بعدها شدم فقط شنونده.
حرفم اینه که اینا که من شنیدهام، بسیار جذاب و خلاقانه است. یعنی چنان ریزهکاریهایی دارن، مکثهایی، کلمات حسابشدهی منقطعی، که به نظرم نوش جونشون باشه. بابت هنرشون.
مسالهم البته این نیست؛ از طراحی و نوشته و بازیشون لذت میبرم هربار. حتی گاهی حسادت میکنم که اینقدر خلاق اند.
این آخری، هربار که گوش میدم، پرام میریزه. مکثهای بینظیر، که بخشی از داستان رو پیش میبرن. آکسانهای خاص روی حتی حروف خاص... طرف آرتیسته بابا.
بختش سیاهه.
بعدش..
عید رو بیپول موندم و مجبور شدم چیزهای شخصیم رو بفروشم. وقتی شنیدم و فهمیدم مالیده، از لجم باز یه پولی براش ریختم :)))
نفهمیدم چرا اصلن.
بعدش هم، تو اون شرایط برزخی فکر میکردم کمک کردن به کسی که نیاز داره، شاید کمی از بار گناهانم کم کنه.. نکرده بود.
خلاصه که ما "او.هنری"وار، یادگارهای بخت سیاهمون رو دادیم پای داستان مردم :))))
:\
لااقل کاش طلافروش هم یه داستانی میگفت برام، اونجوری درم میمالید.
نوینسده و روزنامهنگار مقوی، اگه کمی زرنگ باشه، همین داستانهای ساختگی رو گردآوری کرده و یه بودجهی پژوهشی از جایی میگیره، همه رو به همت نشر مرکز یا چشمه یا اونیکی اطراف، در هیات "روایات دزد قصهگو" به شکل کتاب منتشر میکنه.
#استارتآپ
#ایده