که در سده‌های اولیه حمله عرب، حاضر به تغییر دین نشدند و به هند مهاجرت کردند.
#رشتو Image
در کتاب «زرتشت و زرتشتیان»، شرح کامل این هجرت رو توضیح دادم. کتاب رو از این‌جا می‌تونید دانلود رایگان یا خریداری کنید 👇
پارسیان هند در دوره قاجار نقش پررنگی در ایران داشتند. این گروه با حمایت‌های مالی و تلاش‌های بسیار، موفق شدند حکومت ایران رو راضی کنند که پرداخت جزیه رو از روی دوش زرتشتیان برداره (جزیه: پول زوری که از صدر اسلام مسلمانان از زرتشتیان می‌گرفتند / مازاد بر مالیات)
Read 7 tweets
Jun 1
داستان #لیلی_و_مجنون به زبان خودمانی!
ـ #رشتوی_جدید

از اون‌جایی که نسل جدید به‌دلایلی که حوصله توضیحش رو ندارم، حال کتاب‌خواندن نداره، داستان لیلی‌و‌مجنون رو براتون به صورت خلاصه مینویسم حداقل از کلیاتش باخبر باشید تا اگه فرداروزی یه غیرایرانی ازتون پرسید که داستان مشهور Image
حکیم #نظامی_گنجوی شاعر بزرگ ایرانی چی بوده، هاج و واج نگاش نکنید!

قبل از شروع بگم،
تو رشتوی قبلی داستان #خسرو_و_شیرین و #شیرین_و_فرهاد رو براتون نوشتم که استقبال بد نبود. (انتظارم بیشتر بود؛ ولی خب...)
از این‌جا اونو می‌تونید بخونید 👇
قبل از شروع تعریف ماجرا، چند نکته رو باید بگم. اول این که نظامی هیچ اشتیاقی به سرودن داستان لیلی و مجنون نداشت و فقط بنا به درخواست فرمانروای شیروان با اکراه این داستان رو به نظم کشید. نظامی که برای منظومه‌های دیگه‌اش مثل خسرو و شیرین، سال‌ها وقت صرف می‌کرد، لیلی و مجنون رو تنها Image
Read 27 tweets
May 30
کشف «یادگاری دورۀ سربازی» با قدمت دو هزار سال!

سال گذشته کارشناسان به عنوان بخشی از پروژه‌ی انتشار ترجمه‌های انگلیسی کتیبه‌های آتن باستان که در مجموعه‌های بریتانیا نگهداری می‌شود، این سنگ را که بیش از صد سال است در مجموعه موزه‌های ملی اسکاتلند (NMS) از آن Image
نگهداری می‌شود، تجزیه و تحلیل کردند. این بررسی به یک کشف جالب توجه منجر شد.

آن‌ها دریافتند حروف حکاکی‌شده روی سنگ مرمر در مجموعه‌ی NMS، نام مردان جوانی است که به افبت (ephebate) فراخوانده شده‌اند؛ یک سال آموزش نظامی و مدنی در سن هجده سالگی که در قانون آتن الزامی بود.
هدف این برنامه، آماده‌سازی مردان جوان برای زندگی بزرگسالی بود.

این فهرست گروهی، ٣١ جوان را فهرست کرده که در دوران سلطنت امپراتور روم کلودیوس (54-41 پس از میلاد) در دوره‌ی افبت آتن با هم شرکت کردند و قصد داشتند روابط نزدیکی را که ایجاد کرده بودند، به یادگار بگذارند.
Read 12 tweets
May 29
فرهاد و شیرین؟ یا خسرو و شیرین؟
حقیقت چیه؟!
ـ #رشتوی_جدید

حتما تا حالا هزار بار شنیدید که وقتی صحبت عشق جاودانه و عمیق میشه، براتون عشق شیرین و فرهاد رو مثال می‌زنند. اما احتمالا در مقیاس کمتر، یه چیزهایی هم از خسرو و شیرین شنیدید و فکرتون مشغول شده که این شیرین بالاخره مال Image
فرهاد بود یا مال خسرو؟ کی با کی بود؟ کی به کی خیانت کرد؟ داستان چیه؟ آدم خوبه کجاست؟ آدم بده کیه؟

چون میدونم بخاطر علاقه مفرط به تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران، حوصله ندارید برید اصل دو کتاب‌ #خسرو_و_شیرین و #شیرین_و_فرهاد رو بخونید، براتون خلاصه داستان رو تعریف میکنم! Image
خسروپرویز پادشاه ساسانی، یه زنی داشته به نام شیرین که ارمنی بوده. خسرو به شدت عاشق زنش بوده و دوسش داشته. طبق داستان‌ها و افسانه‌ها، خسرو زمانی که شاهزاده بود و هنوز شاه نشده بود، در خواب شیرین رو دیده بود و پدربزرگش انوشیروان بشارت داده بود که این دختر زنت میشه! خسرو هم بعد از Image
Read 19 tweets
May 26
داستان #هفت_خوان_رستم به زبان ساده
ـ #رشتوی_جدید

قبلا در مورد زندگینامه رستم چند رشتو نوشته بودم. امروز می‌خوام مهم‌ترین بخش از زندگیِ رستم رو تعریف کنم که حتما درموردش شنیدید.

بریم سراغ ماجرا
کیکاووس شاه ایران یه روز یه بزمی به راه انداخته بود و بساط مِی و مشروب به راه، پهلوانان ایران زمین هم جمع بودند:

چنان بُد که در گلشنِ زرنگار
همی‌خورد روزی مِیِ خوشگوار

یکی تختِ زرین بلورینش پای

نشسته بر او بر جهان کدخدای

ابا پهلوانانِ ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
این وسط یه رامشگر (نوازنده) میاد و بعد از این که بساط ساز و آواز رو برگزار میکنه و همه کیف می‌کنن، میاد به شاه میگه که: آقای کیکاووس، من اهل شهر مازندران هستم (این مازندران با مازندران شمال ایران فرق میکنه. در اون زمان به جایی که ما امروز میگیم مازندران، می‌گفتند طبرستان.
Read 51 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(