1️⃣
زمانِ #جنگ هواپيماهای عراقی در یک قالیشویی در خ خاوران بمب انداختن ولی عمل نکرد. رفتیم اونجا. 6عدد بود همه چیز درست بود ولی خرج کمکی آن را نزده بودن.
عمل نکردنِ بمبها طبیعی نبود. رفتم دفتر ستاری فرمانده نیروهوایی گفتم: خیلی عجیبه. 8تا بمب 2تاش عمل کرده، من الان 6ست فیوز دارم.
2️⃣
یعنی اینکه پینها رو نکشیدن. قرار بود قضیه بین ما بمونه. بعد از پیگیری و ردیابی فهمیدیم هواپیماها از پایگاه شعیبیه عراق میان و یک گروه بزرگ در این پایگاه کاری میکنند که بمبها عمل نکند. در یک فاصله 30تا 40 روز این اتفاق در جاهای مختلف تکرار شد. تا اینکه در یکی از سخنرانیهای رسمی
3️⃣
یکی از مسئولان رده بالا گفت: اسلام اینقدر نفوذ کرده که ما توی پایگاه هوایی عراق فلان میکنیم، بهمان میکنیم. کاری میکنیم که بمبهایشان عمل نمیکند. از آن به بعد این اتفاق (عمل نکردن) نیفتاد.
3چهار ماه بعد، پالایشگاه اصفهان را بمباران کردند. بچههای ما هم یک میراژ F1 عراقی را زدن
4️⃣
خلبانش اجکت کرده بود. هواپیما از شعیبیه آمده بود. کنجکاو شدم خلبان عراقی را ببینم. به مترجم گیر دادم ماجرای بمبهای عمل نکرده را بپرسد. خلبان گفت: نمیدانم چه شده اما چند وقت پیش، صدام یک گروه خیلی زیادی حدود70نفر از پرسنل و تعدادی خلبان را در پایگاه ما اعدام کرد به جرم خیانت و
5️⃣
توطئه علیه صدام.
مدتی بعد #ستاری را در پایگاه خودمان دیدم و گفتم: مگر قرار نبود آن موضوع بین خودمان بماند؟ ستاری گفت: من در شورای امنیت ملی موضوع را مطرح کردم. آنوقت آقایان این خبرِ فوقِ سرّی را آوردند توی سخنرانی جلوی همه مردم گفتند و آنها هم لو رفتند!
6️⃣
برگرفته از خاطرات #جواد_شریفیراد، سرتیم خنثیسازی نیروی هوایی ارتش.
یعنی اگه این مقامات نالایق جمهوری اسلامی نبودن اولا جنگ نمیشد و اگر میشد با همون ارتش شاه که سرانش تیرباران شدن در3روز اول جنگ صدام رو لوله میکردن.
این مردم و کشور چقدر دیگه باید تاوان بده؟ #امیراپدیت_جنگ
نمونه دیگری از تهی مغزان رده بالا و آبروبَر
میدونین منظورش کیه؟
1️⃣ #جنگ_آمریکا_ویتنام 1955آغاز و 20سال بعد پایان یافت و لقب طولانی ترین جنگ قرن20را به خود اختصاص داد. تعداد بمبهایی که آمریکا بر سر مردم ویتنام ریخت از تعداد کل بمبهایی که متحدین و متفقین در جنگ جهانی دوم علیه هم استفاده کرده بودند، بیشتر بود. سربازان آمریکایی برای اینکه مانع از
2️⃣
مخفی شدن سربازان ویت کنگ در زیر درختان شوند از مواد سمی عامل نارنجی استفاده کردند که 1میلیون هکتار از جنگلها را نابود کرد. عامل آبی نیز برای از بین بردن ذخایر غذایی ویتنام شمالی بر روی محصولات کشاوری اسپری میشد. جدای از3میلیون کشته؛ تا3نسل از ویتنامی ها با مشکلاتی مثل جنین های
3️⃣
نارس یا متولدین معلول مواجه بودند. در موزه جنگ ویتنام، چند نفر از این معلولان مادرزاد که قدی حدود 50سانت داشتند، با دستهایی کوتاه و صورتهایی دفرمه شده، صنایع دستی درست میکردند و به توریستها میفروختند. آنها بخش زنده موزه بودند. بخش زیادی از مردم ناگزیر بودند در هزاران کیلومتر
1️⃣
چند سال پیش در #روزنامه_شرق چاپ شد:
✔️شرکتهای #تجهیزات_پزشکی ادعا میکنن ناچار به پرداخت #رشوه_به_پزشکان هستن و اگر ندهند کالایشان را نمیخرند.
✔️یکی از شرکتهای واردکننده میگه: این چند سال تعداد انگشتشماری از جراحان از او درخواست رشوه نکردهاند. خاطرم هست یک روز به ملاقات رئیس
2️⃣
یکی از این بیمارستانها(برادر یکی از نامزدهای ریاست جمهوری بود) رفتم و از وضع موجود شکایت کردم که در پاسخ به من گفت: اگر دوست ندارید، میتونید با پزشکان این بیمارستان کار نکنید.
