۱.
سبک زندگی آزاد است. کسی نمیتواند سبک زندگی خود را به دیگری تحمیل کند. همچنین کسی حق ندارد سبک زندگی دیگران را (مستقل از سبک زندگی خودش که چنین باشد یا نه) تعیین کند. همان طور که انتخاب شغل یا مسکن آزاد است و کسی حق تحمیل ندارد.
۲.
سبک زندگی بی پیآمد نیست. هر سبک زندگیای پیآمدهایی دارد، برای فرد و برای اجتماع پیرامونش.
میتوان به بهانهی پیآمدها جلوی آزادی سبک زندگی را گرفت؟ نه. میتوان آن را محدود کرد؟ بله. دقت کنید شما در انتخاب شغل و مسکن آزاد اید، اما حق ندارید سارق باشید یا در قله خانه بسازید.
۳.
محدودیت را که و چه طور تعیین کند؟ عاقلانه این است که محدودیت را قانونگذار و بر اساس نفع عمومی تعیین کند.
قانون خوب در جامعهی انسانی بر مبنای نفع کل جامعه، و با رعایت حفظ حقوق اقلیتها نوشته میشود و همیشه قابل بازبینی و در معرض ارزیابی است، اما هر روز عوض نمیشود.
۴.
قانون بدون مجری، بدون محافظت قضایی، بدون جرمانگاریِ نقضِ قانون قابلیت اجرایی دارد؟ تقریبا هرگز. قانون نیاز به پلیس، نیاز به جریمه و عقوبت دارد.
چنین است که «پلیس سبک زندگی» میتواند معقول باشد.
آیا این یعنی هر «پلیس سبک زندگی»ای معقول است؟ عاقلانهترین جواب را میدانید: خیر.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
۱
یک بار دقت کنید چی شد. وقتی حدود ۶۰۰ هزار اکانت بیش از ۱۰۰ میلیون هشتگ مهسا امینی زدند، خیلی از دوستان گوش ندادند که آقا/خانم این حاصل تلاش مردم معترض نیست، یک کار سازمانیافته است از سازمانهایی که اهداف مثبتی ندارند. نهایتاً یا گفتند نفهم، یا گفتند مالهکش یا بلاک کردند.
۲
بعد از اون، وقتی گفتیم یک حرکت چشمگیر وقتی تبدیل به گزارش بشه و وارد نهادهای تصمیمگیری در کشورهای دیگر بشه، شمای عامل و عاملیت شما ازش حذف میشید. شما به فلان ناکارآمدی یا فساد اعتراض دارید، حضور شما رو سند میکنند برای تحریم و حملهی نظامی و فاکتور هم میکنند و پول میگیرند.
۳
گفتند نه. نهایتش سپاه تحریم میشه. چرا این رو باور داشتند و گفتند؟ چون حتی همون کتاب جنگ خزانهداری خوان زاراته رو که از طراحان تحریمها است نخونده بودند. زاراته اونجا توضیح داده بارها که با تحریمهای توجیهپذیر شروع میکنند، بعد دامنهی عملیاتی تحریم رو گسترش میدن.
۱.
ما در آنچه به عنوان مدیریت علمی به ما میفروشند با غیرعلمیترین، ایدئولوژیزدهترین و مخربترین خرافاتی که میتوان در قرن ۲۱م فروخت مواجه هستیم. چنان که در اواخر قرن نوزدهم خرافیترین تصورات رویازده نسبت به دستگاه تصمیمسازی و احساسات بشر را به نام روانشناسی میفروختند.
۲.
برای فهمیدن این که چه سمی به معدهی شما سرازیر میشود نه خواندن تبلیغات روی بنرها و اطلاعرسانی فیلترشدهی روی بستهبندی دردی دوا میکند و نه خواندن تبلیغات و ضد تبلیغات رقبا و نه خواندن خرافات آنان که از هر چیز نوی تا حد مرگ میترسند. برای فهم به بررسی نیاز داریم.
۳.
بسیاری از معاشران و مخاطبان من خیلی خوب بلد اند حین بحثی روشنفکرانه در حالی که دچار لکنت هیجانی تصنعی هستند از عبارت «اپوخه کردن» برای فضلفروشی و دوستیابی استفاده کنند.
من مشکلی با دوست شدن آدمها ندارم، اما اپوخه کردن یش از دوستیابی به کار شناخت مفهومهای انتزاعی میآید.
۱.
پسر کوچولو و دوستداشتنی همسایه از این که ناظم مدرسه رفتار خشنی با او بکند میترسد.
