شبِ سردِ زمستوني بود تو قم. سرد که میگم یعنی آب دماغت که بیرون میاومد اگه فوراً پاکش نمیکردی یخ میبست.
رفتم که از روی یه پل هوایی رد شم. پیرزني یه کیسه دستش بود و بهزحمت میخواست بره بالا. حسبِ وظیفه، که تکتکتون هم انجام میدید و افه چُسی نیست، بهش گفتم بارتو بده من.
برگشت نگاهم کرد. گفت: خیر ببینی مادر. خیر از جَوونیت ببینی. بار نیست مادر. نونه. نون میخوای؟ هزار تومن.
دست کرد یه نون شیرمال از تو کیسهش درآورد. یه قرون تو جیبم نبود و عابربانک از اون پلِ هوایی دوووور.
وقتي دید خشکم زده با ناامیدی... با ناامیدی نون رو گذاشت تو کیسهش. آه کشید.
و بعدش صحنهاي که سرمای شب رو صد برابر سردتر کرد:
لبخند زد.
از اون لبخندای استیصالِ پیرزنا. درست از همون نوعي که وقتي تو فیلمِ «بیا و بنگر» یه پیرزنِ فلج رو با تختش میارن میذارن رو تپه که شاهدِ زندهزنده سوختنِ تمامِ همروستاییاش باشه، به سربازای نازی نگاه میکنه،/
\و از شدتِ استیصال لبخند میزنه. یا بیدندونیش باعث میشه دهنِ بازش لبخند به نظر برسه. عین همون پیرزنِ روی پُل. ترسناکترین لبخند.
ساعت ۱۰ شب زمستون. لبِ پیرزنه میخندید و چشماش هرآن ممکن بود شروع کنه اشک ریختن، تا هزار سال، تا صدهزار سال. تا انتهای بشریت که کاش همون لحظه میبود.
سرسری گفت: خدا خیر از جوونیت بهت بده مادر (=از این نکبت هم که چیزي درنیومد. امشب چی بخورم جز نونِ همهشبی؟)
و رفت
با دلارِ الآن، هر نون رو باید بده ۱۰ هزار تومن نه برای اینکه چرخِ زندگیش بچرخه، برای اینکه اساساً بتونه تولید کنه.
از کجا پیداش کنم برای به نون و نوا رسوندنش؟
صد شبِ دیگه اومدم دمِ اون پل پِیِش. هرگز پیداش نکردم. هرگز ندیدمش.
حرمانش تو دلم موند. هُرمش کبابم میکنه. سردترین لبخند تو سردترین شبِ سال، همیشه آتیشم میزنه. که پول تو «کارت» بود و نمیتونستم ازش بخرم. از شدتِ سرما بیتاب شده بودم و نمیتونستم برم برگردم و نمیتونست وایسه.
کاش میفهمیدم چی شدی پیرزن. کاش با اون لبخندت خُرم نمیکردی. کاش اینقدر مهربون و متشخص نمیبودی. کاش تو اون شرایط به فکرِ بهدست آوردنِ دلِ منِ حقیرِ کسکش نمیبودی.
الآن احتمالاً مُردی، ولی کاش زندهتو بیابم تف کنی تو صورتِ منِ حرومزاده.
کاش از اون شب جون به در برده باشی...
و خب، از اونجا که بهاندازۀ کافی عصبانی نیستید، شعارنوشت روی کارتون آماده کردهم براتون: «فقر یعنی وقتي ازت بپرسن از این فوقلیسانسِ ادبیات چی یاد گرفتی، بگی عوضش امشب یه دونه نونِ هزاری فروختم، پول خریدنِ سیبزمینی جور شد».
خوب شد؟ بهترین شعار. برید روش کار کنید جاکشای بیوجود.
یه توئیت مونده به آخر حرفِ د نگرفته: خُردم نمیکردی...
قسمتِ تلخش اونجا بود که از شدتِ بیچارگی و مشتری پیدا نکردن تا اون وقتِ شب، داشت به سختیِ تمام پلههای هوایی رو میرفت بالا تا لااقل اون بیلبوردای سالِ رونقِ فلان که به دو طرفِ پل چسبونده بودن، جلو بادو بگیره!
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
گفته شده برای عربای زمان قدیم (و تا همین الآنشم، تا حدودي) هیچی بهاندازۀ مهمونداری مهم نبود. و هیچ بیآبروییاي از این بزرگتر نبود که مهمون از سر سفرهشون قبل از اتمام غذا بلند بشه.
معاویه بار عام داده بود (ملت رو دعوت کرده بود) و داشت ناهار میداد. اعرابیاي (یعنی یه عربِ/
\بیابونگرد، بدوی) نشسته بود سر سفرهش و داشت با مُشتِ پُر، تندتند غذا میخورد. معاویه کمي بخیل بود و اعصابشم از طرز غذا خوردن یارو خرد شده بود. بهش اشاره کرد گفت ای اعرابی، چندتا بچه داری؟ اعرابی با اونیکی دستش که آزاد بود بدون سر بلند کردن اشاره کرد گفت پنج تا. معاویه دید خیر،/
\یارو بهقدرِ یه جواب دادن هم غذا رو قورت نمیده و دهنشو باز نمیکنه.
باز برای اینکه بلکه سرعت غذا خوردنشو کم کنه بهش اشاره کرد گفت ای اعرابی، یه تار مو تو غذاته. مواظب باش.
اعرابی فوراً از سفره کشید کنار و آبروی امیرالمؤمنین معاویه رو حسابی برد.
معاویه گفت اما چرا؟/
دلم در آرزوی بچه داشتن آتیش میگیره. حسرتي که تا آخر عمرم باهام خواهد موند.
در حق خواهرزاده و برادرزادههام وقتي میبینمشون تا جایي که میتونم محبت میکنم. واقعاً در حد مهر پدرانه. حتی در حق بچههای کوچولوی رفیقام. اما گاهي زیادی./
یه روز تو بوشهر چهار تا نوۀ یکي از آشناهامون رو، که بابای دو تاشون و مامانِ دو تای دیگهشون جزو بهترین رفیقای عمرم بودن، از پنج تا ۱۰ ساله بردم بیرون، تو خیابون راهشون انداختم دنبال خودم، بردمشون یه مغازۀ مشتی، گفتم از سر تا پای این مغازه، هر خوراکیاي که دلتون میخواد بردارید.
بچه معمولاً خودش میگه فلان خوراکی رو میخوام و بابا مامانشون گاهي مصلحت نمیدونن براشون بخرن، گاهي هم بعد از کلي التماس (چون برای سلامتشون ضرر داره) با کلي اکراه حاضر میشن چیپس و پفک و بستنیاي چیزي برای بچه بخرن. این بچهها اصلاً ندیده بودن کسي ببردشون بقالی بگه هرچی میخواید/
او. جِی. سیمسون مُرد؟!
به همین راحتی؟ ای بابا.
سر دادگاه ۱۹۹۴-۹۵ش هرچی وکیلِ قدَر تو آمریکا بود دور خودش جمع کرد. تو قتل بیرحمانهاي که همۀ شواهد نشون میداد کار خودش بوده. مشهور شد به محاکمۀ قرن. نکته: خونوادۀ کارداشیان هم سر همون قضیه مطرح شدن. باباشون از وکلای سیمسون بود.
دست گذاشتن روی موضوعي که نمیشد باهاش شوخی کرد: هر کس میگه سیمسون گناهکاره، نژادپرسته.
دادگاهش چنان مشهور شد که ملت از اعضای اخراجشدۀ هیئت منصفه هم که تیم کهکشانیِ وکالت سیمسون با دقتِ تمام دستچینشون کرد، تو خیابون عکس و امضا میخواستن!
و نتیجه رو با یه «دستکش» تعیین کردن.
دستکش سیمسون که تو محل قتل پیدا شده بود. و اونهمه شواهد که در نبود آزمایش دیانای، هیچ شدن.
آزمایش دیانای گمونم یکي دو سال بعدش تو دادگاهها رسمیت پیدا کرد.
تیمش برای دستکشه یه شعارِ بسیار گیرا درست کردن:
If it doesn't fit, you must acquit.
اگه تنگ بود، باید بگید بیگناهه.
یه سخنران مشهور «افشاگری» میکنه در مورد چندهزار تراول صد تومنی. مجموعاً گمونم به ارزش ۵۰۰ میلیون تومن.
خود یارو خداوندگار توهم توطئهست. پس علی علی، منم نظریۀ توطئه دارم براتون باقلوا:
شخص مخالفِ این جماعت، و سادهدل، وقتي این موضوع رو میبینه اول به خودش میگه اَی لاشیای فاسد./
\کمي بعد ممکنه توجهش به این نکته جلب بشه: وایسا ببینم... تهِ فسادشون پونصد میلیونه؟ پول رهن یه آپارتمان نقلی تو تهران؟ پول یه پژو ۲۰۶ دست دوم؟ همین؟ پس زیادم اوضاع بد نیست.
اما واحد مفاسد مالی این حکومت میلیون تومن نیست. حتی میلیارد تومن هم نیست. «همت»ه: هزار، میلیارد، تومن./
فساد چای دبش رو که گفته شده ۳.۵ میلیارد دلار بوده، اگه با دلار ۵۰ی هم حساب کنیم میشه ۱۷۵ هزار میلیارد تومن. ۱۷۵ همت. ۳۵۰ هزار برابرِ این «فساد». افرادي که با نمایندههای مجلس آشنایی دارن میدونن این جماعت دهها میلیارد تومن خرج تبلیغشون نمیکنن که پونصد میلیون تومن «فساد» کنن./
از اون رشته توییتا که بسیار کم، ولی بسیار باکیفیت خونده میشه. شرح غزل شمارۀ ۱۷۷۶ از مولانا. دو غزل در دل یک غزله، حتی با قافیههای متفاوت، و ظاهراً بیربط به هم. یه غزل فارسی، یه غزل عربی.
با غزل فارسی محشرش خیلیامون آشناییم، ولی عربیشم بعضاً ابیات خوبي داره.
#رشته_توییت
#رشتو
۱- منم آن بندۀ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم
ظرف دو دهه، دهۀ ۸۰ و ۹۰ خودمون، تقریباً دهۀ ۲۰۰۰ و ۲۰۱۰ از ما بهترون، دنیا یه طوري پیشرفت کرد که قابل باور نیست. خیلي از افرادي که این رشته توییت رو میخونن مدلِ اواخر هفتاد یا حتی اوایل هشتادن، و چیزایي رو که ما درک کردیم درک نکردن. چند نمونه:
۱- داییِ من معاون بانک بود و دستش به دهنش میرسید. همسایۀ روبهروییشون نمایشگاه ماشین داشت و خیلي دستش به دهنش میرسید. این دو خونواده، سال ۱۳۷۹ تصمیم گرفتن با هم برن مشهد. تو راه، همدیگه رو تو ترافیک گم کردن و هرگز پیدا نکردن؛ و با سه روز اختلاف برگشتن به ولایتمون. گوشی نداشتن.
۲- لب ساحل بوشهر نشسته بودیم شام میخوردیم. یه نفر با موتور از خیابون ساحلی با سرعت رد شد، و روی موتور داشت با گوشی صحبت میکرد. سال ۸۰. تمام خط ساحلی خلیج همیشه فارس مثل موج مکزیکی بلند بهش خندیدن. چرا؟ چون طرف اینقدر پولدار بود که خط موبایل وگوشی خریده بود، ولی سوار موتور بود.