رفیقم میگفت ما ایرانیا استادِ ریدن به مفاهیمیم. مثلاً از چیزي بهعنوانِ «ماشین»، چیزي بهعنوانِ «سمند» ساختیم، و از [سانسور]، [سانسور] ساختیم.
تمامِ هدفِ این «یارو با تابلو» این بود که شعارای کوچیک و بامزۀ گوگولی بنویسه که واقعاً بامزه بودن؛ و از طریقش به عرش رسید و میلیونر شد.
ملکالشعرا بهار سرِ این جمله به دردسر افتاد:
«خدایا، پروردگارا، تو به حکمت و مشیت بالغ خود به آلمان بیسمارک، به اتریش مترنیخ، به فرانسه ناپلئون دادی و به ما نیز آنچه لایق و درخور آن بودیم عطا نمودی».
این بندهخدا دیگه نهایتِ «شعارِ» کلّی و واقعاً «شعار»ش اینه که: ماسک بزن کسکش.
نمونۀ ایرانیش، که نمونۀ ریدهمالِ خارجیشه، و البته احتمالاً به اعتقادِ ملکالشعرا بهار «آنچه لایق و در خور آنیمـ»ـه، شد دو تا یابو که تو یه عکس کنارِ کارتنخواب مینویسن فقر یعنی کتاب نخونی و فلان («بگویید کیک بخورند»)، «کتابو» یا «کتاب رو» رو بنویسی/
«کتاب و» و تنِ ابوالحسن نجفی رو تو گور بلرزونی و باعث شی (بهقول گزارش اون روزنامۀ هممسلکتون بعد از مرگش) از دستتون به «سطوح» بیاد، و تو یه عکسِ دیگه هم با ماشین شاسّیبلندِ دستکم چندصد میلیونیت گوزِ ناشتا صادر بفرمایی که فقر یعنی بیسوادی و فلان، و «بذاریم» رو بنویسی «بزاریم».
و همۀ اینا در کنارِ اون خانمي که تو اینستاگرام ویدیوهایي میذاره (طبق گفتۀ دوستان) بسیار مهوّع. چطور مردتون رو رااااام کنید و از این اباطیل.
بله. ما استادِ ریدن تو مفاهیمیم.
مني که سال به سال از خونه بیرون نمیرم چند تا مصداق از «فقر» برات بیارم که از اینجا تا خونهتون بگی سوختم؟
موردِ آرمین دیگه فجیعترینشون بود و نوشتم و یه برادرِ ارزشی اومد گفت دروغه. درست از بیست سایت، دامنۀ نوزده تاشون دات آی آر، براش منبع آوردم، میرفت یه پرونده از تو خشتکش درمیآورد که سایته یه بار محکوم شده (البته فقط یک دو موردشون) و حرفاش کلاً دروغه. و بهم «آلبانینشین» گفت.
و برادرِ ارزشیِ مذکور، فراموش هم نکرد تیرِ تهدید رو هم رها کنه. با اینکه از اول بهش گفته بودم جوانمرد باش: «بههرحال افرادِ دیگهاي هم هستن که منشنای من و شما رو میخونن.»
مرسی از خبرِ جدیدتون.
شمهاي از روضهش رو بخونم براتون دوباره؟ پسره تو خونهشون «قاشقچنگال» نداشتن؛
یعنی اصولاً و اساساً امیدي به پختِ غذا نبود. پدرِ آشغالِ حیفِسگِ حرومزادهشون معتاد. مادرشون مُرده بود و شناسنامۀ آرمین گروِ بیمارستان چون پولِ ترخیص نداشتن. خواهرشو از بهزیستی پرت کردن بیرون که برگرده با مامانبزرگشون گدایی، و گفتن «اینا کولیان. سبک زندگیشون همینه».
نه از اون تلخیاست که زبون رو یه کم جمع میکنه. از اوناست که گلوت رو مثل قویترین پنجهای با نهایتِ زورش چنگ میزنه. پاهات سست میشه و سرت گیج میره و از شوک که دراومدی اشکت بند نمیاد.
این آرمینه که تو همین سن موند. بعد از دعوایي با مامانبزرگش خودشو کشت. با چی؟ متادون طبعاً.
«مگه نگفتی حتی امید به غذا پختن نداشتن. پس چطور پول یه ورق متادون داشت؟»
آها. «فقر یعنی در یازده سالگی غذا نداشته باشی، اما یک ورق متادون را برای خودکشی بتوانی مثل آب خوردن گیر بیاوری». اینو بنویسید رو کارتنهاتون، بعدش لوله کنید بکنید تو هرچی نه بدترتون. خوبه. سرگرم میشیم.
نه گوشی داشتن نه همسایههاشون گوشی داشتن. آرمین رو «میشد نجات داد». بهخدا میشد. به مرگِ مادرم میشد زنده بمونه.
باباشون تو خرابههای یه محلۀ دیگه گرفتارِ تزریقِ کوفت و زهرمار بود. خواهرِ آرمین پیاده رفت دنبالش و آرمین تموم کرد.
و شناسنامهش گرو بود و پولِ مرگ هم نداشت!
حالا پیشنهادم اینه، سانتیمانتالای احمقِ ناجنسْ جنسِ خَلْفِ ناخَلَف، برید یه چند نفر از این بهاصطلاح «کودکانِ کارِ» در حالِ مرگ از گرسنگی پیدا کنید، دستِ نوازشي به سرشون بکشید (و حتی اگه کرونا نباشه بعدش بهدقت دستتونو ضدعفونی کنید کثافتشون به دامنِ فقرندیدهتون ننشینه یه وقت)،/
\و بهجای «پول» یا «غذا» یا «سرپناه»، یا در موردِ آرمین احتمالاً «قاشقوچنگال» که میتونه نجاتشون بده، بهشون بهترین کتابای کودکِ بازار رو بدید بخونن، و از کارِتون، در حالي که کودکِ محتضر، کتابای شِل سیلوراستاین با ترجمۀ استاد رضی هیرمندی دستشه ذرهذره چشاشو میبنده، فیلم بگیرید.
و لااقل نذارید در «فقر» بمیره. لحظات آخر براش کتاب رو باز کنید بذارید یه مقدار بخونه. بهزور بهش بخونونید. حیفه فقیر بمیره.
فیلم یادتون نره. صمیمانه تمنا میکنم این کارو بکنید. چون در این صورت منِ مطلقاً مخالف با خشونت هم بهانه برای لتوپار کردنتون در فرصت مناسب خواهم داشت.
یا هو
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
طولانیه، ولی لطف کنید اگه خواستید بحث کنید کامل بخونید.
بدبختیِ ما محصلای ادبیات و «زبان» فارسی اینه که اگه کسي مثلاً مهندس باشه و در زمینۀ «استاتیک» اظهار نظر کنه، افرادي که متخصص نیستن غلاف میکنن و میگن تخصصشه، یه چیزي میدونه، بهتره ما که رشتهشو نخوندیم خفه شیم./
تو ادبیات و زبان فارسی خیر. همه ماشالا صاحبنظر و متخصص. وقتي هم که میگی من رشتهم این بوده، و حتی شغلمم به همین زمینه مرتبطه، باز میگن اوني که باید خفه شه تویی، داری کلاسِ رشتهتو پیش ما میذاری، ما همهمون زبونمون فارسیه!
زبانتون فارسیه، ولی درسشو نخوندید. تخصص ندارید./
خونۀ همۀ ما رو هم مهندس ساخته.
کمتر کسي از ما خودش مهندسه و میتونه برای حرفای تخصصیِ یه مهندسْ اِن قُلت بیاره.
بعضیا هم روی این رسمالخطِ جانکاه و کثافتِ عربی (کثافت برای زبان فارسی؛ و نه برای خود عربی) تعصب دارن! اینم تعصب برمیداره آخه؟
نمیگم این رسمالخط مطلقاً بهدردنخوره؛/
گفته شده برای عربای زمان قدیم (و تا همین الآنشم، تا حدودي) هیچی بهاندازۀ مهمونداری مهم نبود. و هیچ بیآبروییاي از این بزرگتر نبود که مهمون از سر سفرهشون قبل از اتمام غذا بلند بشه.
معاویه بار عام داده بود (ملت رو دعوت کرده بود) و داشت ناهار میداد. اعرابیاي (یعنی یه عربِ/
\بیابونگرد، بدوی) نشسته بود سر سفرهش و داشت با مُشتِ پُر، تندتند غذا میخورد. معاویه کمي بخیل بود و اعصابشم از طرز غذا خوردن یارو خرد شده بود. بهش اشاره کرد گفت ای اعرابی، چندتا بچه داری؟ اعرابی با اونیکی دستش که آزاد بود بدون سر بلند کردن اشاره کرد گفت پنج تا. معاویه دید خیر،/
\یارو بهقدرِ یه جواب دادن هم غذا رو قورت نمیده و دهنشو باز نمیکنه.
باز برای اینکه بلکه سرعت غذا خوردنشو کم کنه بهش اشاره کرد گفت ای اعرابی، یه تار مو تو غذاته. مواظب باش.
اعرابی فوراً از سفره کشید کنار و آبروی امیرالمؤمنین معاویه رو حسابی برد.
معاویه گفت اما چرا؟/
دلم در آرزوی بچه داشتن آتیش میگیره. حسرتي که تا آخر عمرم باهام خواهد موند.
در حق خواهرزاده و برادرزادههام وقتي میبینمشون تا جایي که میتونم محبت میکنم. واقعاً در حد مهر پدرانه. حتی در حق بچههای کوچولوی رفیقام. اما گاهي زیادی./
یه روز تو بوشهر چهار تا نوۀ یکي از آشناهامون رو، که بابای دو تاشون و مامانِ دو تای دیگهشون جزو بهترین رفیقای عمرم بودن، از پنج تا ۱۰ ساله بردم بیرون، تو خیابون راهشون انداختم دنبال خودم، بردمشون یه مغازۀ مشتی، گفتم از سر تا پای این مغازه، هر خوراکیاي که دلتون میخواد بردارید.
بچه معمولاً خودش میگه فلان خوراکی رو میخوام و بابا مامانشون گاهي مصلحت نمیدونن براشون بخرن، گاهي هم بعد از کلي التماس (چون برای سلامتشون ضرر داره) با کلي اکراه حاضر میشن چیپس و پفک و بستنیاي چیزي برای بچه بخرن. این بچهها اصلاً ندیده بودن کسي ببردشون بقالی بگه هرچی میخواید/
او. جِی. سیمسون مُرد؟!
به همین راحتی؟ ای بابا.
سر دادگاه ۱۹۹۴-۹۵ش هرچی وکیلِ قدَر تو آمریکا بود دور خودش جمع کرد. تو قتل بیرحمانهاي که همۀ شواهد نشون میداد کار خودش بوده. مشهور شد به محاکمۀ قرن. نکته: خونوادۀ کارداشیان هم سر همون قضیه مطرح شدن. باباشون از وکلای سیمسون بود.
دست گذاشتن روی موضوعي که نمیشد باهاش شوخی کرد: هر کس میگه سیمسون گناهکاره، نژادپرسته.
دادگاهش چنان مشهور شد که ملت از اعضای اخراجشدۀ هیئت منصفه هم که تیم کهکشانیِ وکالت سیمسون با دقتِ تمام دستچینشون کرد، تو خیابون عکس و امضا میخواستن!
و نتیجه رو با یه «دستکش» تعیین کردن.
دستکش سیمسون که تو محل قتل پیدا شده بود. و اونهمه شواهد که در نبود آزمایش دیانای، هیچ شدن.
آزمایش دیانای گمونم یکي دو سال بعدش تو دادگاهها رسمیت پیدا کرد.
تیمش برای دستکشه یه شعارِ بسیار گیرا درست کردن:
If it doesn't fit, you must acquit.
اگه تنگ بود، باید بگید بیگناهه.
یه سخنران مشهور «افشاگری» میکنه در مورد چندهزار تراول صد تومنی. مجموعاً گمونم به ارزش ۵۰۰ میلیون تومن.
خود یارو خداوندگار توهم توطئهست. پس علی علی، منم نظریۀ توطئه دارم براتون باقلوا:
شخص مخالفِ این جماعت، و سادهدل، وقتي این موضوع رو میبینه اول به خودش میگه اَی لاشیای فاسد./
\کمي بعد ممکنه توجهش به این نکته جلب بشه: وایسا ببینم... تهِ فسادشون پونصد میلیونه؟ پول رهن یه آپارتمان نقلی تو تهران؟ پول یه پژو ۲۰۶ دست دوم؟ همین؟ پس زیادم اوضاع بد نیست.
اما واحد مفاسد مالی این حکومت میلیون تومن نیست. حتی میلیارد تومن هم نیست. «همت»ه: هزار، میلیارد، تومن./
فساد چای دبش رو که گفته شده ۳.۵ میلیارد دلار بوده، اگه با دلار ۵۰ی هم حساب کنیم میشه ۱۷۵ هزار میلیارد تومن. ۱۷۵ همت. ۳۵۰ هزار برابرِ این «فساد». افرادي که با نمایندههای مجلس آشنایی دارن میدونن این جماعت دهها میلیارد تومن خرج تبلیغشون نمیکنن که پونصد میلیون تومن «فساد» کنن./
از اون رشته توییتا که بسیار کم، ولی بسیار باکیفیت خونده میشه. شرح غزل شمارۀ ۱۷۷۶ از مولانا. دو غزل در دل یک غزله، حتی با قافیههای متفاوت، و ظاهراً بیربط به هم. یه غزل فارسی، یه غزل عربی.
با غزل فارسی محشرش خیلیامون آشناییم، ولی عربیشم بعضاً ابیات خوبي داره.
#رشته_توییت
#رشتو
۱- منم آن بندۀ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم