ریرا در دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و نه در بیمارستان پارس تهران و در خانوادهای از طبقهی متوسط به دنیا آمد.
عکس پاسپورتش مربوط به سهروزگی اوست وقتی به بیماری زردیاش هم مشکوک بودند.
بر شانهی راستش جای زخم کوچک واکسن بود و موهایی خرمایی و بلند داشت.
او شش ماهه بود که با پدر و مادرش به کانادا کوچ کرد. همیشه از والدینش میشنید "شما بهترین بچگی رو داشتی ریرا. دو سال و نیم کامل و در تمام شبانهروز پیش پدر و مادرت بودی."
بعد از مهاجرت در شهر تورنتو ساکن شد و تولد سهسالگی را در شهر کوچک هانوور در کانادا جشن گرفت، محل کار پدر و مادرش، جایی که زبان انگلیسی را آموخت و تا شش سالگی همان جا ماند، شهر کوچکی که زبان فرانسه را در مدرسهی فرانسهزبانش آغاز کرد.
در همان سهسالگی آموختن پیانو هم در برنامه قرار گرفت و تا هشتم ژانویهی دو هزار و بیست که سوار پرواز اوکراین بشود، چون میخواست به خانه برگردد و دلش برای پدرش و خانه تنگ شده بود، از بین ورزشهای شنا، فوتبال، شطرنج، تکواندو و ژیمناستیک، بازی در دفاع چپ تیم شهر ریچموندهیل...
... و گرفتن کمربند سبز تکواندو را انتخاب کرده بود.
او یک روز به پدرش گفت "بابا اشکال داره آدم به خدا شک کنه؟" پدرش گفت "نه چطور مگه؟" ریرا گفت "امروز یکی از بچهها گفت همه به خدا اعتقاد دارن. من گفتم من شک دارم. پرسیدن چرا من گفتم همهی اینا میتونه تصادفی باشه.
همهی این چیزا که میگید منظمه میتونه تصادفی باشه. تازه داروین رو هم باید در نظر بگیرید." پدر و مادرش با تعجب همدیگر را تماشا کردند و گفتند "خوبه که فکر میکنی و خوبه که شک میکنی." این استنتاج او از طنز درخشانش فاصله داشت آنگاه که به مادرش بگوید" نُه ساله داری با من زندگی...
...میکنی ولی هنوز تو زرشکپلو با مرغ، مرغ رو از برنج جدا نمیکنی. " حس طنز او غریزی و انفجاری بود. عمیق، شیرین و ماندگار. اما فکر میکرد و چون فکر میکرد میتوانست تحلیل کند.
او دربارهی سیاست کانادا میدانست.
نخستوزیر کشور، نخستوزیر ایالت و حتا نمایندهی منطقه در مجلس را میشناخت. او انتخابات شهرداری را دنبال میکرد و با پدرش در اینباره صحبت میکردند. مطالب درسی زیر نظر مادرش اداره میشد. املای فارسی و انگلیسی و فرانسه و درس ریاضیات اهم مطالب بودند.
در کنارش به رسیتالهای پیانو هم دعوت میشد با اینکه موسیقی پاپ و ترانههای روز را ترجیح میداد و از رابطهی عاشقانهی شان مندز و کبیلا کابیو چندان راضی نبود.
آویزان شدن از بارفیکس، به کمر بستن ژاکت، فراموش کردن بطری آب، وقتگذرانی در حمام و بازی با عروسکها، وقت صرف کردن با...
...لگوها و نقاشی با آبرنگ از کارهای موردعلاقهی ریرا بود. سفر را دوست میداشت و از دیدن سرزمینهای تازه لذت میبرد. با حوصله به موزهها میرفت، دلش میخواست با مجسمهی آزادی سلفی بگیرد و در موزهی هریپاتر لندن یک لیوان نوشیدنی کرهای بنوشد تا شبیه هرماینی گرنجر باشد.
ریرا نامش را از مازندرانِ ایران وام گرفته بود. نامش از شعر نیما میآمد و الههی سرسبزی جنگلهای هیرکانی مازندران بود، جایی که پدربزرگش سالها محافظ آن بود. پدرش او را ریرا پرندهی کوچک صدا میکرد و ریرا نامش را بسیار دوست میداشت. ریرا همیشه میگفت " اسم من ریراست.
