#حسن_میرزاخان
حسن میرزا خان متولد ۹ خرداد ۱۳۶۵ در تهران و یکی از جانباختگان جنبش سبز به شمار میرود.او که در تظاهراتهای بعد از انتخابات شرکت میکرد،روز ۲۶ خرداد ۸۸ در سن ۲۳ سالگی در حوالی خیابان گاندی توسط لباس شخصیها با شلیک ۲ گلوله به مهره های کمرش قطع نخاع شد/۱ #مهسا_امينی
ماموران لباس شخصی کشان کشان حسن میرزاخان را به داخل امبولانس کشاندند و در همان حین او را کتک میزدند به گونه ای که پشت او زخمی بود.حسن با کمک پزشکان زنده ماند اما مجبور بور تا اخر عمر درد را تحمل کرده و روی ویلچر بنشیند.او گمنام بود و کسی اطلاعی از وضعیتی که برایش رخ داده نداشت/۲
تا اینکه پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی به دیدن چند نفر از مجروحین جنبش سبز و از جمله حسن میرزاخان میرود و بعدها در مصاحبه ای که با سایت کلمه داشت از او نیز یاد میکند.حسن اواخر عمرش دیگر به سختی میخندید.درد امانش را بریده بود و به گفته خانواده اش گلوله ای که به کمرش اصابت کرد/۳
کمر خانواده را شکست.سرانجام در تاریخ ۲۰ فروردین ۱۳۹۲ یعنی حدود ۳سال و نیم بعد،در حالی که کمتر از دو ماه به تولد ۲۷سالگیش مانده بود ناگهان بدحال شده و چشمانش سیاهی رفت.خانواده سریع او را به بیمارستان طالقانی بردند اما همانجا به خاطر عوارض گلوله از دنیا رفت.ج ا او را شهید بسیجی/۴
معرفی کرده و در قطعه۵۰ که قطعه شهداست در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.در مراسم ترحیم حسن،سخنران که یک اخوند حکومتی بود او را شهید جانباز فدایی رهبر معرفی کرد که بلافاصله بانوان حاضر در مراسم به او اعتراض میکنند و بار دیگر همان عبارت را تکرار کرد و اینبار یکی از حاضرین بلند فریاد/۵
زد (( حسن شهید جنبش سبز ایران است )).
خانواده بعد از اینکه حسن مورد اصابت گلوله قرار گرفت،بارها پیگیری کردند تا ضارب فرزندشان را پیدا کنند اما هیچ نتیجهای از پیگیریهاشان نگرفتند.برادر عزیزم روحت شاد و راهت ادامه دارد/پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
#مصطفی_غنیان
دانشجوی ۲۶ ساله مقطع کارشناسی ارشد مهندسی معماری و ساکن آپارتمانی در مجتمع ۸طبقه یک ساختمان در محله سعادتآباد تهران بود.در تاریخ ۲۶ خرداد ۸۸ مصطفی به پشت بام رفت تا به نشانه ی اعتراض به نتایج انتخابات ،الله اکبر بگوید.یکی از همسایه ها هم با /۱ #مهسا_امينی
«اللهاکبر»های مصطفی، ترس و خجالت همه را ریخت.یکی داد زد: «چراغها رو خاموش کنید!»پدر مصطفی توی آپارتمان منتظر نشسته بود تا فرزندش برگردد.ناگهان سر و صدای زیادی توی راهروها پیچید و سپس کسی با شدت به در آپارتمان کوبید.حاج تقی غنیان به هوای اینکه برای مصطفی اتفاقی افتاده که به/۲
آپارتمان برگشته از جایش بلند میشود و به سمت در میرود.در را که باز میکند مصطفی را نمیبیند.پشت در چهرهای ناشناس ایستاده بود که میگوید از ساکنان همین مجتمع مسکونی است.او گفت: مصطفی از من خواسته که بیایم دنبالتان، روی پشتبام ایستاده و با شما کار دارد. پدر مصطفی با تعجب به /۳
#حمید_حسین_بیک_عراقی
در گزارش پزشکی قانونی آمده :شکستگی دو دندان وسطی فک بالا،یک سوراخ با حاشیه سوختگی در وسط جناغ که از پشت بیرون رفته..
فاطمه سرپریان مادر حمید،جوان ۲۲ ساله که در راهپیمایی اعتراضی روز ۲۵خرداد ۸۸ با اصابت مستقیم گلوله کشته شد میگوید:"پسرم ۸ روز/۱ #مهسا_امينی
بعد از این انتخابات که با جان و دل رأی داد،کشته شد.فکر نمیکنم حتی خودش هم تصور میکرد که در این راه از بین برود.» مادر آن شب تا صبح بیدار میماند و باور نمیکند که فرزندش را در خیابانهای تهران با گلولهای به سینهاش کشته باشند.آن شب به همه زنگ میزند.از فردای آن روز به زندان/۲
اوین و سایر نهادهای قضایی کشور مراجعه میکنند تا نشانهای از فرزندشان بیابند.ولی با دستهای خالی به خانه برگشتهاند.پدر حمید حسینبیک عراقی میگوید:«تا ساعت چهار پنج صبح توی خیابانها میگشتیم،به کلانتریها و بیمارستانها سر زدیم ولی اثری از او پیدا نکردیم.».صبح روز بعد به /۳
#علی_حسن_پور
عصر روز ۲۵ خرداد ۸۸ عکسی در شبکههای مجازی پخش شده که به سرعت در رسانههای معتبر دنیا نیز منتشر میشود.این عکس مردی را نشان میدهد با سر و صورتی تیرخورده که روی زمین افتاده و جمعیتی دورش حلقه زدهاند. این تصویر، مرد جوان دیگری را نشان میدهد که بالای/۱ #مهسا_امينی
سر جسد خونین مرد تیرخورده نشسته و هر دو دستش را بالا گرفته تا به جمعیت بگوید دست به جسد نزنید.علی حسنپور متولد سال ۱۳۳۹ صاحب دو فرزند ۱۴ و ۲۱ ساله حسابدار یک شرکت خصوصی بود که ۲۲ سال هر روز ساعت هفت صبح به محل کارش میرفت و شب ساعت ۱۰ به خانه بر میگشت.صبح روز ۲۵ خرداد ۸۸، علی/۲
به همسرش میگوید که تصمیمش را گرفته و برای اعتراض به میان مردم میرود.لادن مصطفایی میگوید:همسرم جز آن سه چهار میلیون نفری بود که آن روز به خیابان آزادی آمده بودند. کسانی که همسرم را میشناختند، شنیده بودند که علی نیامد و ما دنبال علی هستیم، خودشان تشخیص دادند که احتمالاً این /۳
#شاهین_ناصری در رابطه با شکنجه های #نوید_افکاری گفته بود:"یک روز در آگاهی در راهرو صدای داد و بیداد و التماس شنیدم.سروان همراهم از من خواست که در راهرو بایستم تا او برگردد.رفت در یک اتاق را باز کرد.من هم از روی کنجکاوی رفتم ببینم چه خبر است.دیدم دو نفر لباس شخصی در/۱ #مهسا_امینی
اتاقی با فحاشی و باتوم و لوله نوید را با بیرحمی تمام کتک میزنند.بهش میگفتند هر چی ما میگیم درسته. چیزایی که میگیم مینویسی یا نه؟ نوید هم التماس میکرد نزنید، من کاری نکردم. دستهاش هم میآورد روی سرش. یکی از مامورهایی که بعدا فهمیدم اسمش عباسی است همچین کوبید روی دستش که/۲
نوید ضجه بلندی زد و از حال رفت.من در سه دادسرا در این رابطه شهادت دادم. در دادسرای جرایم امنیتی که رفتم برای شهادت بازپرس شعبه گفت در آگاهی چه دیدی؟ من دیدههایم را توضیح دادم. بازپرس با لحن بدی گفت تو داری در پرونده امنیتی دخالت میکنی. پدرت را درمیآورم. همین مامورها را وادار/۳
#احمد_نجاتی_کارگر
منزلت محمدی،مادر احمد،میگوید که او پس از آزادی بدن و صورتش کاملا کبود بود.احمد میگفت جایی که بود تمام روز آنها را کتک میزدند و بعد نصف سیب زمینی پخته و تکهای نان را به سمتشان پرت میکردند روی زمین پر از خون و کثافت بازداشتگاه.احمد ۲۴ خرداد ۸۸ /۱ #مهسا_امینی
در بحبوحه ی اعتراضات انتخابات بازداشت میشود.مادر احمد میگوید که احمد نمیدانست که او را پس از دستگیری به کدام بازداشتگاه برده بودند،احمد به خانواده اش گفته بود در آن مدت روزها زندانیان را کتک میزدند و فیلمهای درگیری را پخش میکردند و بعد با باتون به جان زندانیان می افتادند/۲
و میگفتند باید اعتراف کنید فلان جا را اتش زدید و کسی نمیپذیرفت.او به مادرش گفت تنها دو روز قبل از آزادی آنها را به اوین منتقل کرده بودند.احمد قبل از اوین،در کهریزک زندانی بود.
بعد از ازادی به قید وثیقه،احمد ۱۰ روز در خانه ماند اما درد کلیهها و پهلوها امانش را میبرد تا آنکه/۳
روایت از مادر #عباس_منصوری ، قهرمانی از شوش:
عباس کناف کار بود و هر شب که کارش تمام میشد مادرش او را به گیم نتی واقع در میدان هفت تیر می رساند،شب ۲۵ آبان ۱۴۰۱ عباس جلوی گیم نت ایستاده و تظاهرات جوانان را تماشا میکرد،مزدوران حکومتی سر رسیده و او را به جرم تماشای تظاهرات/۱
دستگیر میکنند و با خود میبرند،آنها عباس را به پلیس آگاهی شوش برده و سه روز زیر شکنجه گرفتند و بعد از سه روز او را به زندان دزفول فرستادند ،در زندان دزفول وقتی احکام سنگین زندانیان را میخوانند عباس حالت تشنج پیدا کرد و ماموران حکومتی در زندان دزفول از این فرصت سو استفاده کرده/۲
و به او آمپول و قرص تزریق کردند ، آنها با بی شرمی به عباس گفتند که دیگر خانواده ات را نخواهی دید ، خانواده عباس با تلاش های زیاد موفق شدند که او را از زندان آزاد کنند. اما عباس تاب نیاورده و مدت کوتاهی بعد از آزادی در اثر شکنجه های ضد انسانی و تزریقهای مشکوک در دوران بازداشت/۳