در قسمتهای قبل، در مورد رستم و اسفندیار و بقیه روایتهای شاهنامه براتون نوشتم که لینکش رو آخر این رشتو میذارم. امروز میخوام داستان جالب عبور سیاوش از آتش رو براتون تعریف کنم.
سیاوش پسر کیکاووس شاه ایران بود. اما برخلاف کیکاووس که فردی دمدمیمزاج و کلهخر بود، سیاوش جوانی بسیار عاقل و فهیم بود و همه ایران به این امید که کیکاووس پیر شده و بعد از مرگش این شاهزاده برومند قراره پادشاه ایران بشه، شاد بودند.
سیاوش از همون زمان کودکی، به رستم سپرده شده بود تا آداب پهلوانی رو یاد بگیره. رستم هم انقدر به این بچه علاقه داشت که سالها وقت گذاشت و آیینهای پهلوانی و جنگاوری و آداب اخلاقی رو بهش آموزش داد و وقتی سیاوش به سن جوانی رسید، تبدیل شده بود به یه انسان بزرگمنش و بینظیر.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگَه و مجلس و میگُسار
همان باز و شاهین و یوز و شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخنگفتن و رزم و راندنسپاه
هنرها بیاموختش سربهسر
بسی رنجها بُرد و آمد به سر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
همانند او کَس نبود از مَهان
کیکاووس یه زن جوانی داشت به اسم سودابه. سر پیری و معرکهگیری! این سودابه خیلی خوشگل بود و کیکاووس از خوابیدن کنارش بدجور عشق میکرد!
وقتی سیاوش بعد از سالها آموزشدیدن پیش رستم، به دربار شاه برگشت، سودابه با دیدن سیاوش یه دل نه صد دل عاشقش شد!
و هوس کرد به شوهر پیرش خیانت کنه و با این پسر عشقوحالی بکنه!
پس یه نامه مینویسه برا سیاوش میگه امشب بیا شبستان من درخدمت باشیم! سیاوش ولی جدا از زیبایی صورت، زیبایی سیرت هم داشت! اهل خیانت نبود. بهش میگه برو درتو بذار بابا!
سودابه ولی از رو نرفت! تصمیم گرفت یه نقشه دیگه
بریزه! خلاصه میره پیش کیکاووس و میگه این پسر خوشگلتو بفرست شبستان (حرمسرا) تا براش از بین دخترای اونجا یه زن خوب پیدا کنم. کیکاووس هم از همهجا بیخبر، قبول میکنه.
میره به شبستان و یکم اونجا سودابه اینور و اونور میکنه و چندتا دختر نشونش میده و آخر سر میگه:
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مرادِ تو چیست
که بر چهرِ تو فرّ چهر پریست
هر آنکس که از دور بیند تو را
شود بیهُش و برگزیند تو را
ولی سیاوش بازم به سودابه روی خوش نشون نداد و گفت خجالت بکش تو زنبابای منی عنخانوم!
بار سوم، سودابه باز به یه
بهونه دیگه سیاوش رو میکِشونه تو شبستان و این دفعه لباسای سکسی میپوشه و خودش رو داف میکنه و رسما شروع میکنه به دلبری که من بدجور برات خیس کردم عشقم بیا بغلم :))
سیاوش شاکی شد و بعد از یه دعوای مفصل و داد و بیداد از اونجا زد بیرون (اگه میبینید آشناست، چون داستان یوسف و زلیخا رو
از روی همین اسطوره ایران ساخته شده).
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل، سر دهم من بهباد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشیدگاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه، چنگ
خلاصه، این جنجال باعث میشه تا بقیه بفهمن تو اون اتاق یه خبرایی هست. وقتی سیاوش با عصبانیت از اونجا میزنه بیرون، سودابه از ترس این که الان ماجرا لو میره، تصمیم میگیره بره پیش کیکاووس و داستان رو جور دیگهای جلوه بده. اینه که با ننهمنغریبمبازی
بدو بدو میره پیش شاه و با گریه و زاری میگه این پسر قرومدنگت میخواست به من تجاوز کنه!
کاووس بعد از شنیدن ماجرا از زبان سودابه، خشمگین میشه و تصمیم میگره پسرش رو بکشه. اما کمی بعد نظرش عوض میشه و میگه اول باید اثبات بشه که سیاوش واقعا میخواسته زن منو بزنه زمین! بعد بکشمش!
اینه که تصمیم میگیره به توصیهٔ موبدان (روحانیون دینی) #آزمون_آتش رو برگزار کنه.
آتش در نزد ایرانیان باستان عنصر مقدسی بود. ایرانیان عقیده داشتند که آتش، پسر اهورامزداست و فقط پلیدیها رو میسوزونه. پس کیکاووس دستور داد هیزچ جمع کنند و یک آتش بزرگ برپا کنند.
چنین گفت موبد به شاهِ جهان
که دردِ سپهبد نمانَد نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی
بباید زدنْ، سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند، هست ارجمند
دلِ شاه از اندیشه یابد گزند
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
هیزم جمع میکنند. سیاوش هم چون از خودش مطمئن بود، با اعتمادبهنفس گفت اتفاقا منم موافقم. کوهی از هیزم درست میکنن:
هیونان به هیزمکشیدن شدند
همه شهرِ ایران بهدیدن شدند
به صد کاروان، اُشترِ سرخموی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوهِ بلند
شمارش گذر کرد بر چونوچند
صبح روز بعد، همه آماده آزمون آتش بودند. جمعیت جمع شده بود. سیاوش یک لباس سرتاپا سفید به نشونه بیگناهی پوشیده بود و روی اسب سیاهرنگش که بهزاد نام داشت نشست. کاووس ولی سخت ناراحت بود و دلش نمیخواست پسر دلبندش در این آتش بسوزه:
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خودِ زرین نهاده بهسر
هُشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده، دلی پر امید
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاکِ نعلش برآمد به ماه
رخ شاهکاووس پُر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت اَندُه مدار
کهزاینسان بود گردش روزگار
خلاصه بعد از یه گپوگفت کوتاه، سیاوش آماده راستیآزمایی شد.
همه با نگرانی داشتند نگاه میکردند. سیاوش بعد از این که از یزدان زیرلب خواست تا کمکش کنه، چهارنعل به دل آتش زد:
سیاوش، سیه را بهتندی بتاخت
نشد تنگدل، جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چنددقیقهای گذشت. همه فکر کردند سیاوش در آتش سوخته. مشغول ناله و زاری بودنه یهدفعه دیدن از اونور آتش، سیاوش صحیح و سلامت بیرون آمد:
چو او را بدیدند، برخاست غو
که آمد ز آتش برون، شاهِ نو
(داستان ابراهیم و پرتاب شدنش در آتش هم ریشه در این اسطوره ایرانی داره)
القصه، سیاوش صحیح و سلامت بیرون میاد و ملت هلهله و شادی میکنند و همه میفهمند که سیاوش بیگناه بوده و خوارکصدهبازی از سودابه بوده!
کاووس بعد از این آزمون تصمیم گرفت سودابه رو بکشه. اما سیاوش میانجیگری کرد و سودابه زنده موند. ولی از چشم شاه افتاد.
اسکندر مقدونی و یارانش حکم داعش و طالبان را در دوران باستان داشتند!
به اراجیفی که اروپاییها درمورد تمدن درخشان باستانی یونان و روم ارائه میدهند، توجه نکنید. تمدن یونانی و رومی در مقابل تمدن شرق (سومر، ایران، بابل، مصر و هند) هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
اما این که میبینید امروز به شکل نامعقولی تمدن هلنیسم را بیمانند و پیشرفته نشان میدهند، بخاطر دراختیار داشتن مدیا و صنعت سینما در غرب است! اگر رسانه و قدرت در اختیار ما شرقیها بود، حقیقت طور دیگری به تصویر کشیده میشد!
یونانیان، وارثان شهرها و روستاهای دَرهَموبَرهَم و بینظم باستانی بودند. نکته جالبتوجه آنجاست که آنها نه تنها اسکندر را که مقدونیالاصل بود و ارتباطی با یونانیان نداشت، برای خودشان مصادره کردند، بلکه بهگونهای شگفتآور، به او که شخصیتی منفور و قاتل بود، میبالند!
خب طبیعتا اسم این داستان رو اکثر پارسیزبانان شنیدن! ولی آیا جز اسم داستان، کار دیگهای هم کردند؟ مثلا رفتن شاهنامه رو ورق بزنن و بخونن؟ حیف از این گنجینهای که دست ماست و قدرشو نمیدونیم...
فردوسی ابتدا منبعی که این داستان رو از او شنیده، با ظرافت معرفی میکنه:
شب تیره، بلبل نخُسپد همی
گُل از باد و باران بجنبد همی
بخندد همی بلبل از هر دُوان
چو بر گُل نشیند، گشاید زبان
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
ز بلبل شنیدم یکی داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان
گشتاسپ اسم شاه ایران بود. دو تا پسر داشت: اسفندیار و پشوتن.
ـ #زرتشت بر طبق اساطیر ایرانی، در دوره همین آقای گشتاسپ به پیامبری مبعوث شد. و چون گشتاسپ شاه، ازش حمایت کرد، زرتشت به گشتاسپ برکت داد. پشوتن رو بهش عمر جاودان داد که تا رستاخیز زنده بمونه و در آخرالزمان به یاری
شما حتما بارها داستان «هفتخوان رستم» رو (حداقل اسمش رو) شنیدید. ولی جالبه بدونید در #شاهنامه_فردوسی، یک داستانی هم داریم به نام «هفتخوان اسفندیار» که امروز میخوام براتون تعریف کنم.
کنون زین سپس، هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
همای و بهآفرید، دو دختر گشتاسپ شاه ایران بودند. چندی قبل در جنگی که بین ایران و خیونان (شاخهای از تورانیان) درگرفته بود، ایرانیان پیروز شده بودند اما ارجاسب شاخ خیونان موفق شده بود تا دو دختر گشتاسپ را دزدیده و به اسارت ببرد.
از همینروی، گشتاسپ از پسر پهلوانش اسفندیار درخواست کرد تا به روییندژ (دژ اختصاصی ارجاسب که دختران گشتاسپ در آنجا زندانی بودند) حمله کنه و دو دختر را نجات بده.
هفتخان در حقیقت یک رژهٔ نظامی بود که منتهی به مقرّ ارجاسپ میشد. در این راهپیمایی، یک تُرک به نام گرگسار، راهنمای
پارسیان هند در دوره قاجار نقش پررنگی در ایران داشتند. این گروه با حمایتهای مالی و تلاشهای بسیار، موفق شدند حکومت ایران رو راضی کنند که پرداخت جزیه رو از روی دوش زرتشتیان برداره (جزیه: پول زوری که از صدر اسلام مسلمانان از زرتشتیان میگرفتند / مازاد بر مالیات)
از اونجایی که نسل جدید بهدلایلی که حوصله توضیحش رو ندارم، حال کتابخواندن نداره، داستان لیلیومجنون رو براتون به صورت خلاصه مینویسم حداقل از کلیاتش باخبر باشید تا اگه فرداروزی یه غیرایرانی ازتون پرسید که داستان مشهور
حکیم #نظامی_گنجوی شاعر بزرگ ایرانی چی بوده، هاج و واج نگاش نکنید!
قبل از شروع بگم،
تو رشتوی قبلی داستان #خسرو_و_شیرین و #شیرین_و_فرهاد رو براتون نوشتم که استقبال بد نبود. (انتظارم بیشتر بود؛ ولی خب...)
از اینجا اونو میتونید بخونید 👇
قبل از شروع تعریف ماجرا، چند نکته رو باید بگم. اول این که نظامی هیچ اشتیاقی به سرودن داستان لیلی و مجنون نداشت و فقط بنا به درخواست فرمانروای شیروان با اکراه این داستان رو به نظم کشید. نظامی که برای منظومههای دیگهاش مثل خسرو و شیرین، سالها وقت صرف میکرد، لیلی و مجنون رو تنها
سال گذشته کارشناسان به عنوان بخشی از پروژهی انتشار ترجمههای انگلیسی کتیبههای آتن باستان که در مجموعههای بریتانیا نگهداری میشود، این سنگ را که بیش از صد سال است در مجموعه موزههای ملی اسکاتلند (NMS) از آن
نگهداری میشود، تجزیه و تحلیل کردند. این بررسی به یک کشف جالب توجه منجر شد.
آنها دریافتند حروف حکاکیشده روی سنگ مرمر در مجموعهی NMS، نام مردان جوانی است که به افبت (ephebate) فراخوانده شدهاند؛ یک سال آموزش نظامی و مدنی در سن هجده سالگی که در قانون آتن الزامی بود.
هدف این برنامه، آمادهسازی مردان جوان برای زندگی بزرگسالی بود.
این فهرست گروهی، ٣١ جوان را فهرست کرده که در دوران سلطنت امپراتور روم کلودیوس (54-41 پس از میلاد) در دورهی افبت آتن با هم شرکت کردند و قصد داشتند روابط نزدیکی را که ایجاد کرده بودند، به یادگار بگذارند.