Discover and read the best of Twitter Threads about #امیراپدیت_داستان

Most recents (3)

1️⃣
آلفردو، در دکه کوچکی عرق سگی میفروخت.هر بطری بقیمت 2لیره. هزینه تولید حدود1.8 لیره بود. او هر روز200بطری میفروخت و درآمدش روزی40لیره بود که با مادرش به دشواری زندگی میگذرانید. روزی از روزها دولت موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خریدوفروش عرق سگی ممنوع شد و فردای آنروز ماموران
2️⃣
مغازه او را پلمپ کردند. آلفردو سرگردان و غمگین به پارک رفت و بر بخت بد خود گریست. در حالیکه سرش را به درختی تکیه داده بود و از زمین و زمان دل چرکین بود، ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت: هی آلفردو! خوب شد پیدات کردم. بدجوری تو خماری موندم رفیق.امروز تمام عرق فروشیهای شهر رو تعطیل
3️⃣
کردن، منم نمیدونم از کجا عرق گیر بیارم. تو چیزی تو خونه داری؟ حاضرم بجای 2لیره، 10 لیره پول بدم. آلفردو در بهت فرو رفت. سریع بخانه رفت و در زیرزمین جست و جو کرد. تعدادی بطری عرق پیدا کرد. یکی را در کیسه مشکی گذاشت و به پارک برگشت، داد دست مشتری و 10لیره را گرفت. به مشتری گفت:
Read 10 tweets
1️⃣
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا و بعد جلو چشمانم مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کم‌سنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد. من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی Image
2️⃣
کنم تا دنبال ما نیایند. وقتی پای این سرباز را نشانه گرفتم ناگهان خم شد و گلوله به سینه‌اش خورد. حالا ماریای کوچکش چقدر باید منتظر او بماند. چقدر باید شال و پیراهن ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد. جنگ Image
3️⃣
بدترین فکر بشر است.از بچگی فکر میکردم مگر آدما مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله مجبورند چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.میان گل‌ولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.آنها در خانه‌های گرم نشسته‌اند. سیگار میکشند و دستور میدهند.کاش اسلحه ام را بسمت
Read 4 tweets
1️⃣
بچه ای نزد استاد رفت و گفت: مادرم برای راضی ساختنِ خدای معبد، داره خواهرم را قربانی میکند نجاتش دهید.
استاد به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترک را بسته و در مقابل معبد قصد دارد سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن را دوره کرده بودند و کاهن معبد باغرور شاهد ماجرا بود
2️⃣
استاد دید که زن بشدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش میگیرد و میبوسد، اما در عین حال میخواد کودک را بکُشد تا بُت اعظم او را ببخشد و برکت را به زندگی او ارزانی دارد. استاد پرسید که چرا دخترت را قربانی میکنی: زن گفت: کاهن معبد گفته باید عزیزترین پاره وجودت را قربانی
3️⃣
کنی تا بت اعظم مرا ببخشد. استاد تبسمی کرد و گفت: اما دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست، چون تصمیم به هلاکتش گرفتی، عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که بخاطر حرف او تصمیم گرفتی دختر نازنین ات را بکُشی. بت اعظم که احمق نیست، او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگیت
Read 5 tweets

Related hashtags

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3.00/month or $30.00/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!