نمی دانم چرا تابستان و بهار بود و بقیه سال نبود. ما معمولا توی یکی از اتاق های خانه ملا می نشستیم. این طور بود که در خانه به یک راهرو باز می شد. سمت چپت، ملا میزی گذاشته بود و زنگهای تفریح همانجا شکلات و لواشک و ... می فروخت.
1
عم یتسائلون. عن النباء العظیم. الذین فیه مختلفون. کلا سیعلمون. ثم کلا سیعلمون.
اینها را که می نویسم از حفظ است. حک شده روی نوارهای مغناطیسی ذهنم و هیچ وقت پاک نمی شود.
2
ملا می آمد و اول صبح برایت یک خطی میخواند و تو باید تکرار می کردی.آنقدر که ملا بگوید درست خوانده ای.هرکداممان یک قرآن عم جزء هم داشتیم
3
هنوز خط نمی دانستم. فقط حروف را می شناختم. پنج سالم نشده بود.همانجا بود که خواندن عربی را یاد گرفتم.
4
بوی برنجش که بلند می شد، می دانستی که باز پیدایش می شود.
بعد این طور بود که صداها توی هم می پیچید و از یک جایی به بعد میتوانستی بپیچی به بازی و بروی سراغ بازیگوشی خودت.
من هنوز هم این عادت را دارم.توی شلوغی،پی کار خودم می روم
5
این تکرار آنقدر ادامه داشت که عصر که به خانه بر می گشتی، مغزت هنگ بود و نوای الرحمن توی سرت بلند بود
6
می رنجیدم از اینکه از دستم ناراحت باشد. انگارتنها کسی بود که می شد حالا که پدر و مادر نیستند به او پناه ببرم.حتا اگر شیطانی بیش نباشد
7
بعد هم که همه میرفتند و من میماندم تا پدر بیاید، آنقدر مهربان که حاضر نبودم با هیچ الهه ای عوضش کنم.
ملا همه خصوصیات خداوندگار مونث من را داشت.
8
اگر بدی میکردی و از حد به در میشدی جایت آنجا بود و اگر تنگت میگرفت هم که راه دیگری نبود.
تمام وحشتم از خانه ملا این بود که تنبیه شوم یا تنگم بگیرد.
9
هرچه نوپاتر بودی به در ورودی نزدیکتر بودی و آنها که به سوره نباء رسیده بودند، ته آن اتاق دوم بودند.
من همیشه دلم میخاست به همان آخر برسم. برای همین توی زنگهای تفریح با آن اتاقیها میگشتم.
10
من دوست نداشتم زیاد با سکینه بپرم.چون حس میکردم کمتر از بقیه میداند.اما هیهات که تنها کسی بودکه میشناختم و اگر نبود، انگار در محکمه عدل الهی بیپناه افتادهباشم.
من همیشه کودکیم،دنبال پناهی بودم در مقابل غریبهها وانگار سکینه همان بود
11
ملا برای من یک نقطه وصل بود و سکینه انگار نجات بخشی که از آن گزیری نبود.
اما وقتی که با بقیه بچهها آشنا شدم، کم کمک او هم به حاشیه رفت.
از جایی به بعد، دیگر من تنها به ملا میرفتم. انگار منجیای برای خودم ساخته بودم.
12
همه این کارها را یک بچه پنج شش ساله انجام داده بود. چیزی که شاید اگر حالا برایم اتفاق میافتاد جور دیگری تجربهاش میکردم.
اما همه اینها کار ناخودآگاهم بود.تنها فرق حالا این است که گاهی مچ خودم را سر بزنگاه میگیرم
13
آنها که آخر از همه میرفتند، باید کف اتاق را جارو میزدند و اتاقها را مرتب میکردند. جایزهاش هم چند دانه انجیر تازه یا لقمهای از ناهار بود.
14
ما عملا وسط زندگی ملا بودیم.آن مکتب بخشی از زندگیش بود.مثل همین عکس که انگار ملا توی خانه خودش نشسته ودارد قرآن یاد میدهد.
برای همین همان آیات همه زندگیم شده
15
سالها بعد که با همه چیز لج کرده بودم، ضعیفترین درس کنکورم عربی بود.
و داستان دقیقا از همانجایی شروع میشود که من با خودم لج کردم.
16
تابستان اول، وقتی به حمد میرسیدی، برایت جشن میگرفتند و نقل به سرت میریختند. جشن بعدی هم پایان جزء بود.
روز جشن بره کشان ما بود.
بعید بود در یک تابستان دو جشن برایت بگیرند.
17
انگار دنیا را صاحب شده بودی. روز پادشاهیت بود.
به همه فخر میفروختی و چشمت به آنهایی بود که نزدیک سوره نباء بودند. در دلت بود که کاش جای آنها بودی.
این آرزو تا همین امروز برای من حی و حاضر است.
17
یادم هست تابستان بعد تمامش کردم. اما یادم نیست که جشن دومی درکار بوده باشد.
رفتیم سفر؟ مشکلی پیش آمد یا طوری شد که آخر تابستان ملا نرفتم.
هرچه بود، حسرت آن جشنی که میخواستم همیشه به دلم ماند.
18
پدر و مادرم برای تربیت دینیام تلاش زیادی کردند. اما من هیچ وقت آن چیزی که میخواستند نشدم.
شاید یک دلیلش همان زور زدنی بود که حالا خودم هم دارم.ناخودآگاه است اما گاهی مچش را میگیرم.
20
حالا که مغزم را گذاشتهام توی آب تا خیس بخورد و ناخالصیهایش پدیدار شود، دارم لحظه به لحظه آن روزها را به یاد میآورم.
21
22
به نظر خودم، اگر خدمتی به بقیه نکند نه!
اینها خاطراتی هستند که با گفتنشان سعی دارم چیزی را در کسی زنده کنم و برای خودم درمانی بجویم.
از جنس سهیم شدنند.
شاید برای کسی نجات بخش باشند...
23