هایکا Profile picture
Apr 16, 2020 357 tweets >60 min read Read on X
موقت:
در سنندج کوچه‌ای بود منشعب از خیابان اصلی و معبر دو دبستان پسرانه‌. و در آن کوچه، خانه‌ی قدیمی آقای مشیروزیری، که کوچه نیز به نام او خوانده می‌شد. خانه‌‌ای بزرگ و اربابی، که دیگر رونق‌ سابق را نداشت. درهای بزرگ چوب گردو که رنگ و رویی دیگر نداشت.
اما در آن خانه کس‌ی بود. دختری به نام ژیلا مشیروزیری، که به وقت‌ خروج عصرانه از خانه، در خیابان شاپور سنندج، زمان متوقف می‌شد. یعنی مغازه‌دار و مشتری هردو، بدون هیچ گفت و نگفت‌ی، بر لبه‌ی درگاه جای پا می‌گرفتند و نگاه‌شان به بالا، تا ژیلا سلانه‌سلانه بیاید و از آن‌جا بگذرد.
در واقع، ساکنان بالادست خودرا موظف می‌دانستند که به پایین‌دستی‌های خیابان خبر را برسانند تا گلایه‌ای نباشد. خبر این بود: «ژیلا هات». نه چیزی می‌گفتند و نه چیزی می‌شنیدند. ساکنان و عابران خیابان شاپور با شنیدن خبر، گویی خودشان را برای ادای مناسک‌ی آماده می‌کردند: جنب‌وجوشی خاموش.
عبور ژیلا در خلوت خیابان، باسکوت کامل هم‌راه بود. ژیلا نیز می‌دانست این‌را. حتا اگر بنا داشت تا از پارچه‌های یک مغازه دیدن کند، می‌دانست هیچ اجتماعی در ورودی مغازه شکل نمی‌‌گیرد و مزاحمت‌ی نیست. در عوض آن‌سوی خیابان و دقیقن روبه‌روی مغازه‌ی کذایی اجتماع منظم و فاخری شکل می‌گرفت.
این سکوت فقط در یک صورت با هیاهوی کر کنند‌ه‌ای هم‌راه می‌شد. و آن، هم‌زمانی خروج ژیلا از خانه، و زنگ تعطیل مدرسه بود. بچه‌های دبستان، تا به نزدیک خانه‌ی ژیلا می‌رسیدند و ظهور ژیلا را بر درگاه خانه می‌دیدند، در فاصله‌ی مودبانه‌ای پشت سر او به راه می‌افتادند تا به خیابان برسند.
ورود به خیابان همان و کف‌زدن و تکرار مصرع نیمه‌کردی، نیمه‌فارسی آشنای اهل خیابان، همان: «ژیلا را دیدم، داچه‌له‌کیدم».
این شعرخوانی و ابراز احساسات برای ژیلا که دور از چشم شوخ معلمان مدرسه نیز نبود، تنها به هنگام ورود ژیلا به هر مغازه‌، تا بازگشت او قطع، سپس از سر گرفته می‌شد.
در تمام لحظات این ابراز احساسات، و «تماشای سکوت» دکان‌دارانِ مودبِ موظف به تقدیس زیبایی، خون‌سردی و چهره‌ی جدی و سرد ژیلا تنها گاه‌ی به هم می‌خورد و لبخند به چهره می‌آورد، آن‌هم عبور عامدانه‌ی عاشق مشهور و نامدار او، که به آرامی در جهت مخالف خیابان حرکت می‌کرد.
هرچند شهر سنندج در سال‌های گردش نام ژیلا مشیروزیری بر ذهن و زبان مردم از چهار خیایان اصلی تشکیل شده بود؛ اما در واقع شهر سنندج در همین خیابان شاپور خلاصه می‌شد؛ آن‌هم تنها حدود ۵۰۰ متر از خیابان‌‌ی که اتفاقن، بخش مهم‌ی از زنده‌گی ژیلا مشیروزیری نیز در آن خلاصه شده است.
از کوچه‌ی مشیروزیری که وارد خیابان شاپور می‌شدند، روبه‌رو محوطه‌ای بود که سمت چپ آن به باشگاه افسران منتهی می‌شد. در کنارش نیز یک سینما. از این‌جا تا میدان اصلی، یک انتشاراتی، قنادی مشهور شهر، تعدادی پارچه‌فروشی و یک کافه‌بستنی و یک داروخانه دیده می‌شد.
دبیرستان‌ مستوره‌ی اردلان هم، که ژیلا و خواهر کوچک‌ترش ژانت در آن درس می‌خواندند؛ چند قدم تا سر خیابان فاصله داشت. بالاخانه‌ها هم بود. خیاطی آقای اسعدی و آرایش‌گاه زنانه‌ی آناهید آشوری هم‌سر آقای گریشا معلم سرود مدارس، که بیش‌تر مشتری‌هاشان هم‌سر افسران ارتش بودند.
افسران ارتش در شهرهای کردستان از قدرت و موقعیت خاص‌ی بهره‌مند بودند. اصولن شهرهای کردستان را ارتش اداره می‌کرد. شهربانی و حتا ساواک در شهرهای کردستان درجه‌ی دوم اقتدار را داشتند. افسران غالبن خوش‌تیپ با لباس‌های شیک و پر زرق و برق همه‌جا دیده می‌شدند.
در بستر شهر توسعه‌نیافته‌ی سنندج، افسران به دلیل قدرت اداری و پزشکان به واسطه‌ی سرمایه‌ی اجتماعی، و هر دو به دلیل امکانات و سطح زنده‌گی بالاتر، مورد توجه و حتا احترام بودند. آن‌‌سال‌ها پزشکان تعدادشان انگشت‌شمار بود و اتفاقن چندتاشان در بالاخانه‌های خیابان شاپور مطب داشتند.
پزشکان نیز مانند نظامیان، اکثرن غیر بومی بودند، از این نظر، دوسه‌تن پزشک و دندان‌پزشکِ بومیِ شهر، شهرت و جای‌گاه ویژه‌ای در میان مردم داشتند. مشهورترین‌شان دندان‌پزشک‌ی به نام ن.ا. بود که در بالا‌خانه‌‌ی مجاور «نخستین عکاسی مجهز به چاپ رنگی افشین» مطب داشت.
ژیلا مشیروزیری در چنین بستری از ناف خیابان شاپور، دبیرستان را تمام کرد. خیابان‌ی که عصرها از یک‌سو جولان‌گاه افسران‌ی بود که سوار بر جیپ‌های ویلیز روباز ارتشی یک پای‌شان را روی رکاب می‌گذاشتند، و مسیر پادگان تا انتهای خیابان شاپور را دور می‌زدند و ابراز وجود می‌کردند.
از سوی دیگر نیز سربازهای گماشته که پایین پلکان آرایش‌گاه یا خیاط‌خانه به انتظار بودند تا خانم‌ سرهنگ، سرگرد یا سروان را که با موهای آراسته یا کیسه‌ی لباس شب پایین آمده بود به مجلس رقص شبانه‌ی باش‌گاه افسران برسانند، که نوای والس دسته‌ی موزیک ارتش خیابان را پُر کرده بود.
بعداز پایان دبیرستان بدون هیچ دلیل خاص‌ی، ژیلا با دایه و یا مباشرشان از خانه بیرون می‌زد. البته آن‌ها نه تنها با فاصله‌ی زیادی از او گام می‌زدند، هرگز با او وارد مغازه و یا بالاخانه‌ای نمی‌شدند. می‌ماندند تا مگر خریدهای ژیلا را بردارند، یا حامل پیغام و پسغام‌ی برای او بشوند.
تابستان سال‌ی که ژیلا دبیرستان را تمام کرد، خواهرش ژانت با یک سروان ارتش ازدواج کرد و قید تحصیل و زنده‌گی در عمارت پدری را از گُرده برداشت، و خودرا از زیر بار حضور سنگین ژیلا خلاص کرد. او دختری بود با چهره‌ای معمولی و ایده‌آل‌های معمولی‌تر. نقطه‌ی مقابل ژیلا.
ژانت به درخواست ازدواج نخستین خواستگار خود پاسخ مثبت داد. ژیلا اما تا زمان ازدواج خواهرش، هرگز خواستگاری نداشت که دلایل آن بسیار بود؛ اما دَمِ دستی‌ترین آن طبعن جز این نمی‌توانست باشد که ژیلا، آن حجم متراکم زیبایی و جسارت و نوگرایی، تناسب‌ی با محیط زنده‌گی خود نداشت.
واقعن چه کس‌ی می‌توانست در سنندج دهه‌ی چهل خواهان ازدواج با زن‌ی باشد که رویای دست‌نیافتنی همه‌ی مردان شهر بود، جز پسر صدیق کارآگاهی صاحب قماربار قمارباز مشهور شهر که یک کارگاه تولید آرد و یک شعبه‌ی فروش نفت داشت و دفترش مغازه‌ی کوچک‌ی در ابتدای «نه‌فته‌ره‌شه» بود.
این «شاجووان» هیچ هنری نداشت مگر آن‌که فکر کنیم اضافات و کسری‌های «کلارک گیبل» کم و زیاد کرده‌اند تا از آن ح.کارآگاهی بزاید، و هیچ کاری هم نداشت مگر آن‌که جلوی مغازه‌ی دونبش پدرش با رفقای شبه‌نوچه‌اش قرارهای عیاشی بگذارد و یا در غیاب پدر تلفن‌ها را جواب بدهد.
آقای ح.کارآگاهی چیزی بود بین اوباش‌گری و آقازاده‌گی. او اگر درست تربیت شده بود و از ادب و آداب اجتماعی سنگین‌رنگین‌تری برخوردار بود می‌توانست در نقطه‌ی مقابل ژیلا رویای همه‌ی دختران سنندج باشد، اما او نه جنتلمن بود نه دون‌ژوان، بل‌که خانم‌بازی بود که دل‌باخته‌ی ژیلا شده بود.
او می‌دانست که سهم او از ژیلا با وجود هم‌بازی بودن آقای مشیروزیری با پدرش در برخی مجالس قمار حتا یک معاشرت ساده هم نیست، اما به داستان عشقی خود چنان شاخ و برگ‌ی در افواه داده بود که این تصور را جا بیندازد که «دیگ‌ی که برای من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد».
از ابتدای خیایان ناصرخسرو یا همان نفته‌ره‌شه تا ابتدای خیایان شاپور راه‌ی نیست. خبر آمدن ژیلا که معمولن در نهایت به خیاط‌خانه‌ی اسعدی و یا عکاسی افشین، دو بالاخانه‌ی نزدیک میدان اصلی ختم می‌شد؛ همان، سبز شدن شازده در آن‌سوی خیابان جلوی قنادی دقیق و تناول نان‌خامه‌ای همان.
این ابراز وجود که در مراحل نهایی به جاهای باریک‌تر نیز کشیده شد، البته از حمایت زیر جُلکیِ افسران غیر بومی شهربانی که معمولن هم‌‌پیاله‌ی عیاشان نامی‌ شهر بودند برخوردار بود. اما وقار و بی‌اعتنایی زبان‌زد ژیلا و چشم‌های بی‌شمار ناظر از بالا و پایین و پیاده و سواره مانع بزرگ‌ی بود.
غیر از چشمان کنج کاو عکاس و خیاط، چشمان دکتر ن.ا هم یک‌بار دیگر عکس‌های جدید ژیلا را که همان‌روز از عکاس‌خانه گرفته بود نگاه کرد و کنار عکس‌های دیگر گذاشت و در کمد را قفل کرد. (این‌جا لازم‌ست بگویم که هرچه در مورد ژیلا می‌خوانیم، از همین مطب لو رفته است).
بیستم دی‌ماه سال قبل خانم بابان مدیر دبیرستان مستوره، از دکتر ن.ا که رییس جامعه‌ی دندان‌پزشکان استان و مسوول برنامه‌های سالیانه‌‌ی افزایش سطح آگاهی‌های عمومی در مورد بیماری‌های دهان و دندان بود می‌‌خواهد که برنامه‌ی معاینه‌ و توزیع خمیردندان را به دبیرستان او اختصاص دهند.
هرسال یک دبیرستان دخترانه و یک پسرانه به این برنامه اختصاص داده می‌شد. دکتر ن.ا دو روز پیش از ۲۴ دی را، که مراسم جشن دندان‌پزشکی با حضور هم‌کاران و برخی مقامات و شخصیت‌های اجتماعی به صرف شام و قرعه‌کشی در باش‌گاه افسران برگزار می‌شده، به دبیرستان مستوره‌ی اردلان اختصاص می‌دهد.
صبح روز 22م دی ساعت هشت صبح دکتر ن.ا به آراسته‌گی تمام به هم‌راه منشی‌اش که کارتن‌های جوایز را حمل می‌کرد وارد مدرسه می‌شود و بعداز سخن‌رانی پزشکی و توزیع خمیردندان‌ و آموزش صحیح استفاده از مسواک، آماده می‌شود تا در دفتر مدرسه به معاینه‌ی نفر به نفر دختران بپردازد.
طبق اظهار خانم مدیر، به سه نفر از کسان‌ی که از دندان‌های خود خوب مراقبت کرده باشند کارت دعوت برای شرکت خود و خانواده در جشن باش‌گاه افسران داده خواهد شد. آن‌ها نیز که مشکلات‌ی داشته باشند با معرفی‌نامه‌ی دکتر ا. به بهداشت مدارس معرفی و به‌طور رایگان معالجه خواهند شد.
می‌شود گفت قبل از آن‌که دکتر ن.ا. برای لحظات‌ی به‌رغم حضور سنگین خانم بابان، در برابر دهان نیمه‌باز و چشمانِ نیمه‌خندان ژیلا مبهوت بماند، دختران با ژیلاژیلا گفتن خود در حیاط، اورا انتخاب کرده بودند بنابراین کار تمام بود. او هنوز هم به‌رغم کهولت، از آن واقعه با حیرت یاد می‌کند.
جشن‌های روز دندان‌پزشکی علاوه بر تعدادی از افسران بلندپایه و میان‌پایه‌ی ارتش و شهربانی که معمولن در باش‌گاه حضور داشتند، مدعوین ثابت‌ی از میان چهره‌های اجتماعی و اداری داشت. سروان بازنشسته امینی که یک برنامه‌ی شعر و موسیقی کُردی در رادیو سنندج داشت، گرداننده‌ی جشن بود.
نماینده‌گان مطبوعات سراسری، وکیلان دادگستری، فرهنگی‌های سابقه‌دار و پزشکان و رییس‌های چند اداره و شهردار که اکثرن با هم‌سران‌شان، از مدعوین جشن بودند.
سخنرانی‌های تشریفاتی و شعرخوانی و شوخ‌طبعی‌های سروان امینی و قرعه‌کشی و توزیع جوایز در جریان بود که ژیلا به هم‌راه مباشرش رسید.
تا سرک کشیدن‌ها و پچ‌پچه‌ها برای یقین حاصل کردن از حضور ژیلا مشیروزیری در جریان بود؛ جامه‌دار پالتو شکلاتی آشنای ژیلا را از او گرفت و سکوت‌ی را که درگرفته بود، دکتر ن.ا. با معرفی ژیلا مشیروزیری نفر اول مسابقات بهداشت دهان و دندان مدارس شکست، و فرصت به‌به و چه‌چه را به همه داد.
خانم‌ها و آقایان واقعن «داچه‌له‌کیده» بودند. یک لباس یک‌سره از مخمل مشکی بسیار کوتاه که پاهای کشیده و گندمی‌رنگِ مایل به سفید اورا به طرز چشم‌گیری در هماهنگی با سرشانه‌های برهنه‌‌اش می‌نمایاند و گیسوانی که به ساده‌گی پشت سر بسته بود و گوش‌ها و دو گوشوار کوچک و یک کیف دستی ساده.
برنده‌گان دیگر دبیرستان هم آمده بودند. آن‌ها از خانه‌شان و به‌همراه پدر آمده بودند. اما ژیلا، از میان رمان‌های قرن نوزدهم روسیه می‌آمد. همیشه از آن‌جا می‌آمد، و همیشه جلوتر از تصور دیگران حرکت می‌کرد. چنان‌چه آن‌شب نیز برخلاف معمول مراسم، به دعوت سرگُرد جوان‌ی برای رقص پاسخ داد.
به‌هرجهت مراسم جشن روز دندان‌پزشکی در میان برگزیده‌گان طبقه‌ی متوسط جدید یک حادثه‌ بود. چیزی مانند اتفاق «سالن»ها و میهمانی‌های شاخص در تقویم پورژوازی شهرهای اروپایی. آداب برگزاری این مراسم که هرسال به اراده‌ی دکتر ن.ا برگزار می‌شده، از حدود مناسبات متداول شهر فراتر نمی‌رفت.
اما آن‌چه در این ضیافت سالانه گذشت، تا مدت‌ها منبع گفت‌وگوها و پچ‌پچه‌ها، و حتا شایعات بسیار بود. تفاوت سطح رفتار و سبک زنده‌گی ژیلا در برخورد با مقطع زنده‌گی در شهر سنندج، خودبه‌خود موجب حدس و گمان‌ بسیار می‌شد؛ حال با جشن باش‌گاه افسران، سطح گمانه‌زنی‌ها ابعاد تازه‌ای پیدا کرد.
تصور موقعیت و چهارچوب رفتار اجتماعی یک دختر دبیرستانی در دهه‌ی چهل و در شهر ۴۰-۵۰ هزارنفری سنندج، چندان دشوار نیست. قاعده این بود که این دختر دبیرستانی با سرِافتاده و گونه‌های قرمز از شرمِ حضور در مجلس بزرگان شهر، حتا نتواند فکری به حال دست‌ها‌ی بی‌قرارش بکند.
اما آن‌چه در جشن باش‌گاه اتفاق افتاد، خلاف‌آمدِعادت شد. چرا که بعداز به‌به‌و چه‌چهان دقایق نخست از موضع بالادستی، این آدم‌بزرگ‌های داستان بودند که در برخورد نزدیک با ژیلا، مانده بودند که با زبان و فرهنگ و آداب خود چه کنند. چیزی که از چشمان تیزبین و بی‌اعتنای ژیلا دور نمی‌ماند.
پاسخ مثبت و خون‌سردانه‌ی ژیلا به سرگرد جسور ارتش در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی اعاظم و اکابر شهر، و رقص دونفره‌‌ی ماهرانه‌‌ و چشم‌نواز و دست‌ی که در پایان برای بوسیدن دراز کرد؛ چنان بهت‌ی ایجاد کرده بود که رشته‌ی کار از دست دکتر ن.ا. برای ادامه مراسم بیرون شده بود.
هم‌چنان‌که وقت‌ی در پایان مجلس دریافت که ژیلا، مجلس را بدون هیچ گپ و گفتی با او ترک کرده، نخستین چیزی که از ذهن‌اش گذشت آن بود که آن دهان و دندان‌ سالم، که کاسه‌ای چینی را می‌مانست که از مربای هویج پُر کرده باشند؛ سال‌ها خواهد گذشت و گذارش به دندان‌پزشکی نخواهد افتاد.
اما این دندان‌پزشک خوش‌تیپ و جوان و وابسته به یک خانواده‌ی فرهنگی خوش‌نام، که همین‌ها اورا چشم‌آشنای هم‌شهری‌ها کرده بود؛ بی‌قراری درونی خودرا به حساب کنج‌کاوی گذاشت و عصر روز بعد تصمیم گرفت تا در راه مطب با ماشین اُپل خود، سرته‌پوله را دور بزند و از کوچه مشیر به شاپور برسد.
«عصر» در شهرهای کوچک و در دهه‌ی چهل، یعنی زمان آغاز کار پزشکان و کاسبان، و تعطیل شیفت بعدازظهر مدارس. بنابراین دکتر ن.ا. که حتا در عبور از تنگ‌نای کوچه‌های سرته‌پوله به یخ‌بندان خورده بود، با تعطیل دبستان عرفان و هجوم بچه‌ها به کوچه و اطراف خودرو، ناچار ماند، تا کوچه خالی شود.
دکتر ن هنوز هم در کهن‌سالی، عرق‌ریزان آن روز را فراموش نکرده، و شرم‌زده از آن یاد می‌کند. او زودتر از بچه‌هایی که دور ماشین را گرفته بودند، ژیلا را، و لبخند محو و نگاه مورب اورا دیده بود. اما راه گریزی نبود. کوچه‌ی تنگ مدرسه و «ژیلا را دیدم»‌های بچه‌ها در پناه اُپل آقای دکتر.
کنج‌کاوی آدم شناخته‌شده در شهری با چهار خیابان و هزار چشم آشنا، از آن کارهایی است که آدم‌ی مانند دکتر ن. نمی‌تواند بیش از یک‌بار مرتکب شود. تعدد «آغه‌ی دوکته‌ر له خیزمه‌تا بین»‌های کسان‌ی که در آن عصر زمستانی به سختی از تنگ‌نای کوچه و ماشین دکتر عبور کردند، تنبیه سختی بود.
با این‌حال دکتر چندبار دیگر هم کاری را که نباید بکند کرد، چرا که عواقب نخستین خراب‌کاری‌اش چندان هم بد نبود. دوسه روز بعداز گیر افتادن دکتر ن. در آن وضعیت مضحک و رسوا، ژیلا در اقدام‌ی متقابل و برخلاف رویه‌ی معمول عمارت، دایه‌‌اش را برای معالجه‌ دهان و دندان، نزد دکتر بُرد.
تا کار دندان‌های دایه به سرانجام برسد، آقای دکتر ن.ا. شدند «ن» و خانم مشیروزیری شدند «ژی‌لِ گیان»‌‌ی که دبیرستان را تمام کرده بود و عصرهای تابستان عکس‌های جدیدش را برای ن می‌برد تا ببیند و شاگرد دکتر هم برود و از کافه‌ی وحدت بستنی زعفرانی بگیرد، تا پشت میز کار ن، با هم بخورند.
به نظر ن: «آن‌چه سبب کشش به سوی ژیلا می‌شود زیبایی او به‌تنهایی نیست؛ بل‌که حس دست‌نیافتنی بودن اوست. ژیلا میان گریزپایی و تعلق خاطر، حرکات یک پروانه را دارد. وقت‌ی‌که این‌جاست، با آن‌که حس می‌کنی تمام مدت را مترصد رفتن است، نمی‌فهمی پس چه‌طور این اوقات شیرین را خلق می‌کند».
اما این لحظات شورانگیز از چشم دیگران پنهان نماند. اولین اخطار پدرانه را عموی دکتر ن. (که از نخستین رؤسای اداره‌ی فرهنگ کردستان بوده و اکنون یک‌ی از اعضای مهم حلقه‌ی دوشنبه‌های محمد مردوخ و جمعه‌های استاد حمدی‌ست)، به او داد. این یعنی که صدای ارتباط به آن‌جاها هم کشیده است.
دکتر ن، سرمستِ «اوقات شیرین»، سرش را چنان زیر برف کرده بود، که توجه به سرانجامِ صدای این رابطه، در مجالس قمار را نداشت. مخصوصن که سیامک‌خان اردلان، دون‌ژوان خوش‌تیپِ پنجاه‌ساله‌ی مجالس و محافل لشگری‌کشوری‌اشرافی، به‌تازه‌گی از تهران، (اما این‌بار بدون یک خانم ...) برگشته بود.
سیامک‌خان، هم با آقای مشیروزیری بزرگ بر سر زمین‌های «مسناو» اختلاف داشت، هم از اعاظم فرهنگی‌اجتماعی شهر، (از جمله عموی دکتر ن.) که اورا در مقام فردی عیاش، چندان محترم نمی‌شمردند، آزرده بود. از «حسادت جمعی» و تمایلات شخصی نیز، قطعن بی‌نصیب نبود. بنابراین شد، آتش‌بیار معرکه‌‌‌.
پیش از این اشاره شد که دکتر ن. به‌رغم جوانی، به دلیل انتساب به خانواده‌ای فرهنگی و جامعه‌ی کم‌جمعیت تحصیل‌کرده‌گان سنندج، و ریاست اداره‌ی بهداشت مدارس، و دبیری جامعه‌ی دندان‌پزشکان، از اعتبار اجتماعی خاص‌ی برخوردار بود که همین‌، و محافظه‌کاری شخصی‌اش‌، پاشنه‌ی آشیل او می‌شد.
با این‌حال، جادوی یک حضور تصادفی و ناباور، ارتباط اورا با واقعیت قطع کرده بود. دکتر ن. و ژیلا، چندبار در هفته، یک‌دیگر را در مطب ملاقات می‌کردند. اما از اواخر مرداد، ژیلا هوای گرم را بهانه‌ی گردش شبانه در «گریزه» کرد. ضیافت مرغ سرخ‌کرده و سیب‌زمینی، آبجو سرد، و خنده‌هایش ...
اخطار خان‌عمو که در برابر کیفیت حضور دخترِ عمارت آقای مشیر، محل‌ی از اعراب نداشت؛ اما انگار ژیلا می‌خواست تا همه‌ی موانع سر راه دکتر ن. یک‌جا سر بکشند و فرجام کار را زودتر ببیند: قرار؟ جلوی عمارت با اُپلِ دکتر ن. که تا پیچید، ویترین کتاب‌فروشی غریقی، عین روی جلد «آموزگاران» شد.
دبیران مطرح شهر، آن‌ها که کله‌شان بوی قورمه‌سبزی می‌داد و آن‌جا جمع می‌شدند. همه زدند بیرون، تا ببینند اُپل دکتر تا کجای این کوچه‌ می‌رود. وقت‌ی که سپیدی پاهای ژیلا در کوچه‌ی تاریک چشم‌ها را گرفت، به مغازه برگشتند و سیگاری گیراندند. صفحه‌ای دیگر از داستان ژیلا، ورق ‌می‌خورد.
جاده‌ی کرمانشاه تا بعداز پلیس راه، تاریک و خلوت بود. دکتر می‌گوید: به تاریکی که رسیدیم مضطرب شدم، اما ژیلا شیشه را پایین کشیده بود و در آرامش کامل گیسوان‌اش را باز کرده و به دست باد داده بود. دکتر به او گفته: قشنگ است، او بدون آن‌که سرش را به داخل بیاورد، گفته بود: می‌دانم.
اما به دکه‌ که می‌رسند، می‌گوید و می‌خندد، و برای نخستین بار موهای دکتر را که باد برآشفته بود، با آنگشتان‌اش مرتب می‌کند. با مکث‌ی در نگاه. آن‌چه در آن شب تاریک «گریزه»، به صَرف مرغ سرخ‌کرده‌ی کُردی و آب‌جوی سرد گذشت، پروازی بود از فرودگاه در دست احداث گریزه، به ناکجایی دور ..
اما روی زمین خبرهای زیادی بود. سیامک‌خان در مجموعه‌اش کنار پُل فردوسی نشسته بود و پیپ دود می‌کرد. تا خدمت‌کارش برود پایین ژاکلین را که مشغول کار بود، برای کار مهم‌ی صدا کند. مغازه را به ژاکلین دختر جوان مسیحی و برادر معلول‌اش داده بود، تا کار کنند و درصدی از درآمد را بردارند.
ژاکلین حتا دوره‌‌های قمار سیامک‌خان را اداره می‌کرد. بنابراین تا او لب تر کرد، دانست که چه می‌خواهد و چرا می‌خواهد. سیامک می‌خواست ماجرای ژپلا و دکتر و پسر کارآگاهی، (که صدای آن در محافل پیچیده بود)، به یک رسوایی بزرگ برای «معتمدین و متفذین و محترمین» شهر تبدیل شود. فرصت‌ ...
سروانِ رییس پاس‌گاه میدان نیز که مهره‌ی دست سیامک‌خان بود و رفیق عیاشی‌های ح.ک، ستاد پشتیبانی ارتکاب هر جرم‌ی بود، مگر قتل. او در ابتدای انتقال به سنندج، به دختر عاشق‌ِ نیمه‌مجنون‌ی به نام آفاق تجاوز کرده بود، که اگر حمایت این آقایان نبود، کارش به «قهوه‌خانه‌ی عزیزخان» می‌کشید.
جناب سروان نیز، فاسدترین پاسبان‌ شهر را به نام «یداله وحدانی» برای خدمات «فوق برنامه» در کیسه داشت. ح.ک. هم که اصل قضیه بود، از نوچه و فداییِ دَمِ دکانی کم نداشت. این‌ها جبهه‌ی مقابل را تشکیل می‌دادند. به جز سیامک‌خان که دست به جیب منتظر تلافی و تفریح با ترکش‌های انفجار بود.
کاری که قرار بود ژاکلین انجام دهد، چیزی جز پیغام‌آوری و پسغام‌بری نبود. آن‌طور که خودش بعدها در آستانه‌ی به‌هم خوردن اوضاع گفته بود؛ با سر کیسه‌ی شُلِ سیامک‌خان، دندان‌ها را بهانه‌ی آمد و شد به مطب کرده، و آن‌قدر «معصومه خانم نوره» را با خود هم‌راه برده، تا سرانجام ح.ک ببیند.
دکتر ژاکلین را می‌شناخت. گاه از او شراب خانه‌گی خریده بود. اصولن بیش‌تر مردم شهر او و خانواده‌اش را که از معدود مسیحیان بازمانده در محله‌ی «آغه‌زه‌مان» بودند، می‌شناختند. یک‌ی دو جلسه‌ی نخست هرگاه دهان‌اش درگیر نبود، از هر دری می‌گفت. خوش‌زبان بود و داستان‌ها از مردم داشت.
چند جلسه که گذشت و بعداز آن‌که ح.ک. نیز «معصومه نوره» را با او دیده بود که پایین می‌آیند، زمان را برای روشن کردن آتش مناسب دید و دل‌سوزانه از شایعات پیرامون او و ژیلا گفت تا اشاره به پچ‌پچه‌ها در مورد حامله‌گی ژیلا، و این‌که می‌تواند کمک کند. حتا دکتر شهناز ناظری هم بی سر و صدا..
دکتر ظاهرن اهمیت‌ی به حرف‌های ژاکلین نداد. به او گفت در شهرهای کوچک به این حرف‌ها عادت داریم. تو هم اگر .. اما ادامه نداد و به سمت پنجره رفت. خبری نبود. دو روی هم می‌شد که از ژیلا خبری نداشت.
رنگ پریده‌ی دکتر اما، از چشم ژاکلین دور نماند. ژاکلین خود نیز کم‌کم دچار ترس شده بود.
یک جفت چشم تیزبین دیگر به دلیل موقعیت‌ی که در آن قرار داشت؛ گاه ناخواسته و گه‌گاه نیز از روی کنج‌کاوی در جریان رفت‌وآمدهای پلکان مطب دکتر ن. قرار می‌گرفت. آقای فرخ دقیق قناد مشهور و تقریبن منحصر به فرد شهر، که به همین دلیل با اکثر هم‌شهری‌ها و حتا مقامات غیربومی شهر آشنایی داشت.
دکتر ن. نیز در هفته دوبار بعداز تعطیل شب‌هنگام مطب سری به قنادی می‌زد و ضمن خوش و بش معمول، از نان‌گردویی‌های تازه‌پختِ مورد علاقه‌ی مادرش یک جعبه می‌خرید. ساعت مراجعه‌ی دکتر هم‌هنگام با پایان کار آقای دقیق بود که بعداز رفتن کارگران‌ش و حساب و کتاب، خود کرکره را می‌کشید.
آن‌شب، بعداز رفتن ژاکلین، دکتر که به شدت پریشان‌خاطر شده بود، دیرتر از شب‌های دیگر مطب را تعطیل کرد. مدتی خودش را با کتاب تاریخ کرد و کردستانِ مردوخ که غریقی چاپ کرده و یک نسخه هم به او هدیه داده بود مشغول کرد، اما بی‌فایده بود، دم‌به‌دم آشفته‌تر می‌شد: «راستی ژیلا کجاست؟»
به سمت ماشین‌اش که رفت، متوجه قنادی دقیق شد که تا این ساعت باز مانده. پس به قصد خرید سهمیه‌ی مادرش، عرض خیابان را طی کرد و وارد قنادی شد. سفارش معلوم بود، وقت‌ی آقای دقیق جعبه را می‌بست؛ گفت: دکتر جان، این‌روزها کمی مراقب خودت باش. آدم بی‌سروپا زیاده. حتا توی لباس شهربانی.
آقای د. چیز بیش‌تری نگفت، اما دکتر به فراست دریافت که باید چیزی توجه اورا جلب کرده باشد. دکتر از لای نوارهای پرده‌ی کرکره‌ی مطب‌اش رو به آن سمت خیابان هم واره آقای دقیق را دیده بود که اکثرن از پشت ویترین قنادی‌اش، غافل از آمد و شد مردم و همسایه‌گان نیست، آن‌هم درست در مرکز سنندج.
عوامل نگرانی داشت از آستانه‌ی تحمل او بالاتر می‌رفت. یادش آمد که آقای منیعی مدیر روزنامه‌ی نیمه‌رسمی ندای غرب هم، عصرهنگام زنگ زده و ضمن گرفتن وقت اختصاصی برای معاینه‌، اضافه کرده بود که کار مهم‌ی هم دارم. در مسیر بود که کوچه‌ی مشیر که رسید، همان‌جا در سر خیابان ایستاد.
با خود فکر کرد کاش امکان تماس می‌داشت که چرا دو روزه خبری از او نیست. اما برای آدم‌ی مثل او، در ارتباط با منظورِ نظری مانند ژیلا، هیچ راه‌ی وجود نداشت. اگر او عاشق ناشناس کوچه‌گردی می‌بود؛ حتا اگر خود علی‌اصغر کردستانی هم بود، صدای‌اش به عمق آن عمارت بزرگ، راه‌ی نمی‌برد.
«اتاق ژیلا در آن دراندر دشت کجاست راستی»، این چیزی بود که در آن لحظه لبخند محوی به جای آن چهره‌ی نگران نشاند، از ژیلا شنیده بود که استخر سنگیِ بزرگ‌ی در وسط حیاط قرار دارد که هر سال رنگ آبی فیروزه‌ای آن‌را تجدید می‌کنند و او ظهرهای تابستان را به شنا در آن می‌گذراند.
دکتر تا از خیالات‌اش بیرون بیاید و دست به فرمان، به سوی خانه شود، متوجه آقای غریقی شد که اورا دیده و برای‌اش دست تکان می‌دهد. نخست یکه خورد، اما بعد وانمود کرد که به قصد کتاب‌فروشی آمده و رفت. بد هم نبود، شاید فرصت‌ی پیش آید و خبری از داخل عمارت، از زبان‌اش سُر بخورد.
راه‌اش یک خرید مبسوط بود. تا وارد شد و پرسید کتاب تازه؟ پنج جلد کتاب قطور و کم‌فروشِ «تاریخ عثمانی» روی پیش‌خوان بود. یک جلد هم «چشمهایش» با جلد سفید ممنوعه که از پستو آورد و روزنامه‌پیچ کرد. (کتاب‌ی که دکتر با افسوس از آن یاد می‌کند و اسم آن‌را گذاشته «تاریخ مختصر کوچه‌ی مشیر»).
پول و کتاب رد و بدل شد، اما دکتر که تیرش به سنگ خورده بود، خودش را به تماشای قفسه‌ها مشغول کرد. کاری که معمولن نمی‌کرد. غریقی می‌دانست او چه کتاب‌هایی می‌خواهد، برای‌اش کنار می‌گذاشت و خبرش می‌کرد. اما ناامیدش نخواست: دکترجان خبر داری؟ گویا در عمارت مشیر خبرهایی‌ست.
دکتر که فرصت داشت تا خودباخته‌گی خودرا با سر خم کردن در قفسه‌ی کتاب‌ها پنهان کند گفت: «اتفاقن با این‌که هنوز کار دندان‌ش تمام نشده چند روزی‌ست که مطب نیامده، پس خبری بوده، خب چه خبری؟» که گفت باجی معصومه‌ را که می‌شناسی؟ چندبار دیده‌ام که از تاکسی پیاده شده به قصد عمارت.
دکتر که دیگر احساس می‌کرد دقیقن در وسط خیابان شاپور بی‌پناه مانده است، بی‌اختیار خودرا به پیش‌‌خوان رساند و با نگرانی پرسید: «معصومه‌ی قابله؟» غریقی که متوجه نگرانی مشتری همیشه‌گی مغازه‌اش شده بود، موضوع را به شوخی کشاند، که: آره، شاید آقای مشیر کار دست خدمت‌کاراش داده باشه.
قدرت فکر کردن از او سلب شده بود. از این‌که بیش از همه نگران اتفاقات‌ی بود که سرمایه‌ی اجتماعی و حیثیت حرفه‌ای و اعتبار فامیل الف. را به باد می‌داد، از خودش خجالت می‌کشید، اما واقعن ظرفیت او همین بود. یک آدم شریف خوش‌طینت، که حتا از پس زورگویی صاحب مِلک مطب‌اش برنمی‌آمد.
«اگر می‌توانستم ژیلا را ببینم و بداند چرا از او خبری نیست؟!» اما تنها چیزی که امشب ممکن بود، این بود که جعبه‌ی شیرینی را به مادر بدهد و بگوید می‌رود «ویلاپارک» و دیرتر می‌آید. البته او هرگز نمی‌توانست تنها به ویلاپارک برود: دکتر سر یک میز تک و تنها؟ پس رفقا کو دکترجان؟
سراغ خانه‌ی ژاکلین هم که اصلن نباید می‌رفت. می‌ماند تنها جایی که اختصاص به عرق‌خورهای حرفه‌ای و کارمندان جوان ادارات دولتی داشت و تا دکتر سرگردان این‌ور و اون‌ور بود، تعطیل شده بود. «هتل آبیدر» در خیابان فردوسی که حیاط‌ی داشت و چندتا درخت و صدای حسن‌زیرک و مرضیه.
رستوران‌های کوچک در حیاط هتل‌ها را که قادر به استخدام چندتا گردن‌کلفت برای پایش بدمستی‌ها نبودند، یک سرگارسون کاربلد می‌چرخاند. آقای بهاری همدانی سرگارسون و کلیددار انبار مشروب هتل آبیدر بود که شب‌ها همان‌جا هم می‌خوابید. او لهجه‌ی همدانی خود، زبان همه‌ی بدمست‌ها را می‌دانست.
رستوران به دلیل وقت استراحت مسافران هتل، زود تعطیل می‌شد، اما آقای بهاری کلیددار، امید شب‌های خمار مردان جاافتاده‌ی سنندجی و جوانان غیربومی‌ بود. قبله‌ی نیمه‌شب سنندج. بهاری حتا داروهای لازم برای اوردوزکرده‌ها را هم داشت. افراطی‌های نیمه‌شب، خراب که می‌شدند، به او رو می‌کردند.
دکتر و هتل آبیدر؟ دکتر دیگر به سیم آخر زده بود: «آه ژیلا ...». سیداحمد نگهبان دکتر را می‌شناخت فورن رفت بهاری را بیدار کرد. بهاری از همان دور داد زد: «دکتر برا شی نی‌میای میان؟» و دکتر رفت میان. بهاری در انبار را باز کرد، سیداحمد را صدا زد و یک کارتن عرق مراغه گذاشت پشت ماشین.
وقت‌ی که اصرار دکتر برای پرداخت وجه مشروبات بی‌نتیجه ماند و شرمنده داشت می‌رفت، سیداحمد یک قابلمه کوچک خوراک ماهیچه هم آورد و داد. گفت آقای بهاری داده. دکتر رفت، اما محبت‌های نیمه‌شب بهاری، بغض ابرهای سیاه آن روز را بدطوری ترکاند: های‌های گریه: «آه ژیلا ...»
صبح که از خواب بیدار شد، به این نتیجه رسید که ضعیف‌تر از آن‌ست که به تنهایی از پس برخورد با ماجراهای در شرف وقوع برآید. (این چیزی بود که ژیلا زودتر از خود دکتر فهمیده بود.) بنابراین شماره‌ی سقز را به مخابرات داد تا برای‌اش بگیرند. مادر نگران هم خوش‌حال شد که مصطفا می‌آید.
مصطفا دبیر دبیرستان‌های سقز، هم‌کار سابق دکتر بود، دکتر هم دبیر بود، رفت دانش‌گاه و دکتر شد، البته بعدها مصطفا هم همین کار را کرد و شد دکتر مصطفا نیری جراح و متخصص چشم در سنندج. او نقطه‌ی مقابل دکتر بود. قوی، خوش قد و بالا، بذله‌گو؛ شاد، خوش‌رقص و با چشمان‌‌ی خندان و هیز.
تردید نکرد. با این‌که نزدیک مهرماه بود و دبیرستان‌ها باز می‌شدند، اما مشکل‌ی نبود که شخصیت کاریزماتیک‌اش قادر به حل آن نباشد. غروب در خصوصی مطب دکتر را باز کرد و اورا به آغوش کشید، اما دکتر، دکتر همیشه‌گی نبود. نشست و گفت: تعطیل کن بریم زودتر بدانم چه غلطی کردی بدون من.
اما در مطب باز شد و ابتدا یک شکم بزرگ مزین به کراوات‌ی پهن نمایان شد، و بعد گویی یک شیر دریایی عینک ته‌استکانی زده و کت‌وشلوارپوش داخل شد. آقای عبدالحسین منیعی، وکیل سابقه‌دار دادگستری، و صاحب تنها روزنامه‌ی نیمه‌رسمی کردستان که از رجال غیربومی شهر به شمار می‌آمد.
دیگر وکالت نمی‌کرد، اما چندسال‌ی بود که انتظار می‌کشید تا برای نماینده‌گی مجلس مقبول دست‌گاه شود و فعلن گاه‌به‌گاه‌ی یک قصیده در مدح شاه یا استاندار می‌گفت و در روزنامه‌اش چاپ می‌کرد. تا نفس‌زنان روی صندلی جابه‌جا شد گفت: شعری برای صبیه‌ی آقای مشیر سروده‌ام به نام «گل سرخ».
دکتر برای این‌که ادامه ندهد، پیش‌نهاد کرد که دندان‌هاش را معاینه کند، اما روده‌ی درازش مهلت‌ی به معاینه نداد و حرف آخر را هم اول زد: دکترجان این یک ترازو. و از کیف‌اش یک ترازوی ظریف مخصوص زینت اتاق وکلا بیرون آورد و با آنگشتان چاق‌اش بالابرد و گفت: مال شما، تحفه‌ی درویش است.
دکتر سپاس‌گزاری کرد و گذاشت روی میز کارش. منیعی ضمن اشاره به مطصفا پرسید ایشان محرم به نظر میان، نه؟ و بدون آن‌که منتظر پاسخ بماند، گفت تمام آب‌رو و حیثیت اجتماعی و شعلی و خانواده‌گی است بگذار توی این کفه‌ی راست دکتر. ماشالا، ماشالا، به چشم من کفه‌ی چپ رفته است تا ثریا.
و بلافاصله اضافه کرد: موضوع این‌ست که اگر سرکار خانم مشیروزیری را بگذاریم در این کفه‌ی چپ، از نظر حضرت‌عالی چه اتفاق‌ی می‌افتد؟! دکتر که هنوز منگ از وقایع شب گذشته بود، زبان‌اش بند آمده، اما تا منیعی بخواهد ادامه دهد، مصطفا که کم‌کم شصت‌اش خبردار شده بود گفت: سوال‌ات خطاست.
منیعی که انتظار پاسخ از مصطفا را نداشت، سخن را برید و گفت بنده به خیرخواهی آمده‌ام که مصطفا با صدای غرا و جذاب و چهره‌ی خندان همیشه‌گی‌اش وسط حرف را گرفت و گفت اقا عرض کردم چو دانی و پرسی سوال‌ت خطاست، کفه‌ی ترازوی صبیه‌ی آقای مشیر به قول شما، زمین را هم سوراخ می‌کند.
قهقهه‌ی بلند مصطفا دکتر را هم خنداند و در حالی‌که به مصطفا می‌نگریست با خود گفت چه خوب شد که اورا خبر کردم. منیعی که دید تریبون را از دست داده گفت، البته بنده خود از ستایش گران این جوهر ناب جواهرات عمارت مشیر هستم. اما به همین ساده‌گی‌ها نیست آقا. دکتر ما هم که لابد خود دانید.
زبان دکتر عاقبت باز شد: آقای منیعی خانم مشیروزیری مریض من بوده و مثل شما ... که منیعی نگذاشت ادامه دهد: دکتر من خیرخواه تو هستم. حاشیه نمی‌خواهد. اگر اورا می‌خواهی، باید با او از این شهر بروی. به رسم ایلیاتی. می‌توانی؟ این تو و آن‌ هم ترازو. تو نمی‌توانی، پس خودت را شر مرسان.
مصطفا که ابتدا گمان می‌برد متوجه ماجرا شده است، حالا از دکتر می‌پرسد: چه خبر است این‌جا؟ منیعی در حال رفتن گفت: دکتر اگر می‌دانست این‌جا چه خبر است، یا این خانم را به کول می‌کشید و از این شهر می‌رفت، (البته اگر آن خانم رضا بدهد)؛ یا دست‌هایش را طوری بالا می‌برد که همه ببینند.
روی «همه» تاکید داشت. از لای در تکرار کرد: «دکتر! همه، حتا من. وکیل آقای مشیر بودم. هنوز هم هستم اما دیگر دور و برش خالی شده کار زیادی ندارد. من که می‌دانم دل‌ت پیش اوست و او نیز نسبت به تو بی‌میل نیست، اما اگر تا کنون چیزی نگفته، بدان که هنوز تورا به قیمت جوهر خود نمی‌داند».
مصطفای باهوش و نکته‌بین و خوش‌زبان و خوش‌محفل، معطل نکرد، رفت و به زبان آقای منیعی را برگرداند که حالا کجا آقا؟ می‌دانست این وکیل کارکشته‌ی پیر، سخن به فرمان زبان نمی‌گوید و اشارات او پشت‌وانه‌ی مشورت با آقای مشیروزیری را دارد. ظاهرن منیعی را نیز سکوت دکتر از جا کنده بود.
مصطفا نیری خواسته یا ‌ناخواسته، کارگردان ماجرایی شد، که ما تنها سکانس‌های لیریک آن‌را تماشا کرده بودیم. ح. کارآگاهی که در همان ساعات حضور منیعی در مطب، در بستنی‌فروشی آقای شریفی بچه‌باز مشهور شهر، جایی مشرف به درگاه مطب دکتر نشسته بود، یک‌ی از مهره‌های میانی داستان بود.
مصطفا تا دکتر دوتا مریض آخر شب‌اش را معاینه کند، با آقای منیعی اختلاط مبسوط‌ی کرده بود. اگرچه منیعی نمی‌توانست مشروب بخورد، اما پذیرفت تا در معیت دکتر و مصطفا، آخرین روزهای تابستان را در باغ ویلاپارک با مهتابی‌های سبز لابلای درختان‌اش غنیمت شمرده، و شاید قصیده‌ی «گل سرخ» را ..
اگرچه دکتر از این نوع حرافی‌های منیعی بدش نمی‌آمد، اما مصطفا و جوش و خروش و بی‌تابی‌های شخصیت‌اش، میانه‌ی چندان‌ی با دنیای «انجمن»ی منیعی‌ها نداشت. با این‌حال می‌دانست که باید کباب سیاست را لای نان حوصله بگذارد. بنابراین فکری به ذهن‌اش خطور کرد: منیعی کلید دروازه‌ی بسته بود.
«استاد، قصیده‌ی گل سرخ را بدون حضور صبیه‌ی آقای مشیر خواندن کفر مطلق است». مصطفا که این‌را گفت، قهقهه‌ی منیعی با خنده‌های پُر ملات مصطفا فضای مطب و اتاق انتظار را هم پر کرد. دکتر اما ناگاه احساس خوش‌بختی غریب و ناآشنایی کرد. ناخوآگاه از میان قهقهه‌ی آن دو، به سوی پنجره رفت.
در خیابان، نزدیک میدان و ایست‌گاه تاکسی‌های پادگان که همیشه شلوغ بود و شهرت داشت که «شکارگاه» شریفیِ بستنی‌فروش است؛ شلوغ‌تر به نظر می‌رسید. در این اثنا همایون دندان‌ساز دکتر سراسیمه وارد شد و گفت: «دکتر چندنفر ویترین افشین را خورد کردن و قاب عکس ژیلاخانم را با خود برده‌اند».
منیعی ضمن پاک کردن شیشه‌های ته‌استکانی عینک‌ پاشد تا بیرون را نگاه کند. خودش چیزی تشخیص نداد اما روبه دکتر گفت نگاه کن ببین «پاسبان وحدانی» را می‌بینی در آن شلوغی‌. دکتر که دوباره خوش‌بختی کوتاه‌مدت‌اش را برباد رفته می‌دید، نمی شناخت، اما سنگینی نگاه مستقیم یک پاسبان را حس کرد.
منیعی که دید دکتر رو به خیابان مات و به فکر فرو رفته، فرصت را مناسب دید و گفت این‌که کار لات و لوت‌های شهر است؛ تو که از یک چنین کاری هراسان شده‌ای با مکر حریف‌های قدر چه می‌کنی؟ می‌دانی اگر این داستان باردار شدن در شهر بپیچد، باید در مطب‌ات را چهار میخ کنی و از این شهر بروی؟
منیعی بالاخره به زبان آمد. مصطفا هم که گویی کمی ترسیده باشد به دکتر نگاه‌ی کرد و پاسخ‌اش را از چشمان رفیق سالیان‌اش که گرفت، خیال‌اش راحت‌ شد. با منیعی هم کنار آمده بود. منیعی که فهمیده بود از خون‌سردی و فقدان اراده در دکتر آب‌ی گرم نمی‌شود، حضور مصطفا را مغتنم شمرده بود.
مطب که تعطیل شد و آقایان عازم ویلاپارک شدند، منیعی شماره عمارت را گرفت و از طریق مباشر پیغام رساند که جهت امر بسیار مهم‌ی، الساعه خدمت خواهم رسید. تا سوار شدند و راه کوتاه مطب به عمارت را طی کنند، قلب دکتر هم بی‌قرارانه می‌تپید، هم بزدلانه می‌رمید، و هم بی‌رحمانه رسوا می‌کرد.
مباشر که در را باز کرد، نور هشتی سرایدارخانه به بیرون سُرید که دکتر فورن خودرا به پناه سایه کشید. مصطفا از داخل ماشین به کمک دستان‌اش یک «خاک برسرت» کُردی خیلی غلیظ نثار دوست دوران کودکی‌اش کرد. در نتیجه دوباره به جای اول‌اش بازگشت، طوری که ژیلا از تاقیِ هشتی اورا دید.
تشریفات عمارت از این قرار بود که ملاقات‌ها در یک‌ی از اتاق‌های متصل به هشتی انجام می‌شد. ژیلا همان‌که به هشتی رسید مباشر را طوری که بیرون در بشنوند بانگ کرد و گفت آقای منیعی را به پذیرایی هدایت کنید. منیعی رفت و دکتر بلاتکلیف به مصطفا اشاره کرد که چه کار کنم. خیلی هم گلایه‌مند.
اما مصطفا که از دور شاهد اتفاق‌ی بود که در آستانه‌ی وقوع است، نیش‌اش (چنان‌که به دهان بزرگ‌اش می‌گفتند) تا بناگوش باز بود و این دکتر را بیش‌تر عصبانی می‌کرد چنان‌که خیز برداشت که تا از نزدیک هرچه از زبان‌اش برآید نثارش کند که دست‌های نرم و گرم‌ی از پشت هر دو بازوی اورا گرفت.
روی خودرا هم که برگرداند، ژیلا دست‌هایش را رها نکرد، یک دست‌اش ماند پشت، و دست دیگرش روی شکم‌اش، اما نزدیک‌تر، طوری که نگاه‌ نخست مهربان، سپس شماتت‌بار و سرانجام خیره به لکه‌ای روی پیراهن دکتر، آن‌قدر نزدیک بود که از چشم‌های دکتر عبور کرد و پرسید: اون کیه توو ماشین.
آن‌گاه که توضیحات دکتر در مورد رفیق‌اش تمام شد، و در حالی‌که لبخند موذیانه‌ی منیعی دیده می‌شد، گفت دکتر ن. پا به میدان مین گذاشتی که. مایل بودم رفیق‌ت را ببینم، اما نه، نمیام. امشب نه. با دوست‌ت تنها باشی بهتره. اوکه تورا تا هشتی عمارت کشانده، چیزهای زیادی می‌تونه یادت بده. برو.
به منیعی نیز طوری اشاره کرد که شما هم نروید بهتر است، که منیعی نیم‌خیز شد و گفت اطاعت. بعد هم با باز و بسته کردن پلک چشمان‌اش ادای احترام‌ی هم به مصطفا که از داخل ماشین ناظر صحنه بود کرد، و قبل از آن‌که فرصت دهد که از ماشین فرو بیاید و نزدیک شود، در سایه‌روشن حیاط گم شد.
یک میز اختصاصی در قسمت بالایی کافه‌باغ ویلاپارک مخصوص کله‌گنده‌های شهر، از ارتشی‌ها و شهربانی‌چی‌ها تا مدیران کل ادارات و هم‌شهری‌های معتبر. خود آقای کرباسی به استقبال مهمانان برجسته می‌آمد. آن‌شب شلوغ‌تر از شب‌های دیگر بود، رییس مازندرانی شهربانی میهمان ویژه داشت.
وقت‌ی که دکتر پاسخ تکان دادن سر رییس شهربانی را که دو میز آن‌طرف‌تر نشسته بود داد؛ مصطفا عمادرام آهنگ‌ساز را شناخت که هم‌شهری سرهنگ بود و به مناسبت جشن‌های ۲۵ شهریور از طرف فرهنگ‌وهنر دعوت شده بود تا با گروه‌اش در سالن دبیرستان بوعلی برنامه داشته باشد.
عرق مراغه برای دکتر، ودکای ۵۵ میکده‌ی قزوین برای مصطفا. حالا با گرم شدن کله‌ها که خوراک صراحت زبان است؛ مصطفا جدی شد و به ن. گفت، تو مرد برداشتن این بار نیستی، یک پدر علیل و یک مادر پیر که هیج‌کس را ندارند، و این‌همه اعتبار اجتماعی در شهر خودت، که هیچ‌جا نخواهی داشت.
دکتر انگار که مسخ شده باشد گفت باشد. اما مصطفا کف دست‌اش را بلند کرد که بزند توی سرش و گفت: خاک به سرت، همه‌اش همین بود، یک شهر را به هم ریختی آن‌وقت تا حرف از پدر و مادر و کار و بارت شد، می‌گی باشد؟ تو خیال کردی موضوع فقط خودت هستی؟ نه بی‌نوا.
این دختر را هم می‌خواهند بشکنند. می‌دانی حتا توی کافه‌های سقز و بوکان هم بعضی‌ها مست که می‌شوند استکان آخرشان را به سلامتی «ژیلا کچی مامه مشیر» بالا می‌برند؟ می‌دانی چندتا سرهنگ و خان و خان‌زاده دنبال او بودند و حتا نذاشته پا به عمارت بگذارند؟ منیعی برای چه آمده بود؟ می‌دانی؟
دکتر که نه آن‌همه ماجرا را می‌دانست و نه فهمیده بود منیعی این وسط چه‌کاره بوده،مات که مصطفا این‌همه را از کجا می‌داند. دکتر تنها به اشاره از ژیلا شنیده بود می‌دانی از جشن پارسال تا حالا چندتا دشمن پیدا کرده‌ای؟ و این‌را که می‌گفت، با نگاه‌ی حاکی از عدم اعتماد به می‌نگریست.
مصطفا گفت منیعی همین را که من از تو می‌دانم، از تو می‌دانست، و درد این‌جاست که این عروسک فرنگی هم بهتر از من و منیعی این‌را می‌داند. مصطفا ادامه داد که به گفته‌ی منیعی، مشیروزیری یک مشکل، یا یک نقطه‌ی ضعف بزرگ زیر دست کله‌گنده‌ها دارد، چه گرگ‌های غیربومی، چه بومی‌ها.
این‌که از قضا دخترش جواب خدا را هم در آن عمارت نمی‌دهد را بگوییم نه، فرض کن بخواهد جواب پدرش را هم بدهد، تازه بدتر می‌شود. مثلن دخترش را بدهد به سیامک‌خان، یا اون ولدجموش احمدخان صادق‌وزیری، یا نه، از ارتشی‌ها و ژیگولوهای شهربانی هم خواهان دارد، ها، حتا پسر شکراله بابان.
منیعی زبان‌باز است و ادیب، با چندتا جمله چارکلمه‌ای هرچه لازم بود بگوید گفت. دکتر که سرش کاملن گرم شده بود و اعصاب‌اش آرام شده بود، با شوخ‌طبعی گفت من فقط اصل کاری را می‌شناسم. پسره‌ی لات کارآگاهی. اتفاقن ژیلا یک بار گفت این اگه آدم بود، زن‌اش می‌شدم، و هردو زدند زیر خنده.
قهقهه‌های مصطفا نیری آن‌قدر خوش‌آهنگ و از اعماق وجود بود که میهمانان میزهای نزدیک را دچار وسوسه‌ی خنده می‌کرد. سکوت که برقرار شد، مصطفا گفت مشیروزیری که نمی‌تواند دخترش را ده تیکه بکند و هر تکه را به یک طرف بدهد، می‌تواند؟ منیعی می‌گوید کاش دکتر می‌توانست بردارد و برود.
دکتر اما کلام آخر را گفت، طوری که مصطفا دیگر چیزی نگفت و به این فکر افتاد تا فعلن راه‌ی برای نجات رفیق‌اش پیدا کند: نه تو، نه منیعی، نه آقای مشیروزیری، نه خودم .. حتا خودم، هنوز هم نمی‌دانم که آیا ژیلا حاضر است روزی با من ازدواج کند؟ اگر ژیلا برداشتنی و بردنی بود که این نبود ...
مصطفا برای اولین بار لحن سرشار از شور و عشق را بر زبان ن. شنید. اما از آن‌جا که خودش یک آدم هُرهُری و خوش‌گذران و دم‌غنیمت بود، گفت بی‌نوا، سی و اندی سال بی‌زن‌ترین مرد محترم شهر بودی که هر روز یک‌ی را برایت نشان می‌کردند، یک از یک بهتر، اما آخرش افتادی به چاه عمارت مشیر.
از هم‌همه‌های مواج بر نسیم ملایم شهریورهای سنندج، و سایه‌روشن نور مهتابی‌ها بر برگ‌های شفاف درختان زردآلو، پیدا بود که با عبور از کنار هر میز، بسته‌ی انباشته‌ای از ارادت و رفاقت و هم‌دلی و خوش‌رویی، نثار عابر می‌شد. در این اثنا، آقای کرباسی شتابان در گوش دکتر چیزی گفت و رفت.
رنگ دکتر پرید و هراسان برخاست که مصطفا دست‌اش را کشید و به تندی گفت کجا؟ دکتر انگار که راز مگویی را فاش کند در حالی‌که نگاه‌اش به مسیر ورودی باغ بود، گفت کرباسی آمد گفت راننده‌ی خانم مشیروزیری به دفتر آمده و خواسته به شما بگویم که میهمان محترم‌ی داریدک خانم مشیروزیری آمده‌اند.
باغ سبز ویلاپارک، در ساعت ده شب آخرین دهه‌ی شهریور، همین را کم داشت: زن‌ی با کلاه و شنل زیبایی بر دوش که خرامان و لبخندزنان به سوی میز دکتر و مصطفا می‌آمد و از کنار هر میزی که رد می‌شد، آقایان نیم‌خیز شده و خانم‌ها نه چندان با مهر، سری برای او تکان می‌دادند.
دکتر که دست‌پاچه به استقبال او رفته بود، نزدیکای میز رییس شهربانی و میهمانان‌اش به او رسید که دید سرهنگ برخاسته و سر راه ژیلا خودرا قرار داد که ژیلا ناچار دست‌اش دراز کرد تا او ببوسد. سرهنگ سپس گفت: سرکار خانم متاسفانه امروز خبر بدی شنیدم، دستور صادر شده، شخصن پی‌گیر خواهم بود.
رابطه‌ی دکتر با ژیلا آن‌قدر راحت نبود، هیچ‌کس دیگر نیز، که بپرسد چه‌طور شد که ناگهان این ساعت شب تصمیم گرفتی این مسیر تاریک و خاکی را تا ویلاپارک طی کنی. برعکس این ژیلا بود که ضمن ورانداز مصطفا، از دکتر خواست تا دوست‌اش را به او معرفی کند، و گفت: تا دیرترین وقت بمانیم.
دکتر تا خواست زبان به معرفی دوست‌اش باز کند، مصطفا گفت صبر کن! و گارسون را خبر کرد و هم‌هنگام پرسید خانم مشیروزیری چه میل دارند؟ ژیلا نگاه‌اش را از روی مصطفا به دکتر سُراند و برش‌گرداند و خطاب به او گفت رفیق‌تان معاشرت با خانم‌ها را بلد نیست ایرادی ندارد.
طبق معمول، مصطفا باید قهقه‌اش به آسمان می‌رفت، اما با لبخند محوی دکتر را نگریست. شب در راه خانه به دکتر گفته بود آدم را سِحر می‌کند. با این‌حال او قرار بود کارگردان صحنه باشد بنابراین خودش را جمع کرد و تا خواست ادامه دهد، کرباسچی را دید که با گارسون سینی به دست تا کمر خم شده است.
سفارش را راننده ژیلا داده بود. کنیاک مارتل گرم، (نوشیدنی مورد علاقه‌ی پدرش که همیشه در بار عمارت موجود بود و در هم‌پیاله‌گی با پدر، آن‌را آزموده بود.) و یک ظرف دلمه‌ی گوجه‌فرنگی با سیب‌زمینی سرخ کرده‌ی قیطانی و یک برش ماهی نه‌قه‌ی سقز که آقای کرباسچی به سفارش افزوده بود.
تا که‌سی شهریور سنندج را در باغ‌های اطراف آن نزیسته باشد؛ و تا که‌سی در دهه‌ی چهلِ سنندج در کافه‌باغِ دور دست ویلاپارک، پیمانه‌ی کنیاک‌اش را به سلامتی زن‌ی بالا نبرده باشد که گویی با کلاه و شنل شیری‌‌رنگ خود، از لابلای قصه‌های ناخوانده بیرون آمده؛ دکتر نون را نخواهد دانست.
نخواهد دانست که چرا دکتر نون هر ماه با پشت خمیده و عصازنان، خودرا به صندوق امانات بانک ملی در میدان شهرداری می‌رساند تا به کمک دختر مهربان ماسوله‌ای، سه قطعه عکس بازمانده از ژیلا و کتاب‌ی را که از او مانده بود، نگاه کند و در صندوق بگذارد و به جایی باز گردد، که از او خالی‌ست.
مصطفا اگرچه هنوز چشمان عیاش و هرزه گردش از دیدار شمایل ژیلا قرار نگرفته بود، اما خودرا موظف می‌دید که از فرصت حضور ژیلا استفاده کند و آن‌چه را تا کنون و در همین چند ساعت گذشته شنیده و فهمیده بود؛ در حضور او مطرح کند. اما یادش رفته بود که داستان معرفی هنوز پا در هوا مانده است.
چیزی که ژیلا فراموش نکرده بود. بنابراین تا از ملاقات امروزش با آقای منیعی گفت، ژیلا در حالی‌که پیمانه‌ی کنیاک‌ش را بالا گرفته بود گفت: شما؟ و با لبخند ملیحی زهر تندی گفتارش را گرفت. دکتر میانه را گرفت و شرحی از دوستی سالیان داد و سپس گفت: بعداز اتفاقات اخیر اورا به کمک خواسته‌ام.
ژیلا با نوعی تعجب مصنوعی پرسید کدام اتفاقات؟ او این پرسش را طوری به زبان آورد که دکتر و مصطفا مانده بودند که پرسش او شوخی است یا جدی. مصطفا که در هر محفلی یکه‌تاز محبوبِ جمع بود، هرچه انتظار کشید تا حباب میز سه‌نفره‌شان بترکد و میدان‌دار طرح مسایل باشد، انتظارش به جایی نرسید.
با این‌حال از فرصت کوتاه یک سکوت استفاده کرد و خطاب به او گفت: کدام؟ آبروی تو، آبروی دکتر، اگه نگی دارم بزرگ می‌کنم، حتا خطرهایی مثل پاپوش درست کردن. ژیلا خانم تو دکتر را می‌شناسی، او مرد مقابله با این ادم‌های دُم کلفت و پول‌دار و زمین‌دار و تفنگ‌چی دار و سرهنگ و سرتیپ نیست.
حالت ژیلا غیر قابل توصیف بود. حرف‌های مصطفا که به این‌جا رسید، ژیلا رو به دکتر کرد و با لبخند پنهان‌ی که جدیت پرسش‌اش را می‌گرفت پرسید: پس مرد کدام میدانی؟ و وقت‌ی که رنگ‌به‌رنگ شدن دکتر را دید، ناچار ادامه داد که جدی پرسیدم؟ چرا این‌قدر خودت را باخته‌ای؟
دکتر سکوت توام با لبخندش را با جمله‌‌ای نامربوط شکست: من نگران توام. ژیلا همان‌طور که نگاه‌اش می‌کرد و البته نگاه‌اش خالی از مهر نبود، ابتدا با آن لبخندهای زبان‌زد‌ش که بر تمام صورت‌اش می نشست بهت خودرا نشان داد، اما نتوانست. و ناگهان قهقه‌‌ای سر داد که هم‌چنان اوج می‌گرفت.
دکتر خجالتی و نگران، از این‌که می‌دید همه‌ی سرها به میز آن‌ها دوخته شده‌، و بر لبان همه نیز لبخند گَل و گُشادی نقش بسته، معذب بود. اما مصطفا که از یک‌سو مرعوب رفتارهای متفاوت ژیلا شده بود و از سوی دیگر فهمیده بود که امشب شب گفت‌وگوی جدی نیست، پاسخ خنده‌های ژیلا را در آستین داشت.
خنده‌های مصطفا در جمع‌ خانواده‌گی و دوستان، مایه‌ی شور و نشاط جمع بوده. آن‌شب نیز در بر همان پاشنه چرخید و دکتر را به خنده واداشت، به خنده‌های مقطع اما عمیق‌ی که ژیلا دوست می‌داشت. با این‌حال آن‌شب خنده‌ی اورا برید: «تو نگران خودت باش. هم‌چنان‌که من‌هم به شدت نگران تو هستم».
«برای من هیچ‌کس اهمیت‌ی ندارد، مگر کس‌ی یا کسان‌ی که دوست‌شان دارم. پس حرف‌شان هم اهمیت‌ی ندارد. اگر تو به این رفیق سی‌ساله‌ات کمی شباهت داشتی، من از فردا دو کیلو پنبه زیر لباس خودم می‌گذاشتم و از پله‌های مطب بالا می‌امدم». دکتر میان حرف او پرید که «پس باجی معصومه در عمارت ..»
ژیلا نگذاشت حرف‌اش را ادامه دهد و گفت: «بابا می‌خواست بداند که کار کیست، که او هم همه چیز را گفت، حالا هم برای بابا کار می‌کند هم برای دیگران. مثل این آقای کرباسچی که تا کمر دولا شد، اما ارباب‌های دیگه را هم فراموش نکرد. و هر کدام را که توانسته خبر کرده. همان‌طور که فکر می‌کردم؟»
ژیلا در جایی نشسته بود که مشرف به حیاط پایین و هر دو طرف میز بود. خودش جا را انتخاب کرده بود: «من می‌دانستم که اقلن چندتاشان خواهند آمد. حالا کمی از حساب‌هاشان به هم می‌ریزد. اما من می‌خواهم که به این دوست‌ات کمک کنم تا راه‌ی برای نجات تو از این مهلکه پیدا کند». هر دو خندیدند.
مصطفا گفت ولاه که اگر دکتر گفته بود که تو داری یک شهر را روی انکشت خودت می‌چرخانی، کار و زنده‌گی‌م را در سقز رها نمی‌کردم. دکتر از یک دختر ۱۹ ساله که هنوز مهر دیپلم‌ش خشک نشده حرف زد. و من زدم توی سر خودم که واویلا، دختربچه مشیروزیری .. دکتر نون بی‌دست و پا و ...
در حالی‌که مصطفا می‌خواست به سر بزند، ژیلا پرید وسط حرف‌های او و گفت: «ما مثل شماها بزرگ نمی‌شیم که .. که جلوی پدر و مادر جیک نمی‌زنین. ما را دایه‌ بزرگ می‌کند. دایه‌هایی که نه تنها هرچه بخواهیم از آن‌ها می‌پرسیم، بل‌که خودشان نپرسیده‌ها را هم با آب و تاب برامون بازگو می‌کنند».
«من دبستانی بودم هنوز، که دایه‌‌ام نه تنها پته‌ی تک ‌تک آدم‌هایی را که به عمارت آمد و شد داشتند، از زن و مرد، روی آب می‌ریخت؛ حتا ریز و درشت کارهایی را که بابا با او می‌کرد برای‌ام می‌گفت. عمارت خانه نیست، یک کشور است برای خودش که البته من هم یک جزیره‌ی مستقل در دل آن کشور.
مادرم به من می‌گفت: بی‌بند و بار. چرا؟ او لباس‌هایی را که عمه‌‌منیر از فرانسه می‌فرستاد پنهان می‌کرد. مخفی‌گاه را دایه کشف کرد. لیاس‌ها را که به تن کردم، از خودم خوش‌م آمد. همه را به اندرونی بردم. به مادر گفتم می‌خواهم من‌هم مثل مردهایی که به عمارت می‌آیند، از دیدن خودم لذت ببرم.
این‌ها را که گقت به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد و لبخند تمام چهره‌اش را پوشاند. بعداز کم‌ی مکث در ادامه گفت: «از آقای حمدی دبیر ادبیات‌مون پرسیدم آقا بی‌بند و بار یعنی چه؟ گفت یعنی کس‌ی که در هیچ چهارچوب‌ی نمی‌گنجد، پای‌اش به جایی بند نیست و بار قواعد را زمین گذاشته. یعنی شورشی».
«من دختر شورشی عمارت بودم. عمارت گنجایش ژانت را داشت، گنجایش مرا نداشت. زدم بیرون، بابا همه‌ی تلاش‌اش اینه که من از این شهر برم، اما من ابدن خیال ندارم از این‌جا برم. من می‌خوام ژیلا باقی بمونم. جای دیگه من ژیلا نیستم. حتا سایه‌ای از ژیلا هم نیستم». کنیاک اورا احساساتی کرده بود.
اما خیلی زود سوار مرکب قدرت خود شد: «روزی که از پنجره‌ی دفتر مستوره اردلان چشم‌هایت را به حیاط دوخته بودی یادت هست آقای دکتر؟ همان‌جا دانستم که منتخب مراسم باش‌گاه من‌م. اما تو منو انتخاب نکردی. اگر همان روز تصمیم نمی‌گرفتم که تا این‌جا بیام، این‌جا، هرگز پام به دفتر نمی‌رسید».
به مصطفا گفت: «من اگر به دفتر رفتم (و باید نمی‌رفتم)، نرفتم که او مرا انتخاب کند؛ در واقع معاینه را من کردم، می‌خواستم ببینم این مجرد خوش‌نام تحصیل‌کرده‌‌ که دختران شهر انتظارش را می‌کشند، چیزی دارد که آدم را بگیرد یا نه؟ تا آن روز، خوش‌تیپ‌ترین مردی بود که خانم بابان دیده بود».
مصطفا که تلاش داشت فضا را جهت گفت‌وگوی دوطرفه آماده کند شوخ‌طبعانه پرسید: «مورد پسند نبود؟» ژیلا نه در جواب مصطفا، در ادامه‌ی حرف‌های خودش: «کافی نبود، معاینه‌ کافی نبود، در جشن باش‌گاه هم کاری نکرد که انتظار داشتم اما آن‌را به حساب مسوولیت اداره‌ی جشن گذاشتم و زود رفتم».
«اما وقت‌ی جناب دکتر ن.الف شخصیت شناخته‌شده‌ی شهر در کوچه‌های سرتپوله در محاصره‌ی بچه‌هایی گیر کرد که دَم گرفته بودند ژیلا را دیدم ... آره، اورا پسندیدم. اما مصطفاخان اگر می‌خواهی دکتر را از مهلکه‌ای که در آن گرفتار است نجات بدهی، دست‌اش را بگیر و به سفری طولانی ببر. بروید خارج».
مصطفا گفت شمارا چه کند؟ ژیلا با اندک‌ی درنگ چشم در چشم او گفت: «از او برای من کاری ساخته نیست». به دکتر نگاه‌ کرد: «مگر نه دکتر؟ با همین یک قلم تهمت حامله‌گی از هستی ساقط می‌شوی مگر نه؟ نه زن، نه مرد، هیچ‌کس دیگر پا به مطب‌ات نمی‌گذارند». مصطفا در رقت قلب شهرت داشت.
آشکارا می‌دید که رفیق سالیان‌اش در خود می‌شکند و کوچک می‌شود. و هرچه می‌گذشت ژیلا در نظرش بزرگ‌تر می‌نمود. دخترک ۱۹ ساله‌ای که همه‌ی زنان و مردان آن باغ بزرگ، خواسته و ناخواسته متوجه او بودند، دل بزرگ‌‌ی داشت که از دید همه پنهان بود. دکتر می‌گفت تا بگی کِش و کشمش ..
دل نازک مصطفا تاب عرق ۵۵ و استشمام بوی جدایی از داستان عاشقانه‌‌ای که زبان‌زد مردم شده و او دم‌به‌دم خودرا ناتوان‌تر از برخورد با مشکل‌های تاق و جفت آن می‌دید، نیاورد و اشک‌اش سرازیر شد. ژیلا نگاه‌ی به دکتر انداخت و او که از سرانجام احساساتی شدن مصطفا می‌ترسید، به او نزدیک شد.
در کافه‌‌باغ‌های بزرگ‌ که دست‌شویی‌‌ها کمی پرت است، نظاره‌گر مردان مست‌‌ی بوده‌اید که در بازگشت تلاش زیادی برای حفظ تعادل و پرستیژ خود می‌کنند؟ آن‌ها، معمولن سوراخ دکمه‌های شلوار خود را گم می‌کنند و هم‌چنان که از کنار میزها می‌گذرند، از تلاش برای بستن دکمه‌ها نیز باز نمی‌مانند.
آن‌گاه‌ی که دکتر پشت به مسیر، دست برشانه‌ی مصطفا گذاشته تا اورا که از ضعف خود و به میانجی‌گری الکل دچار غلیان شده بود آرام کند، سرهنگ خَم‌شده‌ی دست به دکمه‌ که چشم هرزه‌گردش را از ژیلا که روبه‌رو نشسته بود برنمی‌داشت، نزدیک‌تر که آمد، ضمن ادای احترام به ژیلا به شانه‌ی دکتر زد.
دکتر که برگشت و خواست برخیزد، سرهنگ با قامت نامتعادل و زبان سنگین‌ی که به سختی کلمات را ادا می‌کرد به او گفت: «دکتر عزیز دوست‌تان را راحت بگذارید خودش را خالی کند». سپس با چاشنی خنده: «سابقه‌اش هست، گزارش‌اش هنوز خشک نشده. دست به گریه‌اش خوب است. کنترل ندارد».
آن‌گاه خطاب به ژیلا گفت: «سرکار خانم، جناب رام می‌خواستند خودشان حضورن به عرض برسانند. اما بنده وکالتن از جانب ایشان شمارا برای شب جشن باشکوه ۲۵ شهریور به سالن بوعلی دعوت می‌کنم، ردیف نخست جای شما محفوظ است، اراده بفرمایید راننده می‌فرستم خدمت‌تان رفت و برگشت در رکاب باشد».
تجربه‌‌ی انباشته‌‌‌ی ژیلا از وقایع گذشته در عمارت، به او این احساس را می‌داد که حلقه دارد تنگ‌تر می‌شود. تهدید علنی مصطفا و دعوت خصوصی، شایعه‌ی خان‌ومان برانداز حامله‌گی در شهری مثل سنندج، شعری که برای دَم گرفتن بچه‌ها از اول مهر آماده کرده بودند، به جای «ژیلا را دیدم، داچلکیدم»
دکتر که رنگ‌اش نیز پریده‌گی می‌داد به خنده از پذیرش دعوت کنسرت در این شرایط تعجب‌اش را ابراز کرد. مصطفا هم پیمانه‌پیمانه می‌خورد که به روی خود نیاورد، اما ژیلا که از دایه‌اش آموخته‌ها داشت؛ از مصطفا جریان اشاره‌ی سرهنگ را پرسید، بعد به دکتر نگاه‌ی کرد و برگرفت و گفت با هم می‌ریم.
مصطفا در پاسخ ژیلا گفت: تو هیچ به ما نمی‌گی اما مرا بازخواست می‌کنی. دکتر که می‌دانست این لحن ناشی از نگرانی و فرمایش الکل است، به ژیلا گفت بگذار او نگوید که اگر زبان باز کند، کنترل او دشوار است، رفیق نزدیک‌اش را اعدام کرده‌اند، اما برای حرف نزدن کارهایی کرده که نشنوی بهتر است ..
مصطفا که در خود رفته بود مدام زیر لب می‌‌گفت: علیرضا .. بعد ناگهان گفت: حالا تو بگو جریان باجی معصومه‌ی قابله چی بوده، چرا خونه شما آمده، با او چه‌کار داشتید؟ ژیلا به دکتر گفت «داستان حامله‌گی را تو از کجا شنیدی؟ قابله را چه؟ کی به تو گفت او به عمارت آمده؟ بابا قدغن کرده بود».
دکتر گفت: من اتفاقی از ژاکلین مسیحی شنیدم، کار دندان داره. ژیلا گفت همین؟ ژاکلین آمد گفت میگن ژیلا حامله‌س؟ مصطفا گفت نه، تنها این نبوده. اسم دکتر را هم آوردن. ژیلا که شاید زیادتر از معمول هم نوشیده بود؛ به او گفت پس می‌خواستی اسم شاگرد دکتر را بیارن؟ مصطفا جرات نکرد بخندد.
دکتر سرش را پایین انداخته بود که ژیلا با سرانگشت‌‌ی به زیر چانه‌ی او، سرش را بلند کرد. نخستین بار بود بعداز شایعه‌ی حامله‌گی، گفت‌وگویی میان‌شان در گرفته بود. لبخند ترسیده‌ و شرمگین دکتر را که دید خندید و گفت «برای کار نکرده این‌همه، این‌همه ترس؟ رفیق‌ت را آوردی چه‌کار کند؟»
لحن شوخ ژیلا بند زبان مصطفا را باز کرد. او گفت «من فقط آمده بودم که قوت دل باشم براش. دکتر بین ماها، به آدم شریف و محجوب مشهوره. وقت‌ی توی سقز با هم در یک دبیرستان درس می‌دادیم. شاگردهای لات و لوت کلاس‌اش را من ادب می کردم. گفت پسره‌ی لات‌ی هست که مزاحمت ایجاد می‌کند. همان ح».
ژیلا خندید و گفت «پسره‌‌ی لات؟ نگفت اگه کمی آدم بود الان زن‌اش شده بودم؟» و با صدای بلند خندید و گفت «تا این‌جاش کار هر دوتاتان درست بوده، اما مشکل تنها او نیست که همین الان یک گوشه‌ در آن طرف باغ کز کرده و دارد مارا می‌پاد» مصطفا گفت بله، تا منیعی را ندیدم نمی‌دانستم چه خبره.
ژیلا به دکتر گفت «بقیه‌اش را نگفتی. اگر دکان غریقی رفته باشی او گفته، این نبش دوم مغازه‌ی غریقی ویترین خبرچینی کوچه‌ی عمارت است. اما معصومه قبل از این‌که بابا دنبال‌ش بفرستد، به اتاق انتظار مطب تو بیش‌تر آمد و شد داشته آقای دکتر ن.الف. آخرین‌بار فرخ دقیق را دیدی به تو چه گفت؟»
مصطفا مات‌اش برده بود به دکتر، تا ببیند پاسخ او چیست؟ دکتر با خون‌سردی ذاتی خود گفت «چیزی نگفت. گفت مواطب باش، آدم بد زیاده». بعد کمی فکر کرد و گفت «می‌گفت چه با لباس چه بی‌لباس». ژیلا با کمی عصبانیت پرید وسط حرف‌اش و گفت «تو حتا نپرسیدی آقای دقیق منظورت چیه از این حرفا؟»
«میدانی دکتر، بزرگ‌ترین خطر در این واقعه برای تو همین داستان حامله‌گی‌ست. اونم در این شهر. برادرزاده‌ی آقا ..، مرد متشخص مجامع رسمی شهر، کاندیدای انجمن شهر با پیشنهادات شهرداری و غیره، دختر مردم را حامله کرده. این یعنی کار تو برای همیشه تمام است، و باید ازین شهر فرار کنی».
مصطفا گفت «خوب وقت‌ی صحت ندارد، دکتر و معاینه و ..» که چیزی نمانده بود ژیلا با پشت دست بکوبد توی دهان‌اش اما خودداری کرد. دکتر هم پا به پا ضربه‌ای به مصطفا زد که ساکت شود. ژیلا بعداز مکث کوتاهی خطاب به دکتر ادامه داد: «اگر مطب‌ات را آتش بزنند، همه برای‌ت دل می‌سوزانند».
«اگر ماشین‌ات را به آتش بکشند همین‌طور. اما این داستان هم خانه و ماشین‌ات را به آتش می‌کشد، هم خودت را». دکتر که آشکارا لب‌هایش کبود می‌زد، روی آن نداشت که بگوید پس چه کنیم، اما چشم‌هایش (خاطره‌ی همیشه خوش ژیلا از همان روز معاینه در مستوره‌ی اردلان)، هم نگران بود، هم پرسش‌گر.
ژیلا آرام‌ش کرد. او خوب این بازی‌گر عشق بی‌فرجام خودرا می‌شناخت: «این خطر را بابا از سرت گذراند. فرخ دقیق با چندجعبه شیرینی که همیشه به عمارت می‌آوَرَد، این‌بار چند جعبه خبر هم آورده بود. فرخ دقیق را همیشه داشته باش. مرد آرام و سر به‌زیر، هم دل‌سوز است، هم کاراگاه و فضول».
«معصومه دستمزدش را از ژاکلین می‌گیرد، اما ژاکلین آن‌قدر پابه‌پا می‌کند تا پسر کاراگاهی کنج‌کاوی‌اش جلب شود. آن‌طرف خیابان پسر کاراگاهی با یک صدتومنی خبر حامله‌گی را می‌گیرد، و کجا می‌رود معلوم نیست. دقیق معصومه را صدا می‌زند، یک صندلی پشت ویترین‌ و پذیرایی و یک جعبه شیرینی».
«دقیق با مهارت اورا از سرانجام کارش می‌ترساند. مخصوصن دست می‌گذارد روی ژاکلین و مشروب‌فروشی و این چیزا، اورا به گریه می‌اندازد و ناله، که از وقت‌ی زایش‌گاه مجانی باز شده تنها انداختن بچه براش مونده و همه را لو می‌دهد از او می‌خواهد به آقا وساطت کن، بروم دست‌بوس‌اش، نان‌رسان است».
«پدرم می‌خواست از حد خودش عبور کند، گفت این قابله‌ی فضول هفت‌خط خیال می‌کند چیزی ست و باید پنهان‌کاری کند. چیزی به بابا گفتم که سرش را انداخت پایین. یاد کلفت‌ها انداختمش که بچه هاشان را باید می‌انداختن. زدم این‌جا گفتم اگر چیزی هم باشد، میراث‌خور شما نیست. من اهمیت‌ی نمی‌دم».
«مباشرش فکر بهتری کرد. یک اقرارنامه ازش گرفتن که اسم ژاکلین و پاسبان «وحدانی» و نشانی خانه‌‌ای که رفته بود، همه درج بود. بابا به دقیق زنگ زد، که آمد و به عنوان شاهد و ناظرِ دریافت پول از ژاکلین، امضا کرد. شهادت هم داد که روز شکستن ویترین‌ها پاسبان وحدانی ناظر شکستن و سرقت بوده».
رنگ‌و روی دکتر باز شد، و خنده‌های مُقطعِ انفجاری‌اش‌. که سابقن چشم‌های ژیلا را به درخشش وامی‌داشت اما به نظر می‌رسید ژیلا سعی در نادیدن خنده‌های او دارد. ژیلا گفت یک نسخه از آن شهادت‌نامه برای‌ت می‌آورم. بقیه‌ی حرف‌ها هم بماند برای همان روز. بگذاریم امشب همه چیز خوب باشد».
مصطفا اما به آسوده‌گی دکتر نبود. او در گفت‌وگو با وکیل آقای مشیر دانسته بود که یا دکتر و ژیلا باید از این شهر بروند، یا پای دکتر به کلی از این ماجرا بیرون کشیده شود؛ که از نظر آقای منیعی چنین کاری نیز چندان سهل نیست. دکتر طعمه‌ی خوبی‌است برای آن‌ها که دست‌‌شان به ژیلا نمی‌رسد.
مصطفا فکر می‌کرد شاید بهتر باشد که ژیلا به تنهایی از این شهر برود. اما ژیلا همین امشب گفته بود: «من در سنندج است که ژیلا هستم، نه در هیچ‌جای دیگر. و می‌خواهم ژیلا بمانم». از قیافه‌ی فکور مصطفا، ژیلا به حدس فکرش را خواند: «مگر این‌که مرا صد قطعه کنند و بین این کفتارها تقسیم کنند».
ژیلا به دکتر گفت «منیعی وکیل باباست، اما دست رد به سینه‌ی هیچ آدم قدرت‌مند یا ثروت‌مندی نمی‌زنه، روی همه‌ی حرفاش حساب نمیشه کرد؛ اما هر وقت از طرف من آمد، هرچه گفت بکن. الان‌م پاشو ما با هم برویم». مصطفا به سمت سالن رفت و با هیکل فربه کرباسچی برگشت: بدرقه‌ی خانم مشیر.
خانم مشیر دست در بازوی دکتر نون.الف، در حالی‌که لبه‌ی کلاه‌اش را پایین‌تر کشیده و نیمه‌ای از صورت‌اش را در تاریکی پنهان کرده بود، خرامان‌خرامان مسیر شن‌زار باغ را به سمت درگاه طی کرده و ادای احترام همه را با سر پاسخ می‌داد. دکتر اما دست‌پاچه و عرق‌ریزان، فقط روبه‌رو را می‌نگریست.
به خروجی باغ که رسیدند، گل‌های آبی و بنفش نیلوفر، تونل سیز خروجی را چراغان کرده بودند. ژیلا یک گل نیلوفر از ساقه‌اش چید، به دکتر داد و گفت بو ندارد، اما تا بخواهی زیباست، حیاط‌مان الان غرق رنگ‌های طیف آبی‌ست. بوی آن‌را باید کشف کنی. و خودش را بیش‌تر به او چسباند: «سرد شده دکتر».
آقای کرباسچی که مطابق گزارش قدرشناسانه‌ی مصطفا، میز را به افتخار خانم مشیر حساب نکرده بود، کمی عقب‌تر از ژیلا و دکتر آن‌ها را تا بیرون محوطه و کنار ماشین‌ها مشایعت کرد، که ناگاه صورت سرخ از افراط در مشروب‌خواری‌اش به سفیدی گرایید: چهار چرخ ماشین خانم مشیر را پاره کرده بودند.
وضعیت دشواری پیش آمده بود. از همه بیش‌تر برای ژیلا. مصطفا می‌توانست داد بزند و چهارتا فحش کوردی ناب هم نثار گوش‌های کسی کند که این‌کار را کرده و الان در گوشه‌ای نشسته و احتمالن از حمایت «ملبس»ها نیز برخوردار است. دکتر هم که با خون‌سردی: «مهم نیست با ماشین من می‌‌ریم تا بعد»
کرباسچی دست‌پاچه‌تر از آن بود که جز الفاظی نامفهوم از زبان سنگین‌اش چیزی بروز کند. اما ژیلا، ژیلا بود. به راننده‌اش گفت «با ماشین دکتر برو تا غفور زنگ بالاخانه‌ی رئوفی را بزن و بگو، خودش می‌داند چه کند. آقای کرباسچی بگو یک میز پشت پرچین نیلوفرها برای من بگذارند. کسی هم نداند».
دکتر دست‌ مصطفا را کشید و گفت مصطفا ایوب را می‌برد به جایی که خواستی و بعد می‌رود خانه، من می‌مانم با هم برویم. ژیلا کمی مکث کرد و گفت «باشه». گویی به این فکر کرد تا شب‌ی دیگر را هم به خاطرات خوش خود با دکتر نون.الف مردی که برای ادامه‌ی این روزهای خوش با او، چیزی کم داشت.
ظاهرن قرار بود که این شب، خاطره‌برانگیزتر از خلوت پشت پرچین نیلوفرها باشد. مصطفا با عصبانیت فراوان برگشت که لاستیک‌های ماشین دکتر را هم ترکانده‌اند. ژیلا که ابتدا یکه خورده بود، خیلی زودتر از هر اظهار نظری خودرا یافت: «آقای کرباسچی چی می‌گی؟ می‌دانی که؟ باید جبران کنی».
کرباسچی که کاملن خودرا باخته بود و احتمال وقایع دیگری را هم می‌داد گفت «امر بفرمایید خانم، بنده‌زاده با ماشین من .. که ژیلا میان حرف‌اش دوید و گفت: «آقازاده زحمت بکشد ایوب را تا غفور ببرد کافی‌است، اما جبران این توهین که به ما شده، کمی سنگین‌تر است. سالن که خالی‌ست بله؟»
«بله خانم در اختیار شماست، من میز خودم را هم بیرون می‌برم». ژیلا رو به مصطفا کرد و این‌بار آقایش را هم درز گرفت و گفت «مصطفا، دکتر که اهل‌اش نیست، اما شنیدم تو هستی. حاضری تا بوق سگ در سالن ویلاپارک برقصیم؟» دکتر نزدیک به ژیلا شد و گفت «این‌جا سنندج‌ه، پطرزبورگ که نیست».
دکتر تقریبن به التماس افتاده بود، اما ژیلا با آن‌که مست بود، حواس‌ش جمع‌ بود. کرباسچی را دنبال نخودسیاه پسرش فرستاد و به دکتر گفت «اون‌همه کتاب خوندی و توی تظاهرات محمد درخشش شرکت کردی که این‌جا از چهارتا پاسبان قپه‌دار و دوتا قمارباز خانم‌باز خودتو پنهان کنی و تا ابد بهت بخندن؟»
مصطفا که از کنایه‌ی سرهنگ هنوز دل‌اش پر بود از شوق جسارت ژیلا به وجد آمده و گفت «خودم جور دکتر را هم می‌کشم نترس». پسر کرباسچی که انگار با پدرش از یک تراش‌کاری بیرون آمده بودند، آمد و گفت ژیلا خانم امر؟ و ژیلا را مطمین کرد که تعدادی صفحه‌ی ۳۳ دور مخصوص رقص دارند.
دکتر پای‌اش با خودش نبود، ژیلا گفت اون کتاب چی بود دادی بخوانم. تسخیرشده‌گان. نباید می‌دادی بخوانم و قاه‌قاه خندید. مصطفا شادان و سرحال که تازه فرصت کرده بود که به جلد خودش برود به دکتر گفت «نترس بد نمی‌شه هیچ، کیش و مات. من جلوتر می‌روم، شما از پشت درخت‌های باغ بیایید».
پنجره‌های سالن زمستانی ویلاپارک، مشرف به سکوهای حیاط و باغ بود. میز کار کرباسچی و گرامافون در گوشه‌ای از سالن قرار داشت که محل تسویه حساب مشتریان بود. تا آن شب کس‌ی در رستوران ویلاپارک نرقصیده بود. کرباسچی خطاب به دکتر و در اصل ژیلا؛ اجازه خواست موضوع را به اطلاع سرهنگ برساند.
کرباسچی که بوی اختلافات و تسویه حساب‌ها به مشام‌ش خورده بود، از عاقبت کار خود بیم‌ناک بود. ژیلا اما مهارش از دست رفته بود. به او گفت صبرکن. و سلانه‌سلانه به سمت میز سرهنگ رفت، اما نزدیک نشد و از فاصله‌ای حساب‌شده پرسید: «جناب سرهنگ این‌جا حوزه‌ی شهربانی است یا ژاندارمری؟»
سرهنگ که غافل‌گیر شده بود گفت فردا شخصن به فرمانده ژاندارمری سفارش لازم خواهد شد سرکار خانم، عجالتن راننده بنده در خدمت است. ژیلا گفت: «خیر، ما امشب گودبای پارتی داریم. قرار بود در باش‌گاه ژاندارمری برگزار کنیم که خب ماشین‌ها با وجود ریاست محترم شهربانی دچار حادثه شدند و ماندیم».
سرهنگ که شتاب داشت تا طعنه‌های دقیق ژیلا را دور بزند، فریاد کشید که به، چه سعادتی، چه شبی. و رو کرد به میهمان‌اش که: جناب رام شب دراز است و قلندر بیدار، امشب مراسم گودبای پارتی هم داریم. و چنان‌چه ناگاه یادش آمده باشد برگشت تا از ژیلا بپرسد چه کسی، که ژیلا رفته بود.
اما کرباسچی خودش را رساند و در کمال ادب، گزارش کامل‌ی از وقایع را به عرض رساند. سرهنگ از دور اشاره‌ای به سیامک‌خان کرد، که آن‌طرف باغ با مهدی ملکی و پسر مرحوم سرهنگ ظهیراعظمی ژیگولوی مشهور و تماشایی سنندج، یک ساعت‌ی بود که رسیده بودند. خان عصا گرفت و به سمت سرهنگ شتافت.
جا برای صندلی نبود، سرهنگ هم تمایل‌ی نداشت در انظار با او هم‌نشینی کرده باشد. سیامک ادب‌ی نشان داد و سر خم کرد و گفت: امری بود قربان؟ سرهنگ ابتدا رو به جمع: «سیامک‌خان از رجال محترم و مجرد شهر، معروف خدمت‌تان که هست. و با تاکید روی واژه‌ی مجرد شلیک خنده را به آسمان پَراند.
سرهنگ پاشد و ملامت‌گرانه گفت خراب کردین که؟! سیامک‌ گفت «به شش‌تا قپه‌ی روی دوش‌ت سرهنگ، نه که مست باشم، من هیچ پدرکشته‌گی نه با دکتر دارم، نه با دختر مشیر. به نام ما شد و به کام کس‌ی هم نشد». صداش را آورد پایین: «من می‌خواستم چوب‌ی را که خوردم به همه زده باشم، همین».
سرهنگ گفت این‌همه سرباز جان‌فدا از خان و سرهنگ و سرتیپ تا خان‌زاده و مدیرکل و طبیب و یک جوخه لات و لوت و عاشق‌ خسته و پاسبان و قابله و عرق‌کِش نتونستند یه رسوایی جانانه راه بندازند که». سیامک گفت: «که چه قربان، حالا که دیر نشده، می‌گن دکتر میره، عالی‌جنابان این گوی و این میدان».
سرهنگ که روی پا بند نبود نشست و گفت: «ظاهرن این الف بچه دختر مشیروزیری نیست، تخمِ جواهر لعل نهرو بوده، ایندیرا گاندی شهر سنندج‌». هر دو خندیدند و سرهنگ آخرش گفت: «من خواستم بگم دیگه حمایت‌ی در کار نیست. قول پای میز قمار تمام شد. ماشین‌ها کار کی بود؟»، «همون لات عاشق قربان».
«کار خوش‌گلی بود برای شکستن من‌م من‌م این اعجوبه‌». سرشو به سمت عمادرام برد و گفت «چی بود استاد؟» رام با تانی خریدارانه‌ای گفت: «شهرآشوب سرهنگ، شهرآشوب»، ادامه داد «ها، اعجوبه‌ی شهرآشوب، اما دیدی سیامک خان چه‌طور فن بدل را زد؟ حالا برو اون بچه‌قرتی را ببر برقصه خان».
هر دو خندیدند. منظورش ظهیراعظمی بود که با آرایش خاص موی سر و سبیل و پوشش مخصوص، چهره‌ی متفاوت دختربازان کلاس‌مند شهر بود و چندین بار در محلات مختلف، پاسبان‌ها اورا از زیر دست و پای مردم بیرون کشیده بودند. سیامک‌خان رفت، اما دوباره برگشت و سرش را بیخ گوش سرهنگ برد:
«می‌خواستم فردا شب که بنده‌منزل دعوت دارید و چندتا میهمان میزچرخان هم از کرمانشاه داریم بپرسم، اما رفت و آمد اخیر منیعی وکیل به مطب دکتر این سوال را برای‌م ایجاد کرده که چرا آن پرونده‌ی قتل هنوز خاک می‌خورد؟ نمی‌شود آن‌را تکاند؟». سرهنگ خیره شد به چشمان خان و بعداز کمی مکث گفت:
اولن که آن پرونده قبل از آمدن من مختومه شده و قرار منع تعقیب خورده. حالا گیرم بشود طوری به جریان‌اش انداخت، در زمین‌های مسناو مگر چه گنج‌ی خوابیده و سهم چند نفر است که این‌همه لالایی به گوش من می‌خوانی خان؟ مبلغ بگو، بعد هم من آخر نفهمیدم که زمین‌ها را می‌خواهند یا دخترش را».
«به حضرات بفرمایید که صبیه‌ی آقای مشیر تره‌ای برای باباجان‌اش خُرد نمی‌کند. ما از داخل عمارت هم خبر داریم، خودش یک دولت مستقل است. وان‌گه، گفتم که دیگه روی ما حساب نکنید، چیزی می‌دانم که می‌گویم. تکلیف اون پاسبان را هم معلوم می‌کنم. قناد خیابان شاپور براش شهادت‌نامه پُر کرده».
ژیلا آن‌شب، هم می‌رقصید و هم، همه را روی انگشت خودش رقصانده بود. دکتر که احساس می‌کرد به دلیل ناتوانی و فقدان شجاعت لازم در غلبه بر تردیدهای محافظه‌کارانه‌اش، دارد از سوی ژیلا تبعید می‌شود؛ در دل‌اش قراری نبود. با این‌حال وقت‌ی با شور و سرخوشی کم‌نظیری دست اورا کشید، تسلیم شد.
به او گفت «یاد بگیر آسان است. جای دست‌ها و حرکت پاها. بعد هم به او گفت، مهم نیست پاهایت را اشتباه بگذاری دست‌ها را بگیر و خودت را به من نزدیک کن. شاید دیگر پیش نیاید محبوب فلک‌زده‌ی من. بخند. در میانه‌ی رقص به مصطفا گفتم چه چیزهایی باید به تو یاد بدهد. اما دل نازکی دارد».
سرشان را که برگرداندند، تعداد دیگری به رقص آمده و گروه‌ی هم در آستانه‌ی در سالن به تماشا ایستاده بودند. پشت سر همه‌ی آن‌ها، ح. کاراگاهی با قد بلند و موهای مشکی فروریخته بر پیشانی‌ و چشم‌های سیاه‌اش، زخم خورده به ژیلا خیره مانده بود. ژیلا آن نگاه را خوب می‌شناخت و با آن کار داشت.
راننده‌ی ژیلا که از ته سالن سرک کشید، ژیلا هنوز با دکتر می‌رقصید و سرش را چنان به شانه‌ی راست دکتر چسبانده بود که فرصت‌طلبان مشتاق دعوت به رقص از اورا، ناکام می‌گذاشت. دکتر به او گفت ایوب اشاره می‌کند. حتمن ماشین حاضر است. ژیلا دست در بازوی دکتر با اشاره‌‌های سر، سالن را ترک کرد.
ماشین ژیلا حاضر بود اما ماشین دکتر ماند تا فردا. ژیلا کلید را گرفت و به او داد و سفارش کرد، آماده شد ببرد تا جلوی مطب دکتر، و دست در کیف کوچک طلایی‌رنگ خود کرد و دست‌مزد زیادتر از اندازه‌ای به او داد و گفت ایوب را هم توببر. کلید ماشین خودش را به دکتر داد و در سکوت راه افتادند.
جاده‌ی خاکی و ناهموار، که جز امواج نور ماشین چیزی برای جلب توجه در آن نبود که ناگاه، صدای ترکش بغض گلوگیر مصطفا جای آن‌را گرفت. گویی سیلاب محیط تاریک ماشین را فرا گرفته باشد، اما هیچ‌کس واکنش‌ی نداشت. مصطفا در میان هق‌هق و خُرناس سکسکه، گفت: برای عروسی‌‌ات آمده بودم نه جدایی‌ات.
دکتر، این موجود خون‌سرد درمانده در چهارچوب قید و بندها و تردیدها، حتا در خودش نیز سکوت کرده بود. مصطفا بعداز آن چند کلمه، اندک‌اندک آرام گرفت. در تمام این مدت، ژیلا سر بر شیشه‌ی بغل ماشین، به ناکجا خیره شده بود. اما ژیلای پیروزمندِ مغرور شب ویلاپارک نیز، آرام‌ و بی‌صدا می‌گریست.
ژیلا که پیاده شد، گفت: «ماشین را فردا ببر مطب، ایوب میاد می‌گیره، تو مجسمه‌ی سنگی که تکان نمی‌خوری. اما هرگز چشم‌های اورا چنین خالی از زنده‌گی ندیده بود. ژیلا پشیمان از کنایه‌‌اش گفت: «شاید خودم هم آمدم. حرف‌های زیادی هست که باید بتوانم بزنم. سفر را باید بری، مصطفا می‌داند».
ژیلا می‌دانست که این مجسمه‌ی سنگی دل‌ی عاشق دارد. اما ژیلا او را با سنندج می‌خواست. گفته بود که من در سنندج ژیلا هستم نه جای دیگر: «دکتر نون.الف، ترس‌ام ازین‌ست که تو باشی، اما جایی برای من در این شهر نگذارند. منیعی از بابا خیلی چیزها به شما نمی‌توانسته بگوید.
گفت و گوهای مصطفا با دکتر چندان به درازا نکشید. رخت‌خواب خنک پهن شده بر بام خانه‌ی دکتر در پشت حمام کمانگر، مست‌های خسته و دل‌تنگ را به خواب‌ی عمیق فروبرد. وقت‌ی که از شدت تابش آفتاب بیدار شدند. چیزی به ظهر نمانده بود. مصطفا زودتر بیدار شده بود و اطراف را نگاه می‌کرد.
دکتر که با چشمان تنگ از شدت نور سرش را بلند کرد، ساعت را که دید آهِ غیظ‌آلودی کشید و گفت چرا بیدارم نکردی مصطفا؟ حواس‌ات به حیاط همسایه بود؟ مصطفا که گوش‌اش از این حرف‌ها پر بود بدون توجه به حرف‌های دکتر، پرسید «هنوز اینجان؟» سال‌ها چشم‌اش دنبال ماریا خاکسار بود.
با خانه‌ی دکتر دیوار به دیوار بودند. ماریا خاکسار هم یک‌ی از دختران هواخواه دکتر الف بود. اما مادر دکتر معتقد بود به اندازه‌ی زیبایی‌اش، سر و گوش‌اش می‌جنبد. پاسخ همیشه‌گی مصطفا هم به مادر دکتر این بود که اگر دختر خوش‌گل سر و گوش‌اش نجنبد، دنیا از حرکت باز می‌ماند.
صبحانه و ناهار شد یک سفره. از چلوهای مادر دکتر روغن می‌چکید و مصطفا به هر چلویی غیر از این، می‌گفت که‌ته‌رشتی. او برخلاف دکتر با میل وافری جوجه‌های سرخ‌کرده در کره‌ی مادر مهربان دکتر را از کمر می‌شکاند و با شصت دست‌ها، گوشت آن‌را جدا و مشت را پر از برنج به دهان می‌برد.
مادر دکتر که از یک‌سو با لذت به خوردن مصطفا می‌نگریست، متوجه دست‌دست کردن دکتر هم بود. اما برای او، این طلیعه‌ی یک مژده بود. او معتقد بود «که‌نیشک زریف مال‌ویه‌ران‌که‌ره» و اضافه می‌کرد تازه از این‌هم بگذریم، دختر مشیروزیری، لقمه‌ی دهان دکتر نون و صدتا بزرگ‌تر از او هم نیست.
در خانه‌ی دکتر اگر ساعت یک بعدازظهر هم از خواب بیدار شده باشی، چرت بعداز نهار را باید زد. از نیمه‌شب گذشته تا کنون، هیچ‌کدام تمایل‌ی به گفت‌وگو از خود نشان نمی‌دادند. فقط پیش از آن‌که پِرخه‌ی دکتر بلند شود، مصطفا گفت: «منیعی مبهم حرف می‌زد اما گویا مشیر چشم انتظار رفتن ژیلاست».
«اما ژیلا چسبیده به سنندج و معلوم نیست چرا». دکتر در همان حال چُرت نیم‌روزی گفت: «اگر آقای مشیر مشکل‌اش با رفتن ژیلا حل بشود، یعنی چه اتفاق‌ی می‌افتد؟». مصطفا گفت: «آن‌سرش هم می‌شود این‌که مگر قرار است چه بلایی سر ژیلا بیاید که مشیر می‌خواهد اورا از مهلکه دور کند؟»
دکتر گفت: «چرا نمی‌گی منیعی چه گفته که تورا این‌همه نگران کرده؟» مصطفا گفت «مبهم حرف می‌زد. برای همین من هزار طور آن‌را تفسیر کرده‌ام پاشو بریم، شاید ژیلا آمد و همه چیز را برای‌ت گفت من‌هم می‌روم دفتر ندای غرب پیش منیعی». مادر دکتر با منقل و اسپند آمد توی اتاق و رقت کنار تاق‌چه.
دست‌اش را روی کتاب‌ی گذاشت و رو به مصطفا کرد: «مصطفا این قران بین من و تو، این پسر من ساده‌س، همه می‌گن این دختر سِحر می‌کنه، سحاره؛ چشم همه‌ی مردا دنبالشه. صدقه‌ی سری بده به این مادرت». مصطفا رفت سر مادر دکتر را بوسید بعد گفت «اما دایکه‌گیان این قران نبود، کتاب مهوش‌ه».
مادر شوخ‌طبع دکتر که اتفاقن هم‌شهری مصطفا و اهل سقز بود، از خنده وا رفت و گفت: «مهوش‌م بنده‌ی خداس، تو بی‌دین را بایدم با مهوش قسم داد». و اسفندش را دود کرد و به وقت رفتن گفت «باشه مصطفا، انگشت‌نمای خلق‌ش نکن، زن می‌خواد؟ دخترعموی همین ماریا را براش می‌گیرم. پنجه‌ی آفتاب».
سوار ماشین ژیلا که شدند مصطفا گویی بخواهد گیر یک مساله را حل کند گفت: «این یعنی چی؟ منیعی گفت معامله‌‌ای که این سرش یک نفر باشد و آن ‌سرش ده‌ها نفر، سر نمی‌گیرد. دکتر اگر یک نفر بود، نمی‌گم حتمن حل می‌شد، اما احتمال‌ش زیاد بود، اما بخت بد، دکتر ما یک نفر نیست. نیم نفر است».
دکتر قسمت مربوط به خودش را می‌فهمید. خوب هم می‌فهمید. اما کم‌کم دل‌ش می‌خواست بداند که غیر از خودش، باقی مشکلات کدام‌ند؟ حالا که بوی ناخوش دورافکنی به مشام‌ش خورده بود، احساس می‌کرد دیگر آدم خون‌سردی نیست. احساس می‌کرد دارند تمام رگ‌های پیکرش را به یک سیم بسته، و می‌کشند.
تقریبن شبیه به فریادی خفه داد زد: «چه کسانی؟ اینا کی‌ان؟ چی می‌خوان؟» مصطفا که یکه خورده بود گفت: «خاک بر سرت، از دی‌روز که من آمدم مثل پهن گاو آبستن وا رفتی و از خودت هیچ جنم‌ی نشان نمی‌دادی، الان که ایوب ماشین را می‌بره و ما باید بریم تهران بلیط مونیخ بگیریم یادت افتاده؟»
ایوب پایین پله‌‌ها منتظر بود. دکتر حالا دیگر متوجه فرخ دقیق هم بود که به بهانه‌ی پاک کردن شیشه‌ها، گوشه‌ی چشم‌ی به این‌سو هم دارد. دکتر کلید را که به ایوب داد پرسید: «خانم نگفت کی میان» ایوب گفت خانم بیرون بود، مغازه‌ی آقای غریقی. نمی‌دانم بیاد یا نیاد. اما ماشین شما را سوار شده.
دکتر دل‌ش کمی قرار گرفت و با لبخند به مصطفا گفت «بالا نمیای؟» مصطفا زد روی پشت‌اش و گفت «تا حالا خیال می‌کردم تو خون‌سردی، حالا شک ندارم که بُزدلی. این‌که با آمدن ژیلا نیش‌ات تا بناگوش باز می‌شود اما همت‌ نداشتی تا این لقمه‌ی بهشتی را به دندان بکشی و گذاشتی تا به این‌جا بکشد».
دکتر می‌خواست بروند بالا حرف بزنند اما مصطفا واقعن عصبانی بود: «آن‌قدر دست‌دست کردی، تا حالا خدانفر مدعی پیدا شده‌ که معلوم نیست هرکدام‌شان چه می‌خواهند. تو این‌طرف نیستی دکتر، در حق این دختر، تو هم آن‌طرف‌ی. نه این‌طرف». دکتر دیگر به تمامی فرو ریخت: «تو بگو چه کنم؟ می‌کنم.»
«الان دیگه؟ حالا بشین تا آغه‌عمو بیاد بگه بارک‌اله، شیرت حلال. بشین تا دایکه برات اسپند دود کنه و بادبزن‌ش کنه خانه‌ی دختر خاکسار .. » مصطفا خودش را که خالی کرد، دل‌اش قرار نیافت، دکتر را بغل کرد و داشت بعض‌اش می‌ترکید که صدای انفجاری، و زخم پیشانی دکتر و گردن مصطفا ..
سان‌احمدی پزشک‌یار از بالا سر کشید و داد زد: بیارین بالا. افشین عکاس که ویترین تازه‌شیشه‌کرده‌اش دوباره خُرد شده بود به کمک شاگرد دکتر آن‌ها را به تزریقاتی بالا بردند. پایین عده‌ای جمع شده بودند. آمپول کزاز و ساولن و پانسمان: «شکرخدا سطحی بوده دکتر، می‌گن یک‌ی سه‌راهی پرت کرده».
مصطفا مستقیم به دفتر روزنامه‌ی منیعی رفت. کوچه‌ی پشت دخانیات، نزدیک مطب. ایوب هم که ناظر صحنه بوده حتمن به ژیلا خبر را رسانده، اما از ژیلا خبری نبود. دکتر به «هومی» دندان‌سازش گفت «چیزی بنویس و تعطیل‌اش کن». هومی پرسید «تا کِی؟ یک‌سره تا بعداز سفر؟ یا فقط امروز؟»
دکتر نگاه‌ی به او کرد و پوزخندی زد: «خبرش به تو هم رسیده؟» و به فکر فرو رفت. پایین در خیابان، هنوز کاسب‌هایی که شیشه‌ مغازه‌شان آسیب دیده بود و صاحب یک خودرو که بدنه ماشین‌اش زخمی شده بود، با صدای بلند حرف می‌زدند. فرخ دقیق کماکان شیشه‌ی مغازه‌اش را دست‌مال می‌کشید.
دکتر به هومی گفت کاری نداریم تو برو. سرش درد می‌کرد. یک قرص آکسار خورد و سرش را به صندلی تکیه داد و قبل از آن‌که به اتفاقات‌ غیر قابل درک این روزها فکر کند، خواب‌اش برد. دکتر، جانِ چنین ناآرامی‌هایی را نداشت. مرد آرام بی‌آزاری که خیال می‌کرد انتخاب کرده، اما انتخاب شده بود.
مردِ نیک‌نفس‌ی که حالا در مرکز وقایع‌‌ی قرار گرفته که سر از آن در نمی‌آورد. پیش از آن‌که خواب اورا برباید به این حرف مصطفا فکر می‌کرد: «منیعی گفت معامله‌ای که این سرش یک نفر باشد و آن‌ سرش ده‌ها نفر، سر نمی‌گیرد. دکتر اگر یک‌نفر بود ... اما دکتر ما یک نفر نیست. نیم نفر است».
بیدار که شد، دید ژیلا روی صندلی گردانِ بلندِ کارش نشسته
و هم بیرون را تماشا می‌کند، هم با پنس و باند مرطوب، خُشکه‌خون‌های اطراف شقیقه‌‌ی او را پاک می‌کند. چشم‌هایشان بازهم سو در سوی هم شد. دکتر گفت اگر توی چشم‌م خورده بود؟! ژیلا گفت «آن‌وقت باهات ازدواج می‌کردم».
«برو دکتر، زودتر برو. من نمی‌دانستم که در شهری که این‌همه دوست ‌می‌دارم، این‌همه آدم بد در کنارمان هستند. تو یک ماه از این‌جا دور باشی، میدان جنگ جابه‌جا می‌شه. دکتر همان‌طور که مثل یک بچه زیر دست ژیلا کِز کرده بود گفت: «من خیلی چیزها را نمی‌فهمم. مگر من را کنار بزنند تو ...؟»
ژیلا گفت «با کدام‌شان؟ یکی و دوتا که نیستند. دکتر! من با تو که یک مطب اجاره‌ای و یک ماشین دست دوم اُپل داری، با قید زنده‌گی در سنندج ازدواج می‌کردم. اما تو، فقط در جایی غیر از سنندج می‌‌خواستی با من زنده‌گی کنی، که توان‌اش را هم نداشتی ... این خیالات بعداز شب جشن پارسال است».
«صدای آقای رشیدیان، دبیر جغرافیا توی گوش‌‌ام مانده هنوز، طوبا خواهرش دوست من بود. او هم مرا می‌خواست. طوبا گفت می‌خواد بره خارج درس بخواند. آخرین جلسه به وقت پایان کلاس، خداحافظی تلخ‌ی کرد و این مصرع را دوبار خواند:
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها».
«تو شهامت داشتن مرا نداشتی نونا. تو از مردم، از مادرت، از پدرت، از عموهایت، حتا از نگاه مریض‌هایت می‌ترسیدی. حتا از خواهرت که سال‌هاست در تهران زنده‌گی می‌کند .. تا حالا به این فکر کردی که تو از ژیلا، از من، در تهران چه باقی می‌ذاشتی؟ می‌فهمی چی می‌گم نونا؟ هیچی باقی نمی‌ماند».
«دیگه با بقیه‌ش هم کاری نداشته باش. منیعی همه را به رفیق‌ت گفته، الان هم آن‌جاست. من فعلن تا جایی که به ریشه‌‌ی پدرم نزنند، (که خودش هم کثافت‌ی‌ست مثل همه‌ی آن‌ گرگ‌های دیگر که دور مارا گرفته‌اند)، خار چشم همه‌شان باقی می‌مانم، ژیلا را تیغ‌ی می‌کنم به جان‌شان. می‌فهمی دکتر؟ ها؟»
«من از مسایل داخل و بیرون عمارت سر در می‌آورم، غیر از این، که با رفتن من از سنندج چه‌ گره‌ای از کار بابا باز می‌شود؟! و این‌ تلاش و اصرار برای چه بوده. با این‌حال وقت‌ی فهمید که من می‌مانم و ارتباط‌م را با تو قطع می‌کنم، هیچ واکنش‌ی نشان نداد». دکتر خواست چیزی بپرسد، اما نذاشت.
دست‌های گندم‌گون آراییده به خوش‌رنگ‌ترین لاک‌های پاریسی عمه‌منیر را روی لب‌های دکتر گذاشت و با انگشت شصت خود لب‌هایش را به بهای نوازش‌ی گران، به سکوت واداشت: «اگر می‌خواهی بدانی که در آن‌صورت چه می‌کنم، هنوز نمی‌دانم، فقط این‌را می‌دانم که باید همه‌شان دنبال سوراخ موش بگردند»
«می‌دانی، تو برو، از دیدها دور شو تا خطری تورا تهدید نکند، اگر ریشه‌ی خانواده‌ام را زدند و تنها راه، قربانی شدنم باشد، باید بگردم تا دکتر نون‌الف‌ی پیدا کنم که لازم نیست تا همه‌ی آن‌چه تو بودی باشد، فقط یک چیز .. یک چیز». دکتر دهان باز کرد تا بپرسد، که ژیلا به بیرون اشاره کرد.
با اشاره به خیابان گفت «این‌جا را ببین». دکتر نزدیک به پنجره کرکره را باز کرد. یک جیب ویلیز روباز ارتشی این‌سوی خیابان ایستاده بود و یک سرگردِ لاغر و کشیده پای‌اش را روی رکاب گذاشته بود و به سمت قنادی دقیق نگاه می‌کرد تا گروهبان‌ی دوان‌دوان از قنادی به سمت جیپ آمد.
گروهبان دست را بالا برد و گزارش کرد. به اشاره‌ی سرگرد، گروهبان که گویی در نمایش‌ی خیابانی شرکت کرده به سرعت زیادی دور زد و نزدیک میدان ایستاد. میدان دید ژیلا و دکتر کم‌تر شده بود. اما پیاده شدن سرگرد و سیلی‌های چپ و راست او به عابر کت‌بسته‌ی قدبلند در دست گروهبان را دیدند.
ظاهرن دو یا سه‌نفر را پشت جیپ انداختند و به سمت میدان سرازیر شدند. حالا دیگر کاملن از دید پنجره‌ی مطب خارج شده بودند. فرخ دقیق لبِ ورودی مغازه‌اش به سمت میدان سرک می‌کشید. معلوم بود که آن‌جا هم خبرهایی‌ست. از سمت باش‌گاه هم دو جیپ ارتشیِ حامل افسر و درجه‌دار عازم میدان بودند.
پیش‌تر گفته شده است که ارتش و افسران آن، قدرت بلامنازع نظامی و اداری شهرهای کردستان بودند. استانداران از امیران بازنشسته، و در مواردی شهردار‌ان نیز از افسران شاغل بودند. بازداشت علنی افراد حتا به دلیل تخلفات‌ی مثل گران‌فروشی، و براساس سلیقه‌ی شخصی، امری عادی به‌شمار می‌رفت.
مسیر گاه و به گاه نگاه فرخ دقیق به پنجره‌های مطب، دکتر را به این نتیجه رسانده بود که ممکن‌ست اتفاقاتات‌ی که در حال وقوع است، به حادثه‌ی عصر امروز مربوط باشد. دکتر نگران و متعرض که «مصطفا پس کجاست؟» ژیلا اما خون‌سرد، و نسبتن راضی می‌نمود: «لابد منیعی چانه‌اش حسابی گرم شده است».
ژیلا گفت «بشین تا زنگ بزنم سان‌احمدی بیاد پانسمان‌ را تجدید کنه، باید عکس می‌گرفتی». با محبت، مثل گذشته، اما درگیرِ بغض‌ی پنهان اورا نشاند. شماره سان‌احمدی زیر شیشه میزکار دکتر بود، زنگ زد. سان‌احمدی آمد پانسمان را تجدید کرد و اطمینان داد که ذره‌ای فلز بوده که آن‌را خارج کرده.
ژیلا گفت «با مصطفا از فردا دنبال کار سفرت باش. این چند روزه کار مریض‌هاتو روبه‌راه کن که مطب تعطیل نباشد». دکتر ناگهان صدای‌ش را بالا برد، (دقیقن کمی قبل از باز شدن در و ورود مصطفا): «باشد، باشد، هرکاری که بفرمایی می‌کنم. اما از دی‌شب تا حالا هربار خواسته‌ام حرف بزنم نداشتی».
ژیلا و مصطفا مات اورا نگاه می‌کردند. حتا مصطفا متعجب بود، تاکنون صدای بلند دکتر نون را نشنیده بود. ژیلا فقط توانست بریده بریده بگوید خب بگو، حرف بزن. داد بزن .. من طاقت شنیدن هیچ‌کدام از حرف‌‌هایت را نداشتم. تو بس‌که آرام و مظلوم و همیشه تسلیمی، من نمی‌خواستم به زبان بیای و ..»
ژیلا نشست. انگار خبر بدی شنیده باشد: «من نمی‌خواستم زنگ صدایت در گوش‌م بماند. دی‌شب گفتم، من یک دختر ۱۹ ساله نیستم، من زن‌ی چهل‌ساله‌ام. دل‌م می‌خواست فریادت را وقت‌ی در تاریکی‌ جاده‌های ترکیه ناگهان دل‌ت از تنهایی ترکید، بر سر مصطفا بزنی. در گوش من چیزی نماند که نتوانم ...».
مصطفا که ‌بی‌صبرانه منتظر فرصت‌ی بود تا خبرها را جار بزند گفت: «تازه از خواب بیدار شده آقا» و خندید و گفت: «صبر کن تا من بروم و بعد حرف بزن. اما اتفاقات عجیبی افتاده. یک سرگرد ارتش که می‌گویند آدم قلدر و نترسی است سه نفر مظنون اتفاق امروز را شخصن دست‌گیر کرده، گویا یارو را هم».
ژیلا گفت «بقیه؟»، «من که اسم‌ها را بلد نیستم اما می‌گویند کار دقیق بوده. موضوع مهم‌تر هم این‌ست که چیزی نمانده بود جنگ ی میان ارتش و شهربانی در بگیرد. سروان پاس‌گاه میدان جلوی سرگرد را می‌گیرد، او هم پیاده شده و یک سیلی به گوش‌اش می‌خواباند تا داخل پاس‌گاه گوش‌کشان می‌بردش».
«لابد اون‌جا نقطه‌ضعف‌هاش را به گوش‌اش خوانده و خفه‌اش کرده. آقای منیعی که با لبخند موذیانه‌ای سمت مقابل میدان ایستاده بود، گفت: «تاره‌گی ندارد. ارتش و شهربانی هر وقت فرصت‌ی پیدا کنند به جان هم میفتند. حالا این سرگرد جسور این وسط چه‌طور پیدا شده، خدا عالم است، مریض دکتر نباشد؟»
«مرد دنیادیده‌ی حقوق‌خوانده و روزنامه‌چی، چنان با ظرافت واژه‌ها و نشانه‌ها را کنار هم می‌چیند که مگر خود انگلیسی‌ها رمزگشایی‌اش کنند». مصطفا در ادامه: «همه‌ی این‌ها یعنی او بازی‌گر تازه‌ی میدان است و به زودی دندان‌اش نیز درد می‌گیرد. من فکر می‌کنم برای سفر عجله‌ نکنیم بهترست».
ژیلا که کنار پنجره و از لای کرکره‌ها بیرون را می‌پایید گفت: «زخم لای گردن‌ت می‌توانست شاهرگ‌ات را هم بزند، دکتر را هم کور کند یا به کما ببرد، مصطفا تردید نکن». دکتر گفت: «ژیلا، ما اگر برویم چه اتفاق‌ی قرار است بیفتد؟» ژیلا که این‌روزها همواره از دست دکتر عصبانی بود تحمل نکرد:
«جناب دکتر نون.الف، شما بگو اگر نروید چه اتفاق‌ی می‌افتد که این‌همه بی‌قراری؟ نکند با آقای مجتهدی قرار گذاشتی بیاد خطبه عقدمان را همین‌جا بخواند. دکتررر، جمع کن، مدتی دور شو تا ببینیم بعداز غیبت تو چه می‌شود». دکتر دیگر چیزی نگفت، مصطفای دل‌نازک با چشمان تر، رفت کنار او نشست:
«ژیلا خاِنم، امروز یک‌شنبه‌اش، ما جمعه می‌رویم تهران، امشب به برادر دکتر زنگ می‌زنیم برای‌مان بلیط بگیرد. ماشین دکتر را افشین عکاس برمی‌دارد. از آن‌جا یک پژو ۴۰۵ می‌خریم و تفریح‌کنان برمی‌گردیم. از خدا می‌خوام، عروس آن ماشین تو باشی. مادر پیر و پدر افلیج دکتر با من و خواهرم».
ژیلا چیزی نگفت. مشکل دکتر تنها خانواده‌اش نبود. دکتر آن آب‌ی نبود که آتش پیرامون اورا خاموش کند. اما او هم کس‌ی نبود که از ژیلا بودن خود کوتاه بیاید. قطعن به این نیز اندیشیده بود که آیا بعداز دکتر نون، کس‌ی پیدا خواهد شد که جان‌اش با نام او گرم شود، و بر سکوت مهربان او بیارامد؟
از میان آن سه‌نفر در مطب دندان‌پزشکی دکتر الف، تنها ژیلا بود که در آن لحظه، به وضعیت دشواری که در جریان بود فکر می‌کرد. این‌جا در مطب تعطیل شده، او به دست خود معشوق دل‌بند و دردمندش را راهی سفری سخت و آزارنده‌ می‌کرد، که بازگشت‌ی بسا دردناک‌تر از رفتن‌اش، در آستین دارد.
از سوی دیگر آن پایین، در خیابان، اتفاقات عجیب و تازه‌ای می‌افتاد که یک‌سرش به این اتاق متصل بود، و سر دیگرش به عمارت‌ی می‌خورد که دیگر، بر گرده‌ی او بار سنگین‌ی شده بود. ناگاه عزم رفتن کرد، در آستانه‌ی در به مصطفا گفت: «بگو سه تا بلیط بگیرد. یقین ندارم. اما، شاید نتوانم دیگر».
دو روز بعد را ژیلا به گردش باشکوه خود از خبابان شاپور و بازار والی و براتیان پرداخت و به مطب نرفت. آقای براتیان به احترام از مغازه بیرون آمد و گفت همیشه دعاگوی شما هستم. ژیلا خندید و گفت لطف دارید، چون دعای غیرمسلمان به من می‌‌سازه. کنج‌کاوی، همه مغازه‌دارها را بیرون کشیده بود.
روز دوم غیبت ژیلا بر دکتر سخت گذشت. حتا بیماران‌ متوجه ناآرامی دندان‌پزشک همیشه خون‌سرد خود بودند. دکتر نیز مانند ژیلا به سرک کشیدن از پنجره عادت کرده بود. بعداز اتفاق آن‌روز و تنظیم شکایت توسط صدیق کمانگر وکیل دکتر و تحقیقات محلی، دکتر به بعضی از بیماران ناشناس نیز مشکوک بود.
در چنین احوالی غیبت ژیلا اورا آشفته‌تر می‌کرد. خبر نداشت که ژیلا نیز در سوراخ‌سنبه‌های شهر سرگردان است و به زور مباشر را واداشته تا اورا به بازار خر فروشان ببرد. هُمی آمد و گفت از مریض‌های خودمان دیگر کس‌ی نمانده، اما یک مریض تازه‌وارد در سالن نشسته و با مجلات روی میز ور می‌رود.
شیشه‌ی ماتِ در اتاق انتظار، به داخل مطب ترک باریک‌ی داشت که می‌شد نیم‌نگاه‌ی به آن‌جا انداخت. دکتر نگاه کرد، اما نشناخت، هرچند بعداز آن که به همی گفت بفرست‌اش داخل، دچار تردید شد و گمان برد که اورا جایی دیده است. وقت‌ی بیمار ناشناس وارد شد: «نجفی هستم. سرگرد نجفی»
سرگرد نجفی با قامت بلند و کشیده و کت‌وشلوار خوش‌دوخت و کراوات خوش‌رنگ، مردی بود خوش‌کلام که با ته‌لهجه‌ی اصفهانی خود، زودتر از آن‌چه معمول است، به دل دکتر نشست و در صحبت باز شد: «سن‌تان به درجه‌ی نظامی‌تان نمی‌خورد. اما حرف که زدید، دیدم زبان‌تان هم نظامی نیست».
سرگرد لبخند گرم‌ی تحویل داد و گفت: «ارتش یعنی اطاعت، و ما نجفی‌های اصفهان آدم‌های متمردی هستیم. فعلن هم نوعی تبعید غیر رسمی مرا به سرزمین زیبای شما کشانده است. راستش من آدم کار و برنامه هستم. در اصفهان هکتارها زمین را خودم اداره می‌کردم و حتا شخم شبانه‌ی زمین‌ها با خودم بود».
«ارتش علاقه‌ی پدرم بود. شیفته‌ی قدرت بود. نجفی‌ها تاریخ بلندی دارند هرچند سر سلسله‌ی بدنامی داشته‌ایم. این‌جا که آمدم مات و حیران از این‌همه فرصت کار، و بی‌کاری موازی با آن. امکانات تولید کم است اما ساختمان‌سازی می‌تواند رونق بگیرد. نیاز زیادی به کارگر ماهر ندارد. سنگ هم فراوان».
سرگرد از زیاده‌گویی خود عذر خواست. اما دکتر جذب شخصیت او شده بود. مشتاق بود او بیش‌تر بگوید. چیزی در دل‌ش بود مثل یک امید کودکانه. داشتن خانه‌ای دوطبقه در سنندج. «سنندج» با آهنگ صدای ژیلا در گوش‌اش زنگ می‌زد. دل‌ش می‌خواست از او بپرسد چه‌طور می‌تواند صاحب یک خانه شود.
خرید یا ساخت یک خانه در شهری مثل سنندج، حتا با آهنگ صدای ژیلا، کار بسیار ساده‌ای بود. اما ساده‌گی بیش‌ از حد دکتر نون.الف همه‌ی راه‌ها را برای او ناهموار جلوه‌گر می‌کرد: «جناب نجفی خانه‌هایی را که می‌سازید چه‌طور و با چه شرایط‌ی می‌فروشید؟» شنید که «ساده‌تر از پر کردن یک دندان».
سپس ادامه داد که «سبب افتخار بنده است. شما از شخصیت‌های خوش‌نام شهر هستید. ارادت من سابقه دارد. در جشن سال گذشته باش‌گاه افسران، جشن روز دندان‌پزشکی. البته بنده از مدعوین شما نبودم. من در باش‌گاه تنها زنده‌گی می‌کنم. انتقال موقت، اجازه‌ی جابه‌جایی خانواده را نمی‌دهد».
دکتر به خاطرش نیامد که سرگرد را قبلن دیده باشد. اما بعداز عصب‌کشی به او گفت: «متاسفانه من هفته‌ی دیگر به سفری طولانی می‌روم، یا هر روز بیایید تا من کار پُر کردن آن‌را تمام کنم، یا ادامه‌اش را می‌سپرم به دکتر دانش هم‌کار گیلانی خودم که قرار شده سه روز در هفته، بیماران مرا ببیند».
سرگرد ضمن پایین آمدن از پشت دست‌گاه گفت «ترجیح می‌دهم خودتان آن‌را انجام دهید. ضمن آن‌که من نیز خودم را متعهد به تامین خواسته‌ی شما می‌دانم. سرگرد بدش نمی‌آمد که یک قطعه ار زمین‌های در دست کار را به پزشک خوش‌نام شهر بفروشد تا شهرت آن سبب تمایل دیگر پزشکان شهر شود.
مصطفا در نزده وارد شد، سرگرد دانست که باید از نزدیکان دکتر باشد. بنابراین، به امید دیداری گفت و از در خارج شد. مصطفا پرسید «مریض بود؟»، دکتر گفت: «مریض بود. مریض جالب‌ی بود. در جشن باش‌گاه مرا دیده. مصطفا پرسید: چطور؟» دکتر گفت «حوصله‌ی فکر کردن ندارم مصطفا، کاری بکن».
مصطفا پرسید «امروز هم ژیلا نیامد؟» دکتر خسته و سنگین روی صندلی وا رفت: «فکر می‌کنی ژیلا با ما میاد؟»، «نه ..، کجا بیاد؟ چرا بیاد؟»، «پس چرا گفت میاد؟»، «زن‌هایی مثل ژیلا وقت‌ رفتن‌شون که برسه، بیش‌تر رعایت می‌کنند و دل‌ می‌سوزانند. پله ‌پله پایین می‌آیند»، «و پله‌ی آخر تمام؟»
مصطفا گفت: «نه، پله‌ی آخر ژیلا معلوم نیست کجاست، مگر معلوم است تو خودت کجا ایستاده‌‌ای؟ تو سرگردانی نونا سر
گردان، سرگردانِ میان ژیلا از یک‌طرف و هست و نیست‌ات از ‌طرف دیگر».
مجسمه‌ی خون‌سردی و سکوت، حالا دیگر شکست. هق‌هق گریه‌ی اورا حتا مصطقا باور نکرد .. همان‌جا خشکید.
تا روزچهارشنبه ژیلا هم‌چنان به مطب نیامد. دکتر با خسته‌گی و دل‌زده‌گی تمام، مریض‌هایش را می‌دید. سرگرد نجفی سه روز پیاپی در آخرین ساعات کار دکتر مراجعه کرد، و کارش به اتمام رسید. در پایان کار به دکتر گفت «کاش می‌توانستم کاری برای شما بکنم، اما کمی دیر شده است، شاید در بازگشت».
روز پنج‌شنبه مصطفا چمدان‌ها را مرتب کرد و مدارک را برداشت. او دکتر را به حال خود گذاشته بود. گاه می‌اندیشید اگر ژیلا این روی اورا هم دیده بود، آیا ممکن بود چیزی تغییر بکند؟ بعداز اتمام کارها به سراغ دکتر رفت که در گوشه‌‌ای کِز کرده و با عکس‌های ژیلا در دست، به خواب رفته بود.
مصطفا آرام به گوشه‌ای خزید تا اورا بیدار نکند، اما در کمال تعجب با انگشت اشاره‌ی ژیلا روبه‌رو شد که اورا دعوت به سکوت می‌کرد. ژیلا نیز مانند او وقت‌ی دکتر را در خواب دیده بود، روی صندلی کنار دیوار موازی نشسته بود. مصطفا با اشاره به او رساند که می‌خواهی من بروم با او تنها باشی؟
ژیلا چندبار سرش را با چشمان نیمه‌باز به طرفین حرکت داد که یعنی نه، دیگر چه فرق‌ی دارد. دیگر چه داریم که از دیگران پنهان کنیم. مصطفا نزدیک شد و کنار او نشست. ژیلا امروز به «ژیلای قصه‌ی عمارت مشیر» شباهت‌ی نداشت. او امروز شبیه خواهری بود که با برادران‌اش به سوگ مادر نشسته‌ باشند.
ژیلا همیشه در نگاه‌ فررارش، بعداز پایان هر گفت و شنیدی، پشت چشم‌اش را هم‌راه با گردش سر به سمت چپ، چنان می‌خواباند انگار که باید آن دُر گران‌بها را هرچه زودتر در نهان‌خانه‌ی خود بگذارد تا مبادا از آن، رازی بر کس‌ی تابیده شود. اما امروز چشمان‌اش حتا در برابر مصطفا بی‌دفاع بود.
مصطفا به آرامی: «بیدارش کنیم، کارهای زیادی مانده، اتوبوس پنج صبح حرکت می‌کند». اما ساکت شد. پهنای صورت ژیلا به اشک نشست. مصطفا می‌اندیشید که این‌ها پس تا به حال کجا بودند؟ که ناگهان از صدای افتادن کتاب دست ژیلا، دکتر بیدار شد و تا خودرا بیابد، عکس‌های ژیلا همه‌جا را گرفت.
هر دو به جمع کردن عکس‌ها از زیر میز و صندلی پرداختند. ژیلا نگاه‌ی به مصطفا انداخت، او کتاب‌ «سایه‌ی عمر» ژیلا را که از زمین برداشته بود به او داد، و بی هیچ سخن‌ی در را از داخل بست و از نیم‌درِ سالن انتظار بیرون رفت. ژیلا کتاب را روی میز گذاشت و لبه‌ی میز، رو به صندلی دکتر نشست.
دکتر تا بامداد جمعه که سوار اتوبوس تی‌بی‌تی سنندج به تهران شود، ده‌ها بار متن بیست‌سطری ژیلا را در صفحه‌ی نخست کتاب «سایه‌ی عمر» خوانده بود. معلوم نیست ژیلا در آن صفحه چه نوشته است که دکتر با وجود روایت جزیی‌ترین مطالب مربوط به او، هرگز اجازه نداده تا کس‌ی آن‌را بخواند.
سفر اروپایی دکتر چیزی از یک تبعید با اعمال شاقه کم نداشت. ۱۲ ساعت تا تهران در اتوبوسی پر از دود سیگار و یک استراحت نیم‌ساعته در گردنه‌ی اسدآباد. هرچه از سنندج دورتر می‌شدند، دکتر منقلب‌تر می‌شد: «کاش با ماشین خودمان آمده بودیم، خفقان گرفته‌ام». «آن‌وقت هرگز به تهران نمی‌رفتیم».
وضع عمارت، آن هزارتوی بی‌انتها نیز تفاوت‌ی با فضای تنگ اتوبوس سنندج‌ـتهران نداشت. با این تفاوت که آن‌جا دکتر نمی‌نوانست بر سر راننده بکوبد که آقا! این اُم‌کلثوم لعنتی را خاموش کن خسته شدم. اما ژیلا توانست برود و صفحه‌ی علی‌اصغر کردستانی را که پدرش مدام تکرار می‌کرد، خُرد کند.
هیچ‌کس در عمارت صدای گریه‌ی بلند ژیلا را تاکنون نشنیده بود. در ایوان پنج‌دری غربی که خواب‌گاه او بود، همه جمع شده بودند و دیدند که لیوان شربت بیدمشک ارومیه را چه‌طور به شیشه‌های رنگی پنج‌دری کوبید. ژیلا و این‌کارها؟! چنان‌چه دکتر نیز سینی دنده‌کباب گردنه را به صورت مصطفا کوبید.
هر دو عمیقن می‌خواستند به همان وضعیت مبهم گذشته‌شان بازگردند. به روزهایی که یک طلوع داشت، و یک غروب. همین. نه گذشته‌ای و نه آینده‌ای. دکتر اگر نگهبان‌ی چون مصطفا نداشت، از همان‌جا که برای ناهار پیاده شده بودند برمی‌گشت. اما ژیلا هرگز تحمل درمانده‌گی را برای مدت‌ی طولانی نداشت.
ژیلا تصمیم خودش را گرفت. دیگر نمی‌گفت من اورا با سنندج می‌خواهم. حالا احساس می‌کرد که فقط اورا می‌خواهد، هرکجا که باشد. به مباشر و دایه گفت آماده شوید. مباشر از عزم سفر ترسید. پنهانی به آقای مشیر خبر داد. اما آقای مشیر بدون توجه به او، گفت ببین ژیلا خانم چه‌کار دارد، انجام بده.
عرم سفری در کار نبود. اما ژیلا چنان آراسته بود که گویی ملاقات مهم‌ی دارد: «برو پل ملاویسی. مخابرات». روز جمعه بود و جز یک باجه‌ی تلفن بین‌شهری و یک کارمند جزء کس‌ی آن‌جا نبود. کارمند ایستاد و احترام کرد. نمی‌شناخت. ژیلا به مباشر اشاره کرد و او یک پاکت روی پیش‌خوان گذاشت.
ژیلا گفت: «بردار. پول زیادی‌ست. کاری از تو می‌خواهم، اگر توانستی سریعن انجام بده، اگر نتوانستی شماره‌ی رییس‌ات را بگیر بده با او حرف بزنم». روی یک تکه کاغذ دوتا اسم نوشت. برادر و خواهر دکتر به نام شوهرش، و گفت شماره‌ی هر دو و یا اقلن یک‌ی از آن‌ها را در تهران پیدا کن. می‌توانی؟
نمی‌توانست. رییس را خبر کرد که شتابان آمد و بعداز آن‌که آب لب‌ولوچه‌اش را جمع کرد، دستور داد صندلی بگذارند. و بعداز مدت‌ی پیروزمندانه یک شماره آورد و گفت، آن آقا شماره‌ای از خودشان نداشتند. اما شماره خانم این‌ست. آزمایش شده، و دولا شد و آن‌را تقدیم کرد. ژیلا به مباشر اشاره کرد.
اما ژیلا چندان خوش‌حال نبود. ترجیح می‌داد شماره برادر دکتر را پیدا می‌کرد. دلایل زیادی داشت که تماس با خانه‌ی خواهر دکتر را مفید نمی‌دانست. با این‌حال بعداز تلاش‌ی که کرده بود، احساس آرامش بر کلافه‌گی ۲۰ ساعت گذشته غلبه کرد. یک لحظه اندیشید که انگار از سر خاک برگشته است.
با مکالمات‌ی که با دکتر داشت، انتظار نداشت که او تماس‌ی بگیرد. اما اشتباه می‌کرد. اگر مصطفا مانع نبود، دکتر مصرن قصد داشت تماس بگیرد. چنان‌چه ژیلا نیز سرانجام در آستانه‌ی غروب جمعه‌ی دل‌تنگ عمارت، گوشی را برداشت و با خواهر دکتر حرف زد. اما او از عزیمت آن‌ها به فرودگاه گفته بود.
پرواز آن‌ها شنبه بود. اما دیگر کاری ازو ساخته نبود جز یک خواب عمیق و طولانی که این نیز میسر نشد. تنها نقطه‌ی روشن فردا برای ژیلا یک چیز بود: «مهم این‌ه که، من هنوز ژیلا هستم، هنوز می‌تونم برای همیشه ژیلا باشم». اما به طرز جان‌خراشی دل‌ش هوای حیاط «مستوره‌ی اردلان» را کرده بود.
خواهر ژیلا، نه خودش و نه شوهرش که ستوان یکم ارتش یود، چندان تمایل‌ی به ارتباط با ژیلا نداشتند. شوهر ژانت از عواقب این ارتباط می‌ترسید. اما آدم‌ها محصول تبصره‌های زنده‌گی هستند.
شب همان روز دایه‌ی ژیلا آهسته وارد خواب‌گاه او شد و گفت ژانت‌خانم می‌خوان شمارا ببینند. با شوهرشان.
شخصیت ژیلا بخشنده نبود. چیزی بیش از آن بود. او کم‌تر کس‌ی را جدی می‌گرفت. بلند شد، یک دست لباس مناسب پوشید و به دایه گفت آن‌ها را به پنج‌دری ببر. ژانت برای آن‌که مبادا ژیلا در حضور شوهرش سرسنگینی کند، هنوز پا گرم نکرده، گفت: «زیاد نمی‌مانیم اما سروان یک خبر خوب برای‌ات دارد».
ژیلا که هنوز آثار رنج چند روزه به ویژه افکار مغشوش امروز را می‌شد در چشمان‌اش خواند، اما لبخند به لب و تا حدودی ناباور رو به ستوان کرد و گفت: «بله؟ جناب سروان، خوش‌خبر باشی؟!» سروان گفت «یک ییغام از سرگرد نجفی دادستان ارتش براتان دارم، گفته شمارا از قبل‌ می‌شناسد. از باش‌گاه».
ژیلا که بدون دلیل خاص‌ی از شنیدن نام سرگرد دچار لرزش‌ی شده بود پرسید: «خیلی‌ها در سنندج مرا خوب می‌شناسند، اما یک سرگرد غریبه؟ دادستان ارتش؟» نیش ستوان باز شد و گفت: «غریبه نیست. در جشن پارسال باش‌گاه با شما رقصیده». ژیلا با خود «پس این قیافه‌ی آشنا از آن‌جاست. بی‌نوا دکتر ...».
به ژانت گفت: «شوهرت پیش سرگرد کار می‌کند؟» ژانت گفت «من چیزی نمی‌دانم والا گفت پیغام مهم‌ی برای ژیلا دارم. حالا راسته؟» ژیلا با لبخند سری تکان داد و گفت «خواهر بی‌نوای من .. تا حالا مردی دست روت بلند کرده ژانی؟» ژانت چیزی نگفت. ژیلا رو کرد به ستوان: «پس لازم شد سرگرد را ببینم».
به ستوان گفت «من از تو بدم نمیاد. برای من فرق‌ی نداری. یک‌بار شنیدم زدی. بار دیگه بشنوم، به این سرگرد نجفی که گماشته‌ش شدی نمی‌گم پرونده‌ای برات بسازه که بری برنگردی، می‌دم همین‌جا تو محبس بی نان‌وآب بذارنت تا جون‌ت بالا بیاد. اما اگه شوهر جنتلمن‌ی باشی، از ما می‌شی. مثل هم».
«حالا به من بگو ببینم این سرگرد شما تا حالا هیچ حرف‌ی از زمین‌های کنار پادگان زده؟ مسناو و .. ؟» ستوان که ژیلا سبیل‌اش را در ضمن بوی کباب دود داده بود گفت: «نه خانم، به سرِ آقا نه. خودش در اصفهان زمین‌دارِ بزرگی‌ه». ژیلا گفت: «باشه» و در راه که می‌رفتن به ژانت گفت «بچه‌بی‌بچه».
اما عجالتن به خواهر بی‌نوای کتک‌خورش فکر نمی‌کرد. ستوان را می‌توانست آدم کند؛ وقایع شب باشکوه باش‌گاه افسران تمام فضای شاه‌نشین را پُر کرده بود. صدای عبدالحمید معرفت که شعر می‌خواند و همه می‌دانستند برای او می‌خواند، صدای آقای امینی و فرشته خانم که بچه نداشتند. گربه داشتند.
اسم گربه‌هاشان را حتا شنونده‌های برنامه «شعر و موسیقی کردی» می‌دانستند. آن‌شب همه‌ی دندان‌پزشکان بودند اما او .. همه دورم را گرفته بودند، غیر از اصل کاری. اما بعد فهمیدم همان‌قدر که من دزدانه نگاه کردم، او نیز. خودش می‌گفت در عمرم این‌همه «هیزی» نکرده بودم. کجایی الان نونا ...
چه زود دل‌تنگ شدم نونا .. منیعی آب زیر کاه. همه زیر سر اوست. وکیل بازنشسته‌‌ی عمارت به گِل نشسته، که شعرهای بندتنبانی می‌سراید و «تقدیم به گُل من» در صفحه اول روزنامه‌ی یک ورقی‌اش چاپ می‌کند. سرگرد را چرا پیش دکتر فرستاده؟ جریان خانه چیست؟ .. اگر نون اورا شناخته باشد؟ دل‌ش ...»
«لابد مرد قدرت‌مند بازی همین سرگرد است. دادستان ارتش. افسری مشهور به اعمال قدرت. چرا می‌خواهد مرا ببیند؟ باید منیعی اورا دیده باشد که می‌دانسته دندان‌درد دارد. اما چرا پنهان کرده؟! روز ترقه‌بازی، سرگرد از کجا پیدایش شد؟ قدرت‌اش را به رخ کی کشید؟ دقیق .. قناد دانا لابد می‌داند».
ستوان روز و ساعت ملاقات را از طریق ژانت به اطلاع ژیلا رساند. ژیلا خواسته بود که به طور مشخص به سرگرد بگویند که «ترجیح می‌دهم ملاقات‌ ما فقط در بخش افسران باش‌گاه بوده، و به اتفاق در انظار ظاهر نشویم.
شب‌ی که آماده شده بود تا با راننده به باش‌گاه برود، منیعی در هشتی عمارت بود.
او ادای احترام‌ی کرد و بدون آن‌که چیزی بگوید راه را بر ژیلا گشود. ژیلا بسیار ساده، و بدون آرایش و پیرایش همیشه‌گی، حتا موهایش را نبسته بود. گویی زن‌ی عزادار شوی جوان‌مرگ خود، به دبدار کشیش دهکده می‌رود. اما منیعی را بی‌نصیب نگذاشت:«شما هم از پیش سرگرد آمده‌اید جناب منیعی؟»
«خیر خانم، من ایشان را امروز در اداره‌شان ملاقات کردم. ابتدای بلوار خسروآباد. باید بگویم که ارتباط حسنه‌ی عمارت مشیر با سرگرد، اتفاق مهم‌ی است که بسیاری از آقایان، ناگزیر ماست‌هاشان را کیسه کرده‌اند. و من بی‌صبرانه انتظار دارم که سرکار عالی نیز این موقعیت خطیر را درک کنید».
با همه‌ی این‌ها، ژیلا نمی‌توانست از منیعی متنفر باشد و یا ازو دوری کند. نخست این‌که تلاش منیعی، ضامن افزایش قابل توجه ثروت خانواده‌گی‌ست که عملن در تحویل اوست. گذشته از آن، حسرت‌ی را که در چشمان پیرمرد می‌دید، آزارنده نمی‌یافت. به‌هرصورت امشب را به او باخته بود، حریف آماده بود.
ملاقات‌های ژیلا و سرگرد نجفی در حدود متعارف ارتباطات باش‌گاه افسران بود. اگرچه سرگرد ساکن اتاق‌های طبقه‌ی دوم باش‌گاه نیز بود، اما هرگز موجب‌ی برای پذیرایی در آن‌ها پیش نیامد. از آن‌چه میان ژیلا و سرگرد، در ملاقات‌های گاه و بی گاه‌شان در باش‌گاه افسران گذشت کس‌ی چیزی نمی‌داند.
مگر آن‌که از میان اظهارات منیعی و یا گفت‌وگوهای ژیلا با دیگران، چیزی دست‌گیر شود. اما شک نیست که میهمانی شام و مجلس رقص پیش و پس از آن، برای ژیلا فرصت مغتنم‌ی بود تا روزهای ملال‌انگیز عمارت را برخود هموار کند. ملاقات‌های پی‌درپی منیعی با آقای مشیر نیز امیدوارکننده بود.
اگرچه ژیلا از دکتر خواسته بود تا در بازگشت از سفر، با یک‌ی از کاندیداهای اطرافیان‌اش ازدواج کند، تا به کلی از ترکش هواخواهان و دشمنان او در امان بماند، اما برای بازگشت او لحظه‌شماری می‌کرد. حالا دیگر عبور از خیابان شاپور، که گاه ضروری می‌دید، برای او سنگینی تحمل ناپذیری داشت.
بچه‌های دبستانی نیز، بچه‌های سالان گذشته نبودند. گویی آن‌ها نیز در اندازه‌ی ذهن کنج‌کاو خود، احساس می‌کردند که، مشایعت‌کننده‌گان تابوتِ گوشه‌ای از زنده‌گی ژیلا هستند. بعداز باز شدن مدارس، یک‌ دو باری که ژیلا را دیده بودند، دورتر از او در سکوت‌ی ناباور و سوگ‌‌‌وار حرکت می‌کردند.
ژیلا در شهری که دوست می‌داشت روز به روز تنها‌تر می‌شد. «این آدم‌ها چرا ناگهان مثل یک پوستر بی‌روح شده‌اند؟» این پرسش‌ی بود که ژیلا مدام با خود تکرار می‌کرد. دل‌ش می‌خواست خودرا در میان بچه‌های دبستان رها کند و از تک‌تک‌شان بپرسد: «مگر چه اتفاق‌ی افتاده است که من از آن بی‌خبرم؟»
تنها نکته‌ی مثبت این‌روزهای زنده‌گی ژیلا این بود که شایعه‌ی «حمایت سرگرد نجفی به دلیل زمین‌های اطراف پادگان»، و شاید «برخی درگوشی‌های دیگر» سبب شده بود که مزاحم‌های بالقوه عقب کشیده بودند. و البته، همه‌گی مترصد فرصت مناسب و در تلاش برای ساقط کردن سرگرد نجفی از پست حساس خود.
اما ژیلا همین را هم دیگر نمی‌خواست. او هیچ هراس‌ی از گرگ‌های شهر نداشت. این‌که شهرت داشت که ژیلا با هرکس در سنندج ازدواج کند، حکم مرگ تدریجی اورا امضا کرده است؛ از نظر ژیلا خنده‌دار بود. اما افسوس، افسوس که دکتر، میان او و آن‌چه به سختی به دست آورده بود، همواره در تردید بود.
دکتر از تهران، به عمارت زنگ زد اما ژیلا نبود. در طول سفر مصطفا دکتر را مجاب کرده بود تا خواهر زن یک‌ی از دوستان‌ مشترک‌شان را بگیرد، تاکید ژیلا هم بود. اما وقت‌ی دختر خواهر دکتر، ماجرای پیدا کردن شماره و تماس بی‌قرارانه‌ی ژیلا را برملا کرد، هرچه مصطفا رشته بود، ناگاه پنبه شد.
اما زمان با ژیلا سازگار نبود. گیرم دکتر بازمی‌گشت، خیابان شاپور، دیگر با ژیلا مهربان نبود. آجرهای شهر دوست‌داشتنی او، یک‌به‌یک در تصورات‌اش و آن‌چه به چشم می‌دید و احساس می‌کرد، فرو می‌ریخت. به دایه گفت: «چه‌کار کنم دایه؟» دایه گفت: «دیگه اون‌ روزهای با دکتر زنده نمی‌شه، برو».
ژیلا پیش از آن‌که دکتر به سنندج برسد، از نظرها ناپدید شد. هیچ‌کس دیگر از او خبری نداشت. غیبت او حتا در شهر نیز احساس نمی‌شد، زیرا مدت‌ی بود که گردش‌های عصرانه در خیابان شاپور را ترک کرده بود.
جست‌وجوی دکتر و دست و پا زدن‌های او نیز به جایی نرسید. «ترکیب سنندج در دست تغییر بود».
.........................................................................................................................................................................................................................................................
در آستانه‌ی انقلاب دکتر الف، با هم‌سر و سه دخترش در خانه‌ای که با نقشه‌ی مهندس رحیمیان و ساخت و ساز سرگرد نجفی به پایان رسیده بود، زنده‌گی می‌کردند. زمین‌های مسناو دیگر طمع کس‌ی را برنمی‌انگیخت که هیچ، افراد شاخص شهر، سعی در کتمان دارایی‌های خود داشتند. «از ژیلا نیز خبری نبود».
مصطفا شده بود دکتر نیری، جراح و متخصص شاخص چشم (و محور داستان‌های بسیار). صدیق کمانگر وکیل دکتر و مصطفا، وکالت را رها کرده و در کار تشکیل سازمان‌ی سیاسی بود. «گرگ‌»هایی که ژیلا می‌گفت، نماندند تا سرنوشت زمین‌های اطراف پادگان را ببینند. فرخ دقیق را همان پاسبان کشت.
از ژیلا خبر ..
از ژیلا هنوز خبری نبود. آقای مشیر هم ترک شهر کرده و عمارت در دست خدمه‌ بود. ژانت و ستوان که حالا سروان شده بود، در کلکه‌جار خانه‌ای گرفتند و دو بچه‌ی کوچک خودرا دور از چشم‌های کنج‌کاو، بزرگ می‌کردند. از ژیلا که گفته بود از مردی که دست روی‌ت بلند کرد بچه‌ای نخواه، «هیج خبری نبود».
در یک‌ی از روزهای سال ۵۹، چندماه پس از جنگ سنندج، که دکتر الف در تدارک نقل مکان و اجاره‌ی مطب در تهرانِ به ارزانی نشسته بود، یک پاکت نامه حاوی کارت‌پستال عالی‌قاپو، به هم‌راه بسته‌ای بزرگ‌تر به مطب دکتر رسید. دکتر آن‌را به حساب آداب‌دانی سرگرد نجفی، می‌گذارد تا فرصت مناسب، شب.
شب بعداز آخرین مریض، برای رفع خسته‌گی کارت‌پستال را باز می‌کند و پشت آن‌را می‌خواند: «دکتر الف عزیز، این کارت پستال و بسته‌ی هم‌راه را احتیاطن به مسافری دادم تا برای شما بیاورد. لطفن نامه‌ی مفصل داخل بسته را با خودتان جایی نبرید. بخوانید و بسوزانید. دوست‌دار شما، ژیلا مشیروزیری».
دکتر که جان‌اش نیز خسته بود، به سرعت شگفت‌آوری از جا جهید. محافظه‌کارانه درها را بست و به اتاق دندان‌سازی در پشت ساختمان رفت. چراغ کارش را روشن کرد و مدتی‌ نشست تا باور به جان‌اش برسد. برای دکتر فهم «ادراک ژیلا از روزهای آخرش در سنندج» میسر نبود. پس ابلهانه با عصبانیت آغاز کرد.
هرگز نتوانست نامه را کامل بخواند. ژیلا نامه ننوشته بود، ژیلا برای او فیلم مستندی فرستاده بود تا دکتر سرش را روی دسته‌ی صندلی بگذارد و به چیزهایی فکر کند که در زمان‌ خود نکرده بود. ژیلا از همه چیز نوشته بود. و مهم‌تر از همه، آرزو کرده بود او بفهمد که شهرش را چه‌گونه از دست داد.
ژیلا از کوتاهی‌ها و غفلت‌هایی که هرگز جبران‌پذیر نیست، هرچه بود نوشته بود. از شب‌های شام و شراب و رقص باش‌گاه نیز. نوشته بود اما با تمام امید و انتظاری که به بارگشت‌ات داشتم، تا دایه خبر آمدن‌ات را داد، از تکرار دوباره‌ی آن‌همه غفلت هراس‌ناک به باش‌گاه رفتم. نزد سرگرد نجفی.
«به او از تصمیم خودم برای دور شدن از فضایی که دیگر جایی در آن برای من نیست گفتم. سرگرد مرد عجیب‌ی بود. به او گفتم نه طاقت تکرار روزهای پیش را دارم، نه طاقت ازدواج دکتر را دارم، نه دیگر شهر مرا، به نام ژیلا می‌شناسد. من دیگر ژیلا هم نیستم. به من کمک کن. برای مدت‌ی کوتاه فقط».
«می‌خواستم پیش از آمدن تو، پیش از دیدن‌ات ...»
سرگرد دسته‌کلید یک آپارتمان بزرگ را در اصفهان به او می‌دهد و می‌گوید «هر لحظه اراده کردید، راننده‌ی من شما را به آن‌جا خواهد رساند. خانواده‌ی من دور از اصفهان و در مزرعه‌ی پدری خودشان ساکن شده‌اند و به اداره‌ی آن‌جا مشغول‌ند».
نوشته است «گفتم اگر ممکن‌ست، همین الان». سرگرد یکه نمی‌خورد. مرد دنیادیده‌ی جنتلمن، ژیلا را درک کرده بود. بلند می‌شود و به امربر می‌گوید راننده را جهت اعزام به ماموریت دور از مرکز احضار کند. ژیلا با کمی تردید می‌پرسد «شما کی می‌آیید؟ من می‌خواهم به کمک شما استقرار پیدا کنم».
سرگرد می‌گوید «چرا؟ آپارتمان مال شما. می‌خواهید پول‌ش را بدهید، قسطی از شما می‌گیرم». ژیلا می‌گوید: «تنها این نیست. من به حضور شما نیاز دارم. من یک‌باره با زمین و زمان بیگانه شده‌ام. اگر شما مدتی آن‌جا باشید، کمک بزرگی‌ست. بعد دیگر یا خودم را پیدا می‌کنم، یا دوباره گم می‌شوم».
ژیلا در نامه‌اش به دکتر، هرگز روشن نکرده که آیا با سرگرد ازدواج کرده یا نه، اما این‌را گفته که سرگرد در آستانه‌ی انقلاب خانواده‌اش را به خارج فرستاد و ما به یک‌ی از مزارع او نقل مکان کردیم. این‌را هم گفته که کاش برخی از خصوصیات سرگرد را داشتی. به نظر من او مرد بزرگ‌ی بود.
دکتر سرگردان میان احساس ناخوشایند از دست‌داده‌گی و حتا حسادت، و تعلق خاطر فراوان‌اش به ژیلا و رنج‌ی که او کشیده، با مرور گفته‌های ژیلا، لحظات سختی را سپری می‌کرد. ژیلا می‌گوید من نمی‌دانستم چرا سرگرد مزرعه را برای زنده‌گی انتخاب کرده بود. حتا کشاورزان دیگر خط اورا نمی‌خواندند.
«روزی فهمیدم که آمدند اورا ببرند، قبل از آن‌که اورا در برابر چشمان من خُرد و خمیر کنند، گفت متاسف‌م، من زندگی را بهتر از این‌چه که هست می‌خواستم. پسر آقای منیعی وکیل شده. اورا پیدا کن، بخش بزرگی از اموال به نام توست، آن‌ها را از او بگیر و حفظ کن، اداره کن، تا سرگذشت چه بخواهد».
دکتر به سرگرد نجفی مدیون بود، به ژیلا بیش‌تر « فقط دوبار توانستم اورا در زندان ببینم. خودش خواست که دیگر به دیدن‌اش نروم. بی‌قراری کردم، مثل ‌روز رفتن تو. وضع او بد بود. به اتهام شرکت در کودتای نوژه دست‌گیر شده بود. چند روز بعداز آخرین دیدار، با ۱۲۰نفر دیگر تیرباران‌ش کردند».
«بعداز چند روز با یک‌ی از کارگران‌ش برای تحویل جنازه مراجعه کردیم، جنازه را ندادند. اما یک نسخه از حکم اعدام با تاکید بر ضبط کلیه‌ی اموال منقول و غیرمنقول به دست‌م دادند». دکتر گیج مانده بود «یادت هست گفتم منیعی هرگاه چیزی گفت انجام بده؟ حالا پسرش برای‌ت یک پیغام می‌آورد».
چند روز بعد را دکتر در انتظار پسر منیعی گذراند. بسرانجام پسر آقای منیعی با لبخند دوستانه‌ای وارد مطب شد: «آقای دکتر، خانم مشیروزیری با کمک برادر کوچک‌شان که در اروپاست، چند روز دیگر عازم سفر هستند، ایشان گویا در آخرین روز وداع‌شان با شما قول‌ی داده‌اند، که می‌خواهند ادا کنند».
«به من گفته‌اند هر طور هست باید شمارا ببینند. در ویلای دخترعمه‌شان در رامسر، فردا شب منتظر شما هستند. از لحاظ رعایت امنیت، من از جانب ایشان مامور و در خدمت شما هستم. وقت زیادی ندارم، کی آماده‌اید؟» جای تامل نبود. به دکتر نیری خبر داد که «دو روز به سقز ‌می‌رویم». پیام واضح بود.
سفر دردناک دکتر، سفری به درازنای تاریخ پر فراز و نشیب سنندج، به آفتاب پاییز خیابان شاپور، به هیاهوی عبور شورانگیز ژیلا از خیابان. بوی کتاب‌های تازه و غریقی، بستنی زعفرانی و گردویی‌های فرخ دقیق. منیعی و شعرهایش، آبجوهای سرد چشمه‌ی تکیه‌وچمن .. «آه ژیلا چه‌طور نگاه‌ات کنم؟»
در تمام طول مسیر طولانی تا رامسر، آخرین روز را مرور می‌کرد. «کتاب سایه‌ی عمر را روی میز گذاشت، به مصطفا نگاه‌ی کرد فهمید. در را بست و رفت. چه‌قدر حرف زد، چه‌قدر آرامم کرد، آخر هم گفت، قول می‌دهم، قول. که تا روزی که به دنیا هستم، بیست و چهار ساعت با تو زنده‌گی کنم.» منیعی ایستاد.
چند تا بوق پیاپی و بعد روبه‌روی یک درب بزرگ ایستاد. یک خانم میان‌سال در را باز کرد و با حرکت سر، سلام و دعوت را یک‌جا کرد. دکتر به منیعی گفت شما راه‌نمایی نمی‌کنید؟ او گفت خیر، من دیگر مرخص می‌شوم، البته فردا خدمت می‌رسم. دکتر پیاده شد و او دور زد و دوباره ایستاد.
دکتر نگران و مضطرب به سمت در ورودی رفت، آن خانم جا افتاده در حال‌ی که آماده‌ی رفتن بود، به دکتر گفت «خون‌سردی خودتان را حفظ کنید. نه به گذشته فکر کنید و نه به آینده، ژیلا مثل همیشه، کارهایش به خودش می‌ماند و بس. بفرمایید، این خانه تا فردا، خانه‌ی شما و ژیلاست، غریبه‌گی نکنید».
دکتر لای در را باز کرد، با احتیاط به داخل حیاط نگاه کرد. ژیلا با لبخند گریانی لنگه‌ی در سالن را باز کرد و به حیاط آمد. خودش بود، ژیلا، با چین‌های ظریف‌ی زیر چشم‌های زیبایش. یک‌دست لباس مشکی به تن داشت. موهایش را هم از پشت بسته بود. این چندمین بار بود که نگاه‌ در نگاه می‌شدند.
روز بعد دکتر که دیرهنگام از خواب برخواست، پنجره‌ی رو به دریا هنوز باز بود و پرده‌های توری خودرا به باد سپرده بودند. خانم میان‌سال را دید که از سمت دریا به سوی ویلا می‌آید. سلام بلندی کرد و پرسید «ژیلا کجاست؟»، خانم میان‌سال خیلی آرام گفت: «ژیلا رفت، برای همیشه رفت».
ما دو دریچه روبه‌روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

اکنون دل من شکسته و خسته‌است
زیرا یک‌ی از دریچه‌ها بسته‌است

نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد

#اخوان‌ثالث
موقت

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with هایکا

هایکا Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @Zhekond_28

May 23, 2021
۱.میدان‌اقبال سنندج در دهه‌ی چهل ترکیب سمبلیک‌ی داشت: ساختمان دادگستری، شرکت ملی نفت که در یک پمپ بنزین خلاصه شده بود. اداره‌ی کل کشاورزی استان، یک مشروب‌فروشی و‌کافه‌بستنی و‌ دبیرستان شاپور. Image
۲.آموزش رایگان و نبود مدارس ملی و شهرت دبیران و مدیریت دبیرستان شاپور و‌ تعداد اندک بزرگان و متمولین، شاه‌زاده و گدازاده را کنار هم نشانده بود. صبح‌ها هم‌زمان‌ با توقف لندرور استانداری و ورود پسر قلچماق استاندار، دانش‌آموزان سرمابرده‌ی سر به گریبان نیز از راه می‌رسیدند.
۳.از انتهای حیاط اداره‌ی کشاورزی، از در آهنی کوچک‌ی که به تنها اتاق سرای‌دار اداره باز می‌شد یک‌ی دیگر از دانش‌آموزان دبیرستان شاپور، زودتر از دیگر مستخدمین آن، خودرا در یک‌ی از کلاس‌ها پنهان می‌کرد تا بعداز روشن شدن بخاری نفتی توسط بابای دبیرستان، خود را با آن گرم کند.
Read 177 tweets
Jan 12, 2021
شجریان سواد قابل قبول‌ی نداشت. نه او، بل‌که هیچ‌یک از موسیقی‌دان‌های مطرح، به اعتراف امثال لطفی سواد گفت‌وگو و بحث و نظر نداشته‌اند. برای نمونه نظریات شجریان در مصاحبه با بی‌بی‌سی می‌تواند موید این ادعا باشد. عوامانه، سطحی و بدون پایه. او البته استاد مسلم موسیقی ردیف بود. باشد.
اما هم‌نشینی با کسان‌ی مانند طباطبایی، مشیری، کدکنی، لطفی و سایه، آن‌هم در «بالای مجلس»، به ویژه مجالس لهو و لعب و دود و دم، (که البته خودش ابدن اهل‌ش نبود)، و فقدان احزاب و آدم‌های ریشه‌دار سیاسی، و البته به‌به و چه‌چه مدام رفقا، می‌تواند امر را بر او مشتبه کرده باشد که: اینک ..
اگر با محافل‌ی از این دست آشنا باشید، شک نخواهید کرد که عباس‌خان دروغ نمی‌گوید. روزگاری شجریان تنها چهره‌ی عموم‌پسند این سرزمین بود. عقل جمعی آن روزگار خالی از زنان و مردان سیاست حکم‌ش این بوده که مُهر شجریان می‌تواند به وقت خود فصل‌الخطاب‌ی باشد.
Read 4 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us!

:(