یه بار تصمیم گرفتم کاری کنم که نفعش به همه مردم دنیا برسه(۱۳ سالم بود)
شنیده بودم هرچی دزدی و خلاف میشه زیر سر شیطونه
اونجا بود که یه بشکن زدم وگفتم خودشه.
این اون کاریه که باهاش میتونم همه دنیا رو نجات بدم
تقریبا روزی نیم ساعت میرفتم تو اتاق تنهایی با شیطون صحبت میکردم #رشتو
نصیحتش میکردم
میگفتم من میدونم که تو الان اینجا هستی و میخوای منو گول بزنی ولی یه لحظه گوش کن!
بعد شروع میکردم نصیحت کردن
بهش میگفتم میدونم که تو از همه بیشتر از بهشت و جهنم میدونی، پس چرا داری خودتو بدبخت میکنی؟
حیف بهشت نیست داری از دست میدی ؟
حتی یه روز فکر کردم شاید چون زیاد گناه کرده دیگه از بخشش خدا ناامید شده.
رفتم از حاج آقای مسجد کلی آیه و حدیث درمورد رحمت خدا پرسیدم ، عصر اومدم به شیطون گفتم.
هر روز بعد جلسه امید داشتم شیطون با شنید حرفام توبه کرده باشه، میومدم بیرون به مردم اطرافم نگاه میکردم ببینم عوض شدن یا نه.
میدیدم نه باز دو نفر دعوا کردن ، یا یکی یه فحش داد و... میفهمیدم امروز هم حرفام اثر نکرده
یا مثلاً خوراکیمو میذاشتم تو یه جای عمومی ، ببینم شیطون توبه کرده یا هنوز مردم رو گول میزنه بیان خوراکیمو بخورن
یه دو ماهی این سلسله جلسات رو با شیطون داشتم که یه روز مامانم که نمیدونست دارم با شیطون حرف میزنم اومد تو اتاق و دعوام کرد و گفت هرکی با خودش حرف بزنه دیوونه میشه
شیطون اگه این توییت من رو میبینی هنوز هم دیر نشده
رو حرفام فکر کن
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh