از روزی که فهمیدم دیگه نمیخوام دختر محجبهی چادری مامان و بابام باشم تا روزی که هزاران کیلومتر اونطرفتر توی یه قارهي دیگه پای اسکایپ بهشون نشون دادم که بیرون تو خیابونم و روسری سرم نیست ۱۵ سال طول کشید. #LetUsTalk #IWD2022
این ۱۵ سال هر دقیقهاش یه جنگ دائمی بود. شروعش از همه سختتر. اینکه دیگه نمیخواستم اون دختر خوبه باشم که تو سر خواهرم میزدنش خیلی براشون گرون تموم شد. سه سال طول کشید قبول کنن چادر سر نکنم. چقدر محیط بیرحم بود. چقدر اتحاد خانواده، فامیل، محله، و نظام کثافت آخوندی بیرحم بود.
در عوض من دو تا خواهرام رو داشتم که هر روز این مبارزه رو باهاشون شریک بودم. با هم شوریدیم. با هم درد کشیدیم، حسرت خوردیم، بزرگ شدیم. من یکم کلهخرتر بودم. اونا صبورتر ولی همچنان پیگیر. هر روز به مادرم میگفتم که اگه اختیار لباس پوشیدنم دست خودم بود خوشحالتر میبودم.
به هر بهانه بحثش رو پیش میکشیدم. در جمعهای خانوادگی که حدس می زدم حامی داشته باشیم اعلام میکردم که نمیخوام چادر بپوشم ولی مجبورم. توی مدرسه، کلاس خوشنویسی هر جا که بودم اگه بحثش باز میشد میگفتم که این انتخاب من نیست و به زور میپوشمش.
خواهرم گاهی از خونه که خارج میشد در یه فرصت مناسب چادر رو تا میکرد میذاشت تو کیفش. ولی من دوست نداشتم این کارو بکنم. با خودم بیرحم بودم میخواستم تا آخرین لحظه زجر بکشم تا توانم رو برای مبارزه از دست ندم. ولی مدام مادرم رو تهدید به این کار میکردم.
بهش میگفتم از کجا میدونی از در که رفتم بیرون این چادر لعنتی رو نمیکنم تو کیفم و برم. میگفت خبرش میرسه و اونوقت دیگه خبری از کلاس زبان و خوشنویسی نیست. همدیگه رو تهدید میکردیم. همدیگه رو آزار میدادیم. همدیگه رو جلوی دیگران خراب میکردیم. چون که با هم سر جنگ داشتیم.
معلم قرآن مدرسه مادرم رو میخواست. میگفت چرا فاطمه عوض شده. چرا موهاش بیرونه. مقنعهاش داره از سرش میافته. من توقع دارم یه دختر چادری که خانوادهی مذهبی شناخته شده داره الگوی خوبی باشه. مادرم مقنعهام رو دوخت انقدر تنگ انقدر با حرص که زیر گلوم زخم میشد.
من اون منقعهی تنگ رو کردم پیرهن عثمان. همونطوری پوشیدمش ماهها. مسخره میشدم انقدر که تنگ بود. صورتم توش جا نمیشد. بهم میگفتن این چه وضعیه یکم گشادش کن اقلا نفس بکشی. میگفتم مادرم اجازه نمیده. زیر گردنم که زخم بود نشون آدما میدادم میگفتم مامانم اینو میخواد که من نفس نکشم.
دیوونهاش کرده بودم اونم منو دیوونه کرده بودم. بابام یکم نرمتر بود. ولی بهرحال با مادرم همراه بود. با هم بد شده بودیم. یه وقتایی اصلا دوستش نداشتم. دلم میخواست مادرم نمیبود. الان که فکر میکنم گریهام میگیره. سر همه چی باهاش لج میکردم. سر همه چی دعوا بود.
از خودم بدم میاومد. از بدنم متنفرم بودم. ازین که قدم کوتاه بود بدم میاومد. ازین که با قد کوتاه چادر بپوشم بدم میاومد. مدام به مادرم میگفتم من با این قد کوتاه این کثافت رو میپوشم از اینی که هستم حالبهمزنتر میشم. مسخرهام میکنن. کوتاه و زشت و چادری. میزدم زیر گریه.
ازین که چاق بشم میترسیدم. کم غذا میخوردم. از زمستون و کاپشن متنفر بودم. با چادر روی کاپشن دیگه ازین مسخرهتر نمیشد. آخرش زدم به سیم آخر. کاپشنم رو انداختم دور. اومدم خونه گفتم دیگه کاپشن نمیپوشم با چادر. دیگه نمیتونم. نمیخوام دیگه. مادرم کوتاه نمیاومد.
بابام میگفت بیا بریم کاپشن بخریم یه مدل نازکتر بگیر که اذیت نشی. میگفتم نه هیچی. هیچی نمیخوام. مادرم اصلا راضی نمیشد کوتاه بیاد. دیگه وسطای زمستون بود. هوا خیلی سرد شده بود. یه روز بابام گفت بیا بریم کاپشن بخریم از فردا دیگه چادر نپوش. همین بود. تموم شد.
خواهرام ولی چند ماه بعد تازه اجازه گرفتن که دیگه چادر نپوشن. قرار بود تابستون بریم یه خونهی جدید. مامانم میگفت صبر کنید تا بریم ازین محله. من نمیتونم اینطوری. اونا قبول کردن. من ولی کوتاه نیومدم. یه لحظهي دیگه هم نمیتونستم تحمل کنم.
البته که آسون نبود. خیلی شرط و شروط گذاشتن. اولش میگفتن فقط با مقنعه برید بیرون بعد کم کم شد روسری بلند و شال. سالها بعد با اینکه مهاجرت کرده بودم و زندگی مستقل خودم رو داشتم نمیگفتم حجاب ندارم. فقط وقتی خونه بودم ویدیوکال میکردیم. هیچ عکسی از خودم بیرون نمیفرستادم براشون.
یه روز خواهرم گفت تو با این اداهات زندگی رو برای من سختتر کردی. دیدم راست میگه. رفتم بیرون به مادرم زنگ زدم گفتم ببین من روسری ندارم. از روز اولی که اومدم نداشتم. خودت رو به اون راه نزن. خودت و بقیه رو اذیت نکن. تموم شد. راحت شدیم. همهمون راحت شدیم.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
ممنونم از همتون که انقدر همدلی کردین. راستش روایت کردن همچین چیزی آسون نیست. انگار که اون لایههای سختتر بیرونی رو میزنی کنار اونجایی که زخمه رو در معرض دید قرار میدی. اینکار آسیبپذیرت میکنه ولی اینکار و میکنی چون روایت کردن مهمه. ممنونم که از خودتون و دردهاتون گفتین ❤️
برای من بخش سختش این بود که از مادرم بگم. کسی که عزیزترین آدم زندگیمه. از یه سری از قضاوتها در موردش رنجیدم ولی شما که بقیهي زندگی من رو ندیدید. توی این برشی که جلوی چشمتون گذاشتم اون نمایندهی همون چیزی بوده که سالها باهاش جنگیدیم. پس لابد حق دارید.
مادرم خانهدار بود. کمی مذهبی بود اما خانم جلسهای نبود. سرش به کار خودش بود. آروم و مهربون بود. یه مدت کلاس قرآن میرفت و خیلی مذهبیتر شد. نسبت به ما بچهها احساس مسئولیت میکرد که مذهبی بشیم اما خارج از این دایره هرگز کسی رو قضاوت نمیکرد. الانم که دیگه به کار ما کار نداره.