ممنونم از همتون که انقدر همدلی کردین. راستش روایت کردن همچین چیزی آسون نیست. انگار که اون لایههای سختتر بیرونی رو میزنی کنار اونجایی که زخمه رو در معرض دید قرار میدی. اینکار آسیبپذیرت میکنه ولی اینکار و میکنی چون روایت کردن مهمه. ممنونم که از خودتون و دردهاتون گفتین ❤️
برای من بخش سختش این بود که از مادرم بگم. کسی که عزیزترین آدم زندگیمه. از یه سری از قضاوتها در موردش رنجیدم ولی شما که بقیهي زندگی من رو ندیدید. توی این برشی که جلوی چشمتون گذاشتم اون نمایندهی همون چیزی بوده که سالها باهاش جنگیدیم. پس لابد حق دارید.
مادرم خانهدار بود. کمی مذهبی بود اما خانم جلسهای نبود. سرش به کار خودش بود. آروم و مهربون بود. یه مدت کلاس قرآن میرفت و خیلی مذهبیتر شد. نسبت به ما بچهها احساس مسئولیت میکرد که مذهبی بشیم اما خارج از این دایره هرگز کسی رو قضاوت نمیکرد. الانم که دیگه به کار ما کار نداره.
مادرم به من یاد داد یه زن قوی و مستقل باشم، صادق باشم و خودم باشم. پدر و مادرم بهم یاد دادن نترسم و حرفم رو بزنم. عزیزانم پدر و مادر مذهبی داشتن یه حس دوگانه به آدم میده هم برات عزیزن هم گاهی حس میکنی دیواری بین شماست. ما تونستیم ازین دیوار بگذریم و هم رو بیشتر دوست داشته باشیم
گفته بودم که من و خواهرام با هم رنج کشیدیم و بزرگ شدیم. درستش اینه که بگم هممون با هم رنج کشیدیم و بزرگ شدیم. پدر و مادرم هم بزرگ شدن و یاد گرفتن کنارمون باشن. یادگرفتن همونطوری که هستیم دوستمون داشته باشن. من حتی خوششانس بودم. برای خیلیها قضیه به مراتب سختتر و رنجآورتره.
میخوام بگم زن بودن سخته. زن بودن در ایران سختتره. زن بودن در خانوادهی مذهبی در ایران از همهی اینا سختتره.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
از روزی که فهمیدم دیگه نمیخوام دختر محجبهی چادری مامان و بابام باشم تا روزی که هزاران کیلومتر اونطرفتر توی یه قارهي دیگه پای اسکایپ بهشون نشون دادم که بیرون تو خیابونم و روسری سرم نیست ۱۵ سال طول کشید. #LetUsTalk #IWD2022
این ۱۵ سال هر دقیقهاش یه جنگ دائمی بود. شروعش از همه سختتر. اینکه دیگه نمیخواستم اون دختر خوبه باشم که تو سر خواهرم میزدنش خیلی براشون گرون تموم شد. سه سال طول کشید قبول کنن چادر سر نکنم. چقدر محیط بیرحم بود. چقدر اتحاد خانواده، فامیل، محله، و نظام کثافت آخوندی بیرحم بود.
در عوض من دو تا خواهرام رو داشتم که هر روز این مبارزه رو باهاشون شریک بودم. با هم شوریدیم. با هم درد کشیدیم، حسرت خوردیم، بزرگ شدیم. من یکم کلهخرتر بودم. اونا صبورتر ولی همچنان پیگیر. هر روز به مادرم میگفتم که اگه اختیار لباس پوشیدنم دست خودم بود خوشحالتر میبودم.