این بچه که تو تصویر میبینین، «ویلیام استنلی میلیگان» معروف به بیلی میلیگان متولد ۱۳ فوریه ۱۹۵۵ در میامی هست.
تا ۴ سالگی با ناپدریش «جانی موریسون» و مادرش «دوروتی مور» زندگی میکرد.
ناپدریش که سابقه یکبار خودکشی ناموفق داشت در ۱۹۵۹ موفق شد با گاز منواکسید خودکشی کنه.
مادرش دوروتی وقتی تنها شد، میامی رو ترک کرد و به شهر سابقش لنکستر، اوهایو برگشت و اونجا با شوهر سابقش «چالمر میلیگان» دوباره ازدواج کرد.
چالمر که درگیر اعتیاد الکل و قمار بود، قبلا هم ازدواج کرده بود و یه دختر داشت ،اما بخاطر بیتوجهی به همسرش ازش جدا شده بود.
حالا دنبال تجربه ی جدید با بیلی و برادر ناتیش جیمی بود...اون با اینکه پدر واقعی بیلی بود دایما بهش تجاوز میکرد و خشونتش نسبت به بچهش واقعا بالا بود.مثلا وقتی بیلی ۱۶ ساله بود پدرش چاقو گذاشت زیر گلوش و گفت از خونه گم شه بیرون!چالمر تو سال ۱۹۷۲ متهم به سوءاستفاده جنسی و محاکمه شد
ولی «جیم موریسون» برادر ناتنی بیلی از همون جا متوجه شد یه چیزی اینجا در مورد بیلی درست نیست...اون خیلی خوب بخاطر میاره بیلی بدون اینکه تجربهای داشته باشه خیلی باکلاس با لهجهی انگلیسی حرف میزد و یهو کانالش عوض میشد به لهجه یوگسلاوی!
در هر صورت این ندید گرفته شد.
همون سال بیلی رو بخاطر پرداخت نکردن پول به یه روسپی دستگیر کردن.بیلی میگفت هرگز چنین کاری نکرده ولی روسپی میگفت اون حاضر نیست پول بده. (این نکته خیلی نکته جالبیه ، چرا شو آخر داستان متوجه میشین)
بیلی رو محکوم کردن و دوسال فرستادن به زندان.
دوسال بعد ۱۹۷۷ اون آزاد شد.
همون سال ۱۹۷۷ دوباره به سه مورد تجاوز محکوم شد! یکی از زنهایی که بهش تجاوز شده بود میگفت مطمئن هست بیلی با لهجهی آلمانی باهاش حرف میزده و تهدیدش میکرده.
یکی دیگه از زنهایی که بهش تجاوز شد ،دوست دخترش بود.میگفت بیلی رو از قبل میشناخته،باورش نمیشد این آدم بهش تجاوز کرده باشه.
اون رفتارش مثل یه بچه ۳ ساله بود. آروم و بی آزار.(اینم آخر داستان یادتون بیاد)
که پلیس جدی نمیگرفت.
در هر صورت اونو تا چند سال انداختن تو زندان.
اون چند سال تو مرکز موند ولی با کمک یکی از دوستاش در سال ۱۹۸۶ از زندان فرار کرد.
بیلی بعد از فرار با برادر ناتنیش جیمی تماس میگیره و میگه اوضاعش خوب نیس و از ترس پلیس با اسم مستعار داره روزگار میگذرونه و شغلی هم نداره.
جیمی کمکش میکنه برای مدتی توی کسب و کارش(فروش وان حمام)موفق بشه.توی همون آپارتمان بیلی ،یه مرد دیگه به اسم «مایکل پیرس مدن» هم زندگی میکرد.
خیلی عجیب و ناگهانی مایکل حق فروش ماشینش و حقوق مستمری دولتیش رو میده به بیلی بعد خودش غیب میشه!
( این نکته رو در نظر بگیرین که چرا یه نفر باید اینکارو بکنه،اینم آخر داستان متوجه میشین)
پلیس همه جا رو دنبال مایکل میگرده ولی پیداش نمیکنه و درحالی که درگیر مفقود شدن مایکل بود میبینه به به زندانی فراری هم اینجاس 😊
با اینکه بیلی متهم قوی پرونده ی مفقود شدن مایکل بود، پلیس هرگز نتونست ثابت کنه که ارتباط بیلی با ناپدید شدن این مرد چیه.
بیلی خیلی راحت ماشین مایکل رو فروخت و مستمری که براش اومد رو هم صاحب شد.
بیلی رو دوباره گرفتن انداختن زندان .
در جریان آماده سازی دفاعیاتش تحت معاینات فیزیولوژیکی توسط دکتر «ویلیس سی. دریسکول» قرار گرفت.
دکتر تشخیص داد بیلی میلیگان دچار اسکیزوفرنی حادّه.
اونو به مرکز بهداشت روانی معرفی کرد و اون توسط یه روانپزشک حاذق به اسم «دوروتی ترنر» تحت بررسی قرار گرفت.
چیزی که ترنر در مورد اون متوجه شد تابحال دیده نشده بود.
بیلی میلیگان از اولین نمونههای شناخته شده ی «سندروم چند شخصیتی» هست.
۲۴ شخصیت متفاوت در ذهن اون شناخته شد که برای تصاحب جسمش( که موسوم به نقطه شد) در تلاش بودن!
۱. (ویلیام استنلی میلیگان) خودش!/ نقطه.
۲.آرتور: ۲۲ ساله ،یه انگلیسی بسیار باکلاس و تحصیل کرده. متخصص علوم و پزشکی، با گرایش هماتولوژی، آرتور زمانهایی که ذهن بیلی نیاز به تفکر روشنفکرانه داشت «بالا» بود.
همینطور آرتور تصمیم میگرفت کدوم شخصیت نقطه بشه.
۳.راگن واداسکوویچ: یوگسلاو، نگهدارندهی نفرت از چیزی یا کسی، راگن لهجه اسلاو داره و وقتی «بالا» بود، بیلی میتونست به زبان صربی و کرواسی بخونه و بنویسه! مسلط به هنرهای رزمی،
اون وقتی بالا بود، انتخاب میکرد بیلی با کدوم شخصیت خطرناکش نقطه بشه ؟
۴.آلن: کلاهبردار زیرک، اون بیشتر مواقع که بیلی کارهای خلاف میکرد نقطه بود و زبان چرب و نرم آلن بود که مایکل رو راضی کرده بود ماشین و مستمریش رو بده به بیلی!
اون نقاشی میکشه، درام مینوازه و همینطور تنها شخصیتیه که سیگار میکشه.
۵.تامی : متخصص در فرار از دست پلیس،اون نوازنده و متخصص الکترونیکه، همینطور نقاش مناظر طبیعی.
۶.دنی: ۱۴ ساله و مردم گریز ، بخصوص از مردها میترسه ،از وقتی که چالمر ،بیلی رو مجبور کرد قبرش رو بکنه اون بوجود اومد و نقاش مناظر بیجان هست.
۷.دیوید : فقط ۸ سال داره و هروقت که جسم درد میکشه اون نقطه میشه تا درد رو تحمل کنه.اولین شخصیتی که بعد از خود بیلی ،تو ذهنش نمود پیدا کرد.
۸.کریستین: دختر ۳ ساله ای که توانایی خواندن و نوشتن نداشت اما آرتور بهش کمک کرد.راگن خیلی رابطه خوبی با کریستین داره و دوست داره اونو باب میل خودش تعلیم بده.اون وقتی بیلی تنها بود و احساس امنیت میکرد نقطه بود و باعث میشد بیلی با اسباب بازیهاش سرگرم بشه.
۹.. کریستوفر: ۱۳ ساله برادر کریستین ،نوازنده ساز دهنی و عاشق درام و آلات موسیقی.خیلی نقطه نمیشد.
۹.آدلانا: ۱۹ ساله لزبین، آشپزی میکنه و خونه رو تمیز نگه میداره و شاعره. آدلانا وقتی نقطه شد، به «تجاوز جنسی» ای که بیلی انجام داد اعتراف کرد و بعد از اعتراف ،بیلی وقتی دوباره بالا اومد یادش نمیومد که به چنین چیزی اعتراف کرده.آرتور هرگز اجازهی بالا اومدن شخصیتهای نامطلوب...
خشونت طلب، برای تجاوز رو نمیداد.تنها کسی که اجازه رابطه داشت آدلانا بود و همون بود که باعث شد بیلی توی روابط عشقیش فوق العاده مهربون بنظر بیاد(همون دوست دخترش که میگفت در حد بچه ۳ ساله بی آزاره بخاطر همین بود)
کارشناسان ۲۴ شخصیت مختلف در وجود بیلی کشف کردن ولی ۱۰ شخصیت مهم که رفتار بیلی ازشون تاثیر میگرفت اینا بودن!
مسلمه که برای خیلی از مردم حرفهای بیلی غیر قابل باور بنظر میاد.
ولی بررسی پرونده بیلی نکات عجیب زیادی داره که در نگاه اول کسی متوجهش نمیشه.
چطور ممکنه یه نفر اعتراف کنه و همزمان یادش نیاد اعتراف کرده، چطور ممکنه کسی به زبانی که هرگز یاد نگرفته حرف بزنه و بنویسه؟چطور ممکنه کسی داستانی به پیچیدگی و دقت اتفاقاتی که توی پرونده گفته شده رو سر هم کنه و با جزییات، روحیات افراد رو به زبون بیاره؟
کتاب: مردی با ۲۴ شخصیت اثر «دنیل کیز»
منتشر شده در سال ۱۹۸۳ داستان بیلی رو روایت میکنه.
بیلی میلیگان سال ۱۹۸۸ بعد از یک دهه اقامت در بیمارستان روانی مرخص شد،تا جایی که از زندگی شخصی اون اطلاعات در دسترسه، سال ۱۹۹۶ تو کالیفرنیا زندگی میکرد و متاسفانه تموم بستگانش هم باهاش قطع ارتباط کرده بودن.
ویلیام استنلی میلیگان تو سن 59 سالگی بر اثر سرطان توی خانه سالمندان کلمبوس-اوهایو توی 12 دسامبر 2014 درگذشت.
بچهها من یه پیج اینستا هم دارم که مطالبم رو اونجام میذارم.خوشحال میشم اونجام داشته باشمتون🙏
Hirkan_realstories
این لینکش: instagram.com/hirkan_realsto…
سلسله مراتب تو گلهی گرگها خیلی جالبه.
«نر آلفا» توی گله همه چیزه، اونه که بهترین جفت رو انتخاب میکنه، اونه که اول غذا میخوره، و اونه که رهبری رو به عهده داره و با جذبهای که داره همهی مدعیان رو سر جاشون مینشونه.
ولی تابحال راجع به «نر زیگما» چیزی شنیدین؟
نر زیگما معروف به «گرگ تنها»، نری هست که خارج از سلسله مراتب گرگها زندگی میکنه.
همونطور که میدونین، سیستم آلفا،بتا که تو گلهی گرگهاست رو میشه به رفتارهای انسانی هم تشبیه کرد.ما هم تو اجتماع یا آلفا و رهبریم، یا بتا و پیرو.
ولی جایگاه زیگما کجاست؟
زیگما توی گله نیست ولی بقیهی گله بطرز خاصی برای گرگ زیگما ارزش و احترام قائله.
یعنی زیگما مجبورشون میکنه که ازش اطاعت کنن.
آلفا هم از زیگما متنفره.چون آلفا برای حفظ جایگاهش دایم در حال مبارزه س ولی زیگما بدون مبارزه با شجاعتی ذاتی، امتیازات آلفا رو داره و گله رو مطیع میکنه.
تابستون و فصل شنا رسیده.
اگه عازم شهرهای ساحلی هستین و آبتنی رو دوست دارین به این منطقه که علامت زدم خیلی حواستون باشه.
این منطقه همونجاییه که یهو میبینین زیر پاتون خالی شد و هرچی دست و پا میزنین فایده نداره!
اینجا معروف به «جریان شکافنده» یا «اشک دریاست»
اگه کسی رو هم دیدین که اینجا شنا میکنه حتما بهش هشدار بدین.
اگه تو اشک گیر افتادین:
۱. بهیچ وجه بسمت ساحل شنا نکنین...چون محاله موفق نمیشین.
۲. بسمت موازی با ساحل شنا کنین و خودتون رو خلاص کنین.شنا به چپ یا راست باعث میشه امواج هم بهتون کمک کنن تا خودتونو به ساحل برسونین.
۱۹۲۱ آمریکای جنوبی
ویلیام بیبه دانشمند در زمینهی تاریخ طبیعی و اهل آمریکا، پدیدهای رو شناسایی کرد که تا اون زمان ناشناخته بوده و هنوزم باعث به وجد اومدن تمام طبیعت دوستان هست.
پدیده ای که معمولا تعداد زیادی از مورچهها رو درگیر میکنه و میکشه ،موسوم به مارپیچ مرگ!
آقای بیبه یه لشکر بسیار بزرگ از مورچهها رو پیدا میکنه که یه دایره به قطر۳۷۰ متر تشکیل دادن و دارن دور یه مرکز میچرخن!یعنی بزرگتر از چرخ و فلک لندن!
فرُمون» در دنیای حیوانات کلید بقا و دلیل بسیاری از رفتارهاست.از علامتگذاری سگها...
۱۸۴۸ کاوندیش-آمریکا
«فیناس گیج» سرکارگر بسیار باهوش و خوشقلب راه آهن با عدهای از کارگرها در حال باز کردن مسیر برای تاسیس ریل بود که به یه سنگ بزرگ برخورد میکنه.
طبق معمول باید سنگ رو منفجر و مسیر رو باز میکردن.
کارگرها سنگ رو سوراخ میکنن و مقداری باروت توش میریزن، آقای «گیج» هم میاد و با یه لوله یک متری، باروت رو حسابی فشار میده که جاگیر بشه.
همون فشار مختصر کافی بود که جرقه بخوره و باروت منفجر بشه...
کارگرها با چشماشون دیدن که میلهای که فیناس داشت باهاش باروت رو فشار میداد از زیر جمجمهی فیناس وارد و بالای جمجمه رو شکافت و ازش خارج شد!!!
فیناس روی زمین افتاد و همه فکر کردن مرد، ولی در عین ناباوری در حالی که میله ،جمجمهش رو به سیخ کشید حتی بیهوش هم نشده بود!
دانشمندان اعتقاد دارن که یه اتفاقی مثلا برخورد رعدوبرق به انسان،احتمالش یک در ۱۳۰۰۰ هست.
امواج رعد و برق میتونه تا ۵۰.۰۰۰ فارنهایت گرما به آدم تزریق کنه و آدم رو بکشه.
«سامر فورد» افسر انگلیسی بطور باور نکردنی ای همون یک نفر بوده...
سال 1918 توی بلژیک اون سوار اسبش بود که مورد اصابت رعدوبرق قرار گرفت، ضربه بقدری شدید بود که اون از اسبش پرت شد و از بخاطر این برخورد از کمر به پایین فلج شد ولی زنده موند.
بخاطر شرایطتش زود بازنشسته شد و به کانادا مهاجرت کرد تا زندگی آرومی داشتند باشه.
۶ سال بعد 1924 داشت ماهیگیری میکرد که بازم رعدوبرق بهش زد و سمت راست بدنش هم فلج کرد ولی خودش دوباره جون سالم بدر برد!
❌حاوی مطالب آزار دهنده❌
این چهره جنتلمن،آقای ایسی ساگاوا هست.
متولد آوریل ۱۹۴۹،تو یه خانواده ثروتمند تو یه خانواده ژاپنی.وقتی دنیا اومد نارس بود، خیلی خیلی کوچیک.
بیاد میاره که عموش خیلی دوستش داشت...
یه بار عموش که لباس هیولا پوشیده بود ایسی و برادرش رو گذاشت تو قابلمه!
از اینجا به بعد اون وارد فاز دیگهای از زندگی میشه... از وقتی یادشه عاشق تیپ خاصی از داستانها بود.مثل «هانسل و گرتل»(خواهر برادری که تو جنگل گم میشن و تو چنگال جادوگر میفتن)
برای معلمها و چندتا از همکلاسی هاش جای تعجب بود که اون آخر کلاس،چرا اینقدر به ران همکلاسیاش نگاه میکنه؟!🤨
اصلا نشون نمیداد ولی اون برخلاف خیلی از کسانی که افکار پریشان دارن بشدت درسخوان و دانش آموز موفقی بود.
۱۵ ساله که بود بخاطر یه سری افکار که بهش مسلط شده بود پیش روانپزشک رفت!
ولی چون نمیتونست احساسی که به آدمها داره رو بیان کنه، روانپزشک رو مفید ندید و دیگه هم پیشش نرفت.