برایش تعریف کردم وقتی کلاس پنجم دبستان بودم (سال ۶۰) معلمم چهطور کف هر دو دستم چوب زد، آن قدر که کف دستم ورم کرده بود.
بعد بهش گفتم این روزها دیگر غیر ممکن است معلمی با او چنین کاری کند.
۲.
سوال کاملا طبیعی را پرسید؛ «چهطور آن وقت این کار را میکردند؟»
برایش گفتم آدمها با گذشت زمان کمکم متوجه میشوند بعضی کارها که قبل از این میکردهاند اشتباه بوده، کارهای بدی بوده، بعد کمکم یاد میگیرند کلا آن کارها را در جامعه کنار بگذارند.
۳.
گفتم آن وقت نمیدانستند کتک زدن بچهها چه کار بدی است و چه آثار بدی دارد، حالا دیگر میفهمند.
شاید بزرگتر که بشود برایش بگویم این امنیت را او در مدرسهی خودش دارد، اما بسیاری از بچهها در مدرسههای حاشیهی شهر، شهرهای دیگر و روستاها ندارند.
۱.
خمینی برای انقلابیها هم گیجکننده بود. بیدینی که انقلابی شده بود نهایتا از علی شریعتی فریاد انقلابی-دینی شنیده بود نه از قم و نجف. متدینی هم که انقلابی شده بود مدام دنبال نشانههای دینی که از بچگی شناخته بود و برآمده از حجتیهی فرهنگی بود میگشت و در خمینی و انقلاب نمییافت.
۲.
وقتی که شرایط انقلاب داشت منجر به پدید آمدن نسلی از معممهای بیسواد میشد که سفرهی انقلاب را در آن سالهای دور زود پیدا کرده بودند، منشور روحانیت آمد که عجیبترین سند این انقلاب بود. با روی دست توی دهن حجتیهی فرهنگی میکوبید و با پشت دست توی دهن بیسوادی رانتخوار سفرهای.
۳.
در نهایت هم امید داشت که با این تشر پدرانه طرفین به خود بیایند که امیدی بود که به ثمر ننشست.
نه بیسوادها دندان طمع را کشیدند، نه حجتیهی فرهنگی از انحراف خود پشیمان شد.
۱.
من سالها پیش از پایاننامهی ارشدم دفاع کردم. عنوانش بود «مقایسهی روایتشناختی دو گزارش نمونهای از ماجرای گالیله».
اون زمان من هنوز نتونسته بودم تعریف روشن خودم رو برای روایت به عنوان یک روند شناختی پیدا کنم و در همان چهارچوبهای زبانی به روایت نگاه میکردم.
۲.
وقتی میگفتم «ماجرای گالیله» منظور تمام بحثهای بین گالیله و کلیسا است که از جلسهی تمشیت آغاز میشه که بحثی دوستانه (از سمت اسقف بلارمین) و خشن (از سمت گالیله) بوده و تا پایان دادگاه گالیله ادامه داره.
من دو گزارش نمونهای (شماتیک؟) انتخاب کردم که از قبل مکتوب و در دسترس بود.
۳.
در یکی که یک نمونه از گزارشهای حامیان علوم طبیعی بود گالیله قهرمان بود و در دیگری که گزارشی از جانب کلیسا بود گالیله آدم بده بود و کلیسا که در پاپ متجلی بود سمت خوب داستان بود.
من متن این دو گزارش رو به جملههای بنیادینی که قابل کوچکتر شدن نبودند شکستم.
۱.
چند نکتهی پراکنده در مورد دیمونا و رزمایش شبیهسازی حمله به آن
- بارها گفتهام، وقتی صحبت از جنگ نامحدود (unrestricted warfare) است، تخیل این که بتوان به پیروزی از راههای صرفا نظامی دست یافت خامی خطرناکی است.
- این خامی برآمده از نشناختن فرق نیرو، قدرت، و اقتدار است.
۲.
- اگر بنا بود جنگ اسراییل علیه ایران و بشریت صرفا نظامی باشد، دی یا حداکثر بهمن ۱۳۶۰ کار جنگ یکسره شده بود.
- همانقدر که دلبستگی به ابزار و اقدام نظامی خامی است، غفلت از آن هم خامی است. ما برای دفاع به سلاح و نظامیگری نیاز داریم.
۳.
- اقتدار اسلحهای است که در سکوت در دست دارید و بابتِ آن دستِ بالا از آن شما است. اگر فریاد زدید «نیا جلو! میزنم!» خودتان با دست و زبان خودتان اقتدار را از بین بردهاید. بعد از آن اگر طرف جلو آمد و باز نزدید، قدرت را هم از میان بردهاید. تنها چیزی که برایتان مانده نیرو است.