Discover and read the best of Twitter Threads about #شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات

Most recents (4)

#گنجشکی_که_نشانی_از_شهدا_آورد....

شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:

منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد.
نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست.
برُّ و بر نگاهم می کرد.
به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود

#رشتو۱)
گفتم: این گنجشک گرسنه است.
بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش ریختم و برگشتم.
نخورد.
یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید.
چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست.
یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد.

۲)
پريد و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت.
همان نقطه نشست.
پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…
بعثیهای ملعون، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.

۳)
Read 4 tweets
#گنجشکی_که_نشانی_از_شهدا_آورد...
شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:
منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد
نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست
برُّ و بر نگاهم می کرد
به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم

#رشتو۱
این گنجشک گرسنه است
بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش ریختم و برگشتم
نخورد
یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من برو خمپاره می خوری ها، پرید
چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست
یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد پريد و رفت

۲)
چندلحظه بعد،باز دوباره برگشت
همان نقطه نشست
پریدم داخل سنگر،گفتم:بچه ها سرنیزه
یکی بیلچه آورد
یکی باسرنیزه زدیم به زمین،چند لحظه بعد
پوتین خون گرفته ای پیدا شد
بیشتر کندیم..
بعثیهای ملعون، ۴۸ شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
Read 3 tweets
سال‌های اول درگیری کردستان، ضد انقلاب در سقز بیانیه‌ای منتشرکرد که قصد حمله به شهرو داریم، وای به حال کسی که مغازه‌اش باز باشه! خبر به کاوه رسید.
گفت: «بی خود کردن! ما در شهر مستقریم.
از کی تا به حال از این جرأت‌ها پیدا کردن؟ به مردم بگید نترسن و به کار و زندگیشون برسن.

#رشتو۱)
کسی جرات حمله نداره، اگر حمله کنن زنده بر نمی‌گردن.»
اما مردم ترسیده بودن.
تمام شهر تعطیل بود.
هر چی گفتیم کاوه چه گفته، گوش ندادن.
به آقا محمود گفتیم مردم حسابی ترسیدن و مغازه‌ها همه بسته است.
گفت: «عیبی نداره، الان کاری می‌کنم تا همه بیان سر کار و زندگیشون.» بعد گفت:

۲)
«یکی بلند شه و با یک قوطی رنگ و قلمو با من بیاد.»
در هر مغازه‌ای که بسته بود علامت می‌زد.
مردم که دیدن کاوه چنین کاری می‌کنه از ترس اینکه فردا اعدامشون نکنه به کسب و کار خود بازگشتند.
....چیزی نگذشت که شهر به تکاپو افتاد و بازار رونق گرفت و زندگی عادی جریان پیدا کرد.

۳)
Read 5 tweets
دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود. حاجی را بی‌ هوش و خونین رسانده بودند بیمارستان.
آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده...

#رشتو۱)
از اتاق عمل آوردنش بیرون. 
می‌گفتند:خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم
همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد
با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد
نیروها را جمع کرده بود
بهشان گفته بود:من تا حالا شکی نداشتم که توی..

۲)
این جنگ‌، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.
همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است
با این که برادر بزرگ‌ترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به‌ من نگفت
بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد...

۳)
Read 4 tweets

Related hashtags

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3.00/month or $30.00/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!