✔️یکی از جراحان بنام که عضو هیئت علمی و سهامدار یکی از بیمارستانهای معروف پایتخته از من خواست به
3️⃣
دفترش برم. فکر کردم میخواد درباره بالابردن قیمت آفر صحبت کند اما از من خواست #پیچ_های_چینی را بجای یک برند آلمانی فاکتور کنم و سودش را با هم شریک شویم.
✔️بیمار، تجهیزات پزشکی برای عمل رو میخریده اما براش استفاده نمیکردن و با وسائل بیمار قبلی عمل میشده.
✔️جراح تجهیزات تاریخ
1️⃣
آلفردو، در دکه کوچکی عرق سگی میفروخت.هر بطری بقیمت 2لیره. هزینه تولید حدود1.8 لیره بود. او هر روز200بطری میفروخت و درآمدش روزی40لیره بود که با مادرش به دشواری زندگی میگذرانید. روزی از روزها دولت موسولینی قانونی امضا کرد که در آن خریدوفروش عرق سگی ممنوع شد و فردای آنروز ماموران
2️⃣
مغازه او را پلمپ کردند. آلفردو سرگردان و غمگین به پارک رفت و بر بخت بد خود گریست. در حالیکه سرش را به درختی تکیه داده بود و از زمین و زمان دل چرکین بود، ناگهان یک نفر از پشت سرش گفت: هی آلفردو! خوب شد پیدات کردم. بدجوری تو خماری موندم رفیق.امروز تمام عرق فروشیهای شهر رو تعطیل
3️⃣
کردن، منم نمیدونم از کجا عرق گیر بیارم. تو چیزی تو خونه داری؟ حاضرم بجای 2لیره، 10 لیره پول بدم. آلفردو در بهت فرو رفت. سریع بخانه رفت و در زیرزمین جست و جو کرد. تعدادی بطری عرق پیدا کرد. یکی را در کیسه مشکی گذاشت و به پارک برگشت، داد دست مشتری و 10لیره را گرفت. به مشتری گفت:
1️⃣
پدرم، #رضاشاه_کبیر
سال1907وقتی قرارداد روس و انگلیس به امضاء رسید، پدرم که حدود سی سال داشت، فرمانده واحد کوچکی از تیپ قزاق ایران بود. راهزنانی که در خدمت خانها و روسای ایلات بودند از وی هراس داشتند. او را رضا ماکزیم میخواندند زیرا فرمانده یک واحد مسلسل سنگین از نوع ماکسیم بود
2️⃣
پس از قرارداد ورسای سال 1919ایران بصورت یک کشور تحت الحمایه بریتانیا درآمد. در همین زمان در بعضی از ایالات شمالی آتش شورش زبانه میکشید و هر آن احتمال اعلام یک جمهوری وابسته به اتحاد جماهیر شوروی میرفت. در چنین دوره پر آشوبی بود که 4آبان1298 چشم به جهان گشودم. پدرم از اینکه خدا
3️⃣
به او پسر و وارثی اعطا کرده خوشحال بود.اوضاع ایران آشفته بود. دولت مرکزی فاقد هر قدرتی بود.نه قانون بر مملکت حاکم بود، نه عدالت، نه نظم، نه ارتش وجود داشت و نه قوای تامینیه. اشرار مسلح خود دادگاههای مخصوص داشتند و به میل خود عدالت را جاری میکردند در حالیکه رسما سازمان قضائی در
1️⃣
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد. ماریا و بعد جلو چشمانم مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد. من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی
2️⃣
کنم تا دنبال ما نیایند. وقتی پای این سرباز را نشانه گرفتم ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد. حالا ماریای کوچکش چقدر باید منتظر او بماند. چقدر باید شال و پیراهن ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد. ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد. جنگ
3️⃣
بدترین فکر بشر است.از بچگی فکر میکردم مگر آدما مجبورند باهم بجنگند و حالا میبینم بله مجبورند چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.آنها در خانههای گرم نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند.کاش اسلحه ام را بسمت
1️⃣
بچه ای نزد استاد رفت و گفت: مادرم برای راضی ساختنِ خدای معبد، داره خواهرم را قربانی میکند نجاتش دهید.
استاد به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترک را بسته و در مقابل معبد قصد دارد سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن را دوره کرده بودند و کاهن معبد باغرور شاهد ماجرا بود
2️⃣
استاد دید که زن بشدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش میگیرد و میبوسد، اما در عین حال میخواد کودک را بکُشد تا بُت اعظم او را ببخشد و برکت را به زندگی او ارزانی دارد. استاد پرسید که چرا دخترت را قربانی میکنی: زن گفت: کاهن معبد گفته باید عزیزترین پاره وجودت را قربانی
3️⃣
کنی تا بت اعظم مرا ببخشد. استاد تبسمی کرد و گفت: اما دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست، چون تصمیم به هلاکتش گرفتی، عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که بخاطر حرف او تصمیم گرفتی دختر نازنین ات را بکُشی. بت اعظم که احمق نیست، او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگیت