در فیلم خاکسپاری حسین دهلوی دیدم کسی یکی از کارهای او را میخواند اما من چهره عاشق و شیدای حسین سرشار را دیدم و غمی به تیرگی همه ابرهای سیاه همه زمستانهای تاریک عالم بر جانم چنگ انداخت
.
آنچه نظام فرهنگکش با حسین دهلوی کرد قصهای است پر غصه که گوشهای از آن در گفت و گوی با من در مجله آدینه هست و تمامی سیاهی آن در تاریخ ثبت می شود اما حسین سرشار، که برخی آثار دهلوی را نیز خوانده است، خود حکایتی است از زخمی ترین حکایتهای عالم
یادم آمد روزی را که علی رضا اسپهبد زنگ زد و پردرد گفت بیا این جا با هم برویم! سرشار را پیدا کردند، له شده زیر چرخهای یک ماشین. همان وقت در دل میدانستم که کشتند سرشار را.
روشن بود که سرشار در جمهوری اسلامی نمیماند. نه فقط راه تالار رودکی و .. را بر او بستند که مدتی او را زندانی و شکنجه هم کردند. شایع شد، یا شایع کردند، که بیمار شده است، که گم شده و.. به تاریخی که جلادان فاتح مینویسند میتوان اعتماد کرد؟
محمد علی کشاورز نقل کرده است که «حسین بینهایت به اپرا عشق میورزید، وقتی اپرا تعطیل شد هر روز صبح ساعت 9 میرفت دم تالار رودکی و اشک میریخت»
تصویر گریان سرشار،در ساعت 9 صبح دم درب بسته تالار رودکی شاید از گویاترین تصویرهای سوررئالیستی قتل هنر باشد اما رئالیستی و واقعی است.
حسین دهلوی رفت اما در یاد من حسین سرشار، نشسته بر شاخه درختی بلند، «آواز کشتگان» میخواند. ممنوع شده، زخمی، شکنجه شده ، له شده زیر چرخ های یک ماشین
.
سرپیری چه کنم من با این یادهای زخمی که سر به فرمان من نیستند؟
مرغ خوشخوان ما را کشتند اما او بر شاخه های درخت های چنار شاید اکنون خشک شده خیابانی در تهران می خواند
حسین سرشار همچنان گریان دم درب بسته تالار رودکی ایستاده است تا ...