My Authors
Read all threads
۱/حالا که بحث #ديت بد داغه منم یه خاطره بگم بخنیدن!
اوائل سال ۸۹ بود که با یه خانمی آشنا شدم. یکی دو بار توی جمع همدیگه رو دیده بودیم تا یه روز رفتم دنبالش که بریم بیرون. یه روحیات آرتیستی خاصی هم داشت و کار «کانسپچوآل آرت» می‌کرد واسه خودش.
#رشتو
۲/حین حرف‌هاش چند بار گفته بود که دنبال یه خونه باغ قدیمی می‌گرده که توش یه «پرفورمنس» برگزار کنه. از این مدل خونه‌های خالی که عموماً برای لوکیشن فیلم استفاده می‌شن. خلاصه همینجوری که داشتیم می‌رفتیم، چشمش افتاد به یه خونه قدیمی که یه عمارت بزرگ و تاریک وسطش بود و یه ساختمان
۳/سرایداری که چراغ‌هاش روشن بود بغل دیوار حیاط. گفت عه! این بهش میاد خالی باشه و به کار من بیاد! منم جوان بودم و جاهل، سریع پریدم که خب وایسا الان میرم بررسی می‌کنم. ماشین رو بغل کوچه گذاشتم و گفتم شما بشین تا من بیام. با یه شال‌گردن رنگ و وارنگ رفتم در چوبی سرایداری رو زدم.
۴/ از تو صدای حرف زدن می‌اومد فلذا انقدر سریش شدم که باز کردن بالاخره.
آقا در باز شد، چشم‌تون روز بد نبینه! تو چهارچوب در یه پلیس گولاخ دو متری وایساده بود. چشم‌هاش کاسه خون، خیس عرق، روی بازوش یه نشان داشت که نوشته بود جودو! هیبت یارو رو که دیدم پاهام سست شد به معنای واقعی!
۵/اون موقع هم هنوز داستان‌های ۸۸ ادامه داشت و من مطمئن بودم که از شانس گه، در یه بازداشتگاه مخفی رو زدم و گور خودم رو کندم.
-بله؟
-ببخشید من یه سوال در مورد این ساختمان داشتم، مثل اینکه بد موقع اومدم
-نه اشکال نداره بیا تو
-نه مرسی
-خب چیکار داری؟
-هیچی به خدا می‌خواستم
۶/ ببینم اینجا رو برای یه نمایشگاه (اومدم بگم کانسپچوال آرت ولی دیدم قضیه رو پیچیده نکنم بهتره!) نقاشی اجاره میدن یا نه!
-ها؟ دنبال نمایشگاه ماشین می‌گردی؟ بیا تو خب
-نه آقا مزاحم نمی‌شم، اصلاً ولش کن اشتباه اومدم

آقا از پلیسه اصرار و از من انکار، که یهو از یه دری توی راهروی
۷/ پشت سر یارو، یه پلیس دیگه اومد بیرون. رسید به ما و گفت چی میگه؟‌ اولی گفت دنبال نمایشگاه ماشین می‌گرده! من تا اومدم موضوع رو توضیح بدم دومی به طرفه‌العینی من رو کشید توی ساختمان و در رو بست و چسبوند و به دیوار و دستبند رو زد به دستام! حالا من هی قسم و آیه که آقا به خدا
۸/اشتباه گرفتین ولی خب طبعاً اونا مطمئن بودن که درست گرفتن و وقعی به حرف‌های من نمی‌نهادن!
یارو ما رو همونجوری کت بسته برد و هل داد توی یه اتاقی. وارد اتاق که شدم تاریک بود و تا چشمم بیاد عادت کنه، بوی تند تریاک و اسپری فلفل و بعد منقل و ذغال و خرده شیشه پخش کف زمین من رو گرفت.
۹/سر که بلند کردم دیدم سه تن از اراذل، کتک خورده و خونین و مالین، دستبند زده نشسته‌ان کف زمین.
یارو من رو هم برد بغل اینا نشوند و خیلی آروم اومد تو صورتم که «من که می‌دونم اومده بودی تریاک بخری!» من یهو توی دلم گفتم آهاااا پس اینه ماجرا! این عزیزان موادفروش هستن و
۱۰/اون عزیزان هم همین پیش‌ پای ما ریختن اینا رو گرفتن و منِ نادان بدبخت هم عدل همین الان اومدم اینجا رو واسه نمایشگاه کانسپچوآل آرت بررسی کنم! از اینکه حقیقت موضوع رو کشف کرده بودم هم خوشحال شدم هم خنده‌ام گرفت ولی این شادی درونی دیری نپایید چون به سرعت متوجه وضعیت اسفناکی
۱۱/ که توش گیر کرده بودم شدم! شروع کردم به یارو عجز و لابه که آقا من اصلاً خونه‌مون همین بغله (که راست بود ولی خب ربطی نداشت!) یا آخه اصلاً به من میاد معتاد باشم (که گفت آره خیلی میاد!). طی بیست دقیقه بعدش، پلیس اولی مکرر با اسپری فلفل می‌اومد جلو صورتم و با روش‌های مختلف
۱۲/سعی می‌کرد ازم اعتراف بگیره! اولش با تهدید و تشر، بعدش با این حربه که اگه راستش رو بگی می‌ذارم بری و قس‌علی‌هذا. یکمی می‌رفت دو تا چک و لگد به اون سه تا می‌زد بعد که می‌دید خوب ترسیدم دوباره می‌اومد من رو بازجویی می‌کرد. من هم طبعاً سفت سر مواضع خودم وایساده بودم و
۱۳/کوتاه نمی‌اومدم و منتظر بودم به اشتباهشون پی ‌برده و ولم کنن! تا اینکه دیدم با بی‌سیم داره آدرس می‌ده به ون که بیاد ما رو ببره آگاهی و اونجا بود که واقعاً ترسیدم دیگه! یه چیزایی از برخورد با متهمین مواد مخدر توی آگاهی شنیده بودم که برام مثل روز روشن بود اگه پام برسه اونجا،
۱۴/ قبل از اینکه کتک بخورم نه تنها اعتراف می‌کنم که اومده بودم تریاک بخرم، که اگه لازم باشه می‌گم اینا کارمند من بودن و من اومده بودم دخل رو جمع کنم!
همینجوری که داشتم به شانس خودم و همه‌ی هنرهای مفهومی لعن و نفرین می‌فرستادم، پلیس دومی اومد با ژست پلیس خوب گفت ببین این عصبانیه
۱۵/راستش رو بگو به من ولت کنم بری. منم گفتم حاجی سر جدت برو از این دوست من که تو ماشین نشسته بپرس خب. خوشبختانه مجوز نمایشگاه این دختره دنبالش بود و یارو بعد از بررسی مجوز حرف من رو باور کرد و طی مذاکره با اون یکی پلیسه با تیپا انداختم بیرون!
۱۶/حالا اومدم تو ماشین نشستم بعد از نیم ساعت که دستبند دستم بوده و داشتن می‌بردنم آگاهی شاپور و احساس می‌کردم این توجیه احمقانه رو حتی بابام هم قبول نمی‌کنه ازم، دوستمون از همه ‌جا بی‌خبر برگشته می‌گه حواسم بود بهش گفتم رابطه‌ی ما کاریه واسه همین ولت کردن.

گفتم آره. مرسی واقعاً.
Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh.

Keep Current with MohammadHossein Eslamian

Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

Twitter may remove this content at anytime, convert it as a PDF, save and print for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video

1) Follow Thread Reader App on Twitter so you can easily mention us!

2) Go to a Twitter thread (series of Tweets by the same owner) and mention us with a keyword "unroll" @threadreaderapp unroll

You can practice here first or read more on our help page!

Follow Us on Twitter!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3.00/month or $30.00/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!