من یه دختر شادم، یه دختر شاد." او هر هفته با مادربزرگها در ایران حرف میزد و در خواندن و حرف زدن فارسی همانقدر روان بود که در زبانهای دیگر. ریرا روزی میخواست معلم بشود روزی دیگر کتابدار کتابخانه، روزی دندانپزشک و روزی نقاش.
اما عاقبت تصمیم گرفت دانشمند باشد، او میخواست راهی پیدا کند تا بچههایی که بر ویلچر نشستهاند راه بروند.
ریرا در اواخر دسامبر 2019 وقتی در کلاس چهارم دبستان بود و همزمان بر کتاب درندهی باسکرویل از قصههای شرلوک هلمز مطلبی مینوشت برای سفری کوتاه به همراه مادرش به ایران رفت.
در این سفر خوش گذراند. عروسی خالهاش را دید، در آنجا رقصید و شادی کرد، مرغ خانهی عموی مادرش را که دایناسور صدایش میکردند ملاقات کرد، چند عروسک هدیه گرفت، فیلی صورتی به نام اِلی و لاکپشتی به نام لاکی.
او دورهی تمام کتابهای تنتن را خرید تا به پدرش فخر بفروشد و مثل کاپیتان هادوک بگوید "دو صد لعنت بر دل سیاه شیطون." او قرار بود داستانهای سفر را برای پدرش به تفصیل تعریف کند.
او و مادرش پریسا روز هشتم ژانویه 2020 سوار پرواز ps752 هواپیمایی اوکراین شدند...
...و سه دقیقه بعد از بلند شدن از فرودگاه، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به هواپیمای آنها شلیک کرد. ریرا در آن روز نه سال و شش ماه و شانزده روز بر زمین زندگی کرده بود.
پدرش برای او نوشت: "دخترم. در این روز که باید ده ساله میشدی متاسفم. متاسفم و عذرخواه.
متاسفم که یک نفر را به دنیا آوردم و پس از آن همه زیبایی، سه دقیقهی وحشتناک نصیبش شد. متاسفم که نتوانستم شما یک نفر را، از شر شرارت آدمیزاد و از جهل او محافظت کنم. متاسفم که نوجوانیات سوخت کلهشقیهای نوجوانی شما از ما گرفته شد متاسفم که فرصت عاشق شدن نیافتی نشکفتی و دل به کسی..
...ندادی متاسفم که سرزمینهای بسیاری را ندیدی راه دانشگاه بر تو بسته شد، کودکان دچار معلولیت از کمکت محروم ماندند و نتوانستی بر موج زندگی سوار شوی تا تو را به دوردستها ببرد. متاسفم که آینده برای من و شما و مادرت به خاکستری سرد بدل شد.
دخترم کسانی شما و مادرت را کشتند و با اینکه قلب آدمهای باوجدان در این اندوه از سینه بیرون میزد کسانی در آنجا خون پاک شما را لگدمال کردند و کسانی در همین شهری که زندگی میکردی در همین کشور تلاش میکنند فریاد دادخواهی زندگی کوتاه شما را خفه کنند.
دخترم! از من چیزی نمانده است.
شما شک کرده بودی و من پس از شما به همه چیز شک کردم، به عشق، به زیبایی، به رنگ به انسان.
دخترم! از این همه کلمه که به شما آموختم فرصت نکردم معنای قربانی را یادت بدهم. نشد تا روز تولدت. قربانی یعنی شما یعنی مادرت و یعنی من، پدرت. قربانیِ خشونت، قربانیِ جهل، قربانیِ شرارت.
قربانی یعنی آن فرانک که داستانش را خوانده بودی.
دخترم ریرا! آن فرانکِ کوچک و ظریف من! که در آشویتس فرودگاه تهران تو را سوزاندند، ده سالگیات را ندیدی حتا نمیدانم چه هدیهای جز کتاب برایت میخریدم اما حال همهی اینها حتا کتابها در برابر من بیارزش شده است.
دخترم! اما پدرت قول میدهد یاد شما را با خودش به همهجا ببرد، آن را به یاد تمام آدمهای فراموشکار بیاورد، به سازمان ملل، به سفارت کشورها، به سازمان جهانی هوانوردی، به پارلمان، به هرجایی که ممکن است گوشی برای شنیدن دادخواهی باشد. او به هر کاری دست خواهد زد.
تحصن، اعتصاب، فریاد، نامه، ایمیل، ملاقات. هرچه باشد. جانیست در چلهی کمان که باید رها شود و در پایان این راه که نمیدانم چقدری از آن مانده، به دیدارت خواهم آمد. تا آن روز... "
آخرین عکس با ریرا و ترانهای از شان مندز با صدای او. #دادخواهی #همسران752 #fathers_of_752 #Justice752
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
فیسبوک حامد اسماعیلیون:
۴۴ سال پیش در این روزها هیچِ بزرگ از پلههای یک هواپیما دست در دست مهماندار فرانسوی پایین آمد تا سلسلهی ضحاکیان را پایه بگذارد. او سلانه سلانه از پلهها بیهیجان پایین میآمد و میدانست در سایهی خود داس بزرگی را پنهان کرده است که نماد بیواسطهی مرگ...
...و نیستیست. او میآمد تا دشنه زیر گردن ایران بگذارد. ایران برای او جز مشتی خاک نبود که باید به پای شریعت زانو بزند. ایران برای او بیش از چند کوه و دریاچه و کویر نبود که به فضل الهی و با نفسِ حقِ نایب امام زمان سر به راه خواهد شد و قدم در راه اسلام خواهد گذاشت.
عدهای از مردم او را خواسته بودند. دنیا بر آمدنِ او توافق کرده بود. چه میشد کرد؟ مترجمانِ سیّاس، ایدهی مهاتما گاندیِ ایران را به رسانههای غربی فروخته بودند و سکوتِ هیولاوش او که در نفسهای عمیق ترسآورش پنهان بود در برخی انگار رویای نجاتدهنده را زنده کرده بود.
آیا فکر میکنم افرادی که برای مدیریت اپوزیسیون مطرح هستند، نفوذی جمهوری اسلامی هستند؟ احتمال آنرا کم میدانم.
در حلقهی مشاوران آنها چطور؟ سلولهای وابسته به جمهوری اسلامی که در مواقع مورد نیاز بتوانند بر تصمیمات آنان تاثیر بگذارند؟
بسیار محتمل است. #مهسا_امینی
این سلولها طرفدارانی سرسخت و وفادار مینمایند. مشاورههای بد میدهند. شوهای پر سر و صدا و کم بهره پیشنهاد میکنند. با شناخت حساسیتهای جامعه یا طرفداران گروههای دیگر، سعی در فعال کردن گسل بین گروهها دارند. به کانالیزه کردن افراد علاقه دارند. #زن_زندگی_آزادی
بر اکثریت بودن طرفدارن آنان و باج ندادن به دیگران تاکید میکنند. شعارهای تک و توک را برجسته میکنند تا با ارائهی تصویری معوج از جامعه، ذهن رهبران را از واقعیت جامعه جدا و روند تصمیمگیری صحیح آنان را مختل کنند.
رهبران بزرگ منتقدان را میستایند و چاپلوسان را خوش ندارند.
شما حق دارید بدانید من در موارد اختلافی، چگونه فکر میکنم. به جای حدس زدن، صریح و بیلکنت از خودم بشنوید:
۱. ایران و حفظ یکپارچگی آن برای من یک اولویت اساسی است.
۲. اقوام، فرهنگها، زبانها و گویشهای این سرزمین هستند که ایران را میسازند. بدون آنها ایران بیمعنی است.
ساختار سیاسی مطلوب از دید من، ساختاری کاملا دموکراتیک و با حداکثر آزادی برای رشد و اعتلای فردی است.
۳. حفظ زبان پارسی به عنوان زبان میانجی یک ضرورت ملی است. در کنار آن سیستم آموزشی باید آموزش زبانهای مادری و ادبیات آن را نیز به عنوان حلقههای تکمیلی در آموزشهای خود ارائه دهد.
۴. اقتصاد، فرهنگ و ادارهی مناطق باید تمرکززدایی شود. سیاست خارجی و نیروهای نظامی باید در اختیار دولت مرکزی که نمایندهی تمام شهروندان ایران است باشد.
۵. پرچم ایران یک نماد و قرارداد ملی است. من پرچم شیر و خورشید را میپسندم، اما شکل پرچم نیز میتواند در یک رفراندم ملی تعیین شود.
۲ هفته قبل از قتل #مهسا_امینی به دست ماموران گشت ارشاد، نتایج یک نظرسنجی در فصلنامه دانشگاه و پژوهشگاه عالی دفاع ملی و تحقیقات راهبردی جمهوری اسلامی ایران منتشر شد، که در کنار انبوه خبرها، به آن چندان توجه نشد: از هر چهار ایرانی، سه نفر در اعتراضها شرکت خواهند کرد.
۲۵ شهریور و با اعلام خبر قتل #مهسا_امینی به دست گشت ارشاد، اولین تجمعها اطراف بیمارستان کسری که او در آن درگذشت، شکل گرفت. مردم در روز جان باختن او خشمگینانه، در شعارهایشان کلیت جمهوری اسلامی را نشانه گرفتند. مسئولین جمهوری اسلامی نیز از همان ابتدا به همان شیوههای همیشگی...
...ابتدا انکار تقصیر و همزمان استفاده از ابزارهای سرکوب دست زدند. اکنون که قریب دو ماه از آغاز #انقلاب۱۴۰۱ میگذرد و حکومت از تمامی ظرفیت دستگاه پروپاگاندا، تمام برگهای سرکوب خشن خود استفاده کرده، چرا بر خلاف اعتراضات سالهای ۹۶ و ۹۸ موفق به سرکوب، ارعاب و خاموش کردن جمعیت...
سال 90 یه دانشجوی دکترای روانشناسی استنفورد به نام الیزابت نیوتن یه بازی/آزمایش ساده و جالب کرد. بازی این بود که افراد یه گروه یه ترانه خیلی معروف رو تو ذهن انتخاب میکردن و ریتمش رو با مداد روی میز میزدن (گروه تقزنها) و افراد گروه دوم گوش میدادن و باید حدس میزدن چه ترانهایه
ترانهها خیلی معروف بودن در حد «تولدت مبارک» و «اتلمتلتوتوله» و «عمو زنجیرباف» ما. آزمایشگر از گروه تقزنها پرسیده بود به نظرتون چند درصد گوشدهندهها میتونن ترانه شما رو درست تشخیص بدن و جوابشون این بود که پنجاه درصد.
یعنی حدس میزدن از هر دو نفر یه نفر میتونه ترانه رو از روی تقتقها درست تشخیص بده. حالا واقعیت چی شد؟ فقط دو و نیم درصد گوشکنندهها تونستن درست تشخیص بدن. یعنی یک نفر از هر چهل نفر!
چرا اینطوری شد و چه اهمیتی داره این بازی؟
در دفاع از آن سه دختر بوم بوم کننده
سه دختر نوجوان متن ترانهای را تبدیل به شعری اروتیک کرده و همخوانی کردهاند. حال ویدئوی ضبط شدهی این اتفاق، در دستهای لمسکننده میچرخد. انگار نیشتری به دمل چرکین و مهوع اخلاقمداری دو روی سرکوب شده خورده و تمام کثافت و چرک آن نمایان میشود
مشتی جلقی پورنوبین، بر اخلاق از دست رفته میگریند. گرگهای آلفای مجازی و توله سگهای توسریخوردهی واقعی، بر نبودن دست کنترلگر بر سر این دخترکان افسوس میخورند. ناموسپرستان، از غیرت نداشتهی پدری که داس بر دست، سرشان را نبریده خشمگینند.
آن یکی که با لبهایشان تحریک شده. گروهی رو ترش میکنند که ما هم نوجوون بودم، کی اینقدر وقیح بودیم والا...
نه خانم! نه آقا! تو هم که اکنون ترازوی شکستهی یک کفهی اخلاقگرایی را سالوسانه به دست گرفتهای، در این سنین همین بودی.