#رشتهتوییت
۱)
فامیلمون میگفت یه صبحِ زود داشته میرفته سرِ کار و از پنجرهی راهرو میبینه که مردی از دیوار حیاط خونهی روبرویی میپره پایین.
از پنجره داد میزنه: «دزد!»
از قضا، دو نفر از سرِ کوچه میاومدن. میدون و یارو رو میگیرن.//
۲)
این هم بدوـبدو با کیف سامسونتـش میآد پایین، اول میره توی انباریشون و بعد میره سراغ دزده.
میره به دزد میگه: «مرتیکه! حلبِ روغن جامدِ ما رو بده؟»
دزده میگه: «حلبِ چی؟»
- روغن جامد.
- حلب روغن جامد چیه؟
- از این حلبهای ۴ کیلویی داشتیم توی انباری.
- ولمون کن بابا!
//
۳)
خلاصه از این اصرار و از اون انکار.
بعد یکی از دستگیرکنندگان میگه: «داداش این اصلاً دستش خالیه».
فامیلمون میگه: «شاید قایم کرده یه جایی».
بهش میگن: «این اصلاً از اون حیاط اومده نه حیاطِ شما.»
فامیل ما هم کوتاه نمیآد.
//
۴)
قبلِ اومدنِ پلیس، فامیلمون همه رو میبره توی حیاط میگه: «بیا! حلب روغن توی انباری بوده که نیست».
اینجای کار یه نفر یه پسگردنی میزنه به دزد و میگه: «تخمسگ! در رو هم بدون شکستن باز کرده.»
تا دزده بیاد جواب بده، فامیلمون میگه: «در رو که خودم باز کردم. اما حلبمون نیست.»
//
۵)
اینا همه خشکشون میزنه که پس چطوری این بدبختِ مادرمرده میتونه حلب روغن رو بدزده؟
اولِ صبح!
بدونِ باز مردنِ در انباری!
اونم چی؟ حلبِ روغن ۴ کیلویی.
کجاش بذاره بدبخت؟
بعد هم دزده توی خونهی جلویی بوده اصلاً.
//
۶)
دزده یهو دردِ پسگردنی یادش میآد و شروع میکنه به داد و بیداد.
ملت هم فامیل ما رو توجیه میکنن که حاجی این با عقل جور درنمیآد.
اینم کوتاه نمیآد که «نه، حلب روغن ما نیست.»
۷)
توی همون شلوغی پلیس میآد و شروع میکنه به صورتجلسه کردن و یارو رو میکنن توی ماشین و میبرن.
با اصرارِ فامیلمون حلب روغننباتی رو هم صورتجلسه میکنن. (:
حالا اینا میرن و فامیل ما هم میره سر کار و شب که برمیگرده داستان رو برای زنش تعریف میکنه.
//
۸)
زنش هم میگه: «حلب رو که دیروز خودت آوردی بالا. توی کابینته.»(:
فرداش میره کلانتری شکایتش رو پس بگیره. میگفت سربازه قشنگ گوش کرد، بعد گفت: «پس این بوده داستان؟ این دزده تا صبح هر یه ساعت فحش میداد به حلبِ روغن! ