«بینوایان»پروموتر پنیر فلان کمپانیست که مسئولش سرش داد میزند«ماتیکت رو پررنگ کن لاشی»
«بینوایان»آمپول زن آبلهروییست که در مسیر بازگشت از درمانگاه در مترو دستفروشی میکند
«بینوایان»فراوان هست،ما«ویکتورهوگو»نداریم.
«بینوایان» امید بود که برای دزدین 6 تا لامپ پارک، حبس گرفته بود.
«بینوایان» پیک موتوریای بود که عصر جمعه کسی نبود جسدش را برِ اتوبان شناسایی کند.
«بینوایان» پاسخگوی شماره 241 بود که با گریه گفت «آقا خستهام، زود بپرس».
«بینوایان» حتی اسم شجریان را هم نشنیدهاند، حتی نمیدانند ساعت چند است.
یک جادو در قالب کلمات، کلمات، کلمات...
دریغ از ما که نه آن شکوه در کار بود، نه در میدان رقصیدیم، نه چنین جنتلمنی داشتیم.
ما نتوانستیم تاریخ را روایت کنیم.ما الکن وبیمقدار بودیم.صلهبگیران اربابانِ همان وضعیتی که ما را صلهبگیر کرده بود.
ای کاش تاریخ ما و دورانمان را فراموش کند.که نمیکند،که به آیندگان خواهد گفت«اینست منظوراز بینوایان».