بسم الله القاصم الجبارین

أُولَئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوَى ...
آنها کسانی هستند که خداوند دلهایشان را برای تقوا خالص نموده است ...

اواخر اسفند نود و سه بود. اولین بار در تهران دیدمش ؛
#حاج_قاسم
ادامه را بخوانید...
در میان صفحات تاریک ذهنم آن شب سرد زمستانی مانند یک نقطه‌ی سپید درخشان میماند ؛ از ماشین پیاده شد. من اما با فاصله از او ایستاده بودم. چند نفری دورش را گرفته بودند. به رسم نیکان با تک تک آن ها احوالپرسی کرد. من از فاصله چند متری محو خنده های دلنشین و شیرینش شده بودم.
لبخندهایش مرا یاد لبخندهای جادویی پدرم می‌انداخت ؛ دلگرمم می‌ساخت .
از قبل آن «مَرد» را میشناختم. اما فکرش را هم نمیکردم که او هم مرا بشناسد ؛ او کجا و من کجا ...
ذهنم مشغول همین چیزها بود که در یک آن نوایی آشنا به گوشم خورد:
مهدی... مهدی... آقا مهدی گل !
خشکم زده بود ! نمیدانستم باید چه بگویم و چه کنم ...
همه اما به من خیره شده بودند.
اندکی که گذشت آرام سلام کردم. محو جلوه‌اش بودم. چشمان نافذش تا اعماق دلم را دید ؛ آن لحظات پدرم را بیش از هر زمان دیگری در کنارم حس میکردم ؛
نا خود آگاه سرم را پایین انداختم ؛ راستش را بخواهید آن بغض فرو خفته‌ی کهنه خیلی زود سر باز کرد. اشکهایم به اتکای بودن او چنان می‌جوشید که حس میکردم گریه‌ام بی پایان است ...
آن دقایق ؛ تنها میخواستم بگریم ؛ بی هیچ ملاحظه‌ای ...
کمی که گذشت برای اینکه حال و هوایم را عوض کند به شوخی گفت: خوب جلوی دوربین صحبت میکنی ها مهدی آقا !
امشب هم میتونی توی مراسم شعر برای ما بخونی؟
اشک هایم را با آستین لباس گرفتم.
بریده بریده گفتم : بله ؛ چشم ...
دستم را گرفت. چه حال عجیبی بود ؛ همراه با او از پله ها بالا رفتم ؛ باقی هم پشت سر ما می آمدند. آن شب فیلم صحبت های من در مراسم پخش میشد.من اما در کناری ، غرق در تبسم های او شده بودم. البته آن شب چشمهایش ، بارانی هم شد ؛ اشکهایش امانم را برید
؛ حال که فکرش را میکنم چه شب عجیبی بود. اشکها و لبخندها مکمل هم شده بودند !!!

ساعت پنج صبح بود که خبر شهادتش را به من دادند؛ بلافاصله سراغ فیلم های همان شب رفتم.
تا شب بیشتر از بیست بار نگاه کردم. آنقدر نگاه کردم و گریستم که دیگر رمقی برایم نمانده بود .
گویا اشقیا دوباره یتیمم کرده بودند ...
ای مالکِ سید علی ؛ من و ماندم یادِ تو ...
«حاج قاسِم» ؛ نگفتی که با رفتنت بیش از پیش تنها میشویم ؟!
به آن دست غرق به خونت قسم که همانند تک تک این خلق رنجور و مظلوم ؛ انتقام در میان سینه‌ام موج میزند ...

به حق که او حال بیشتر از هر زمان دیگری پیش ماست ...

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with إبنِ الشَـــهید مُجاهِد

إبنِ الشَـــهید مُجاهِد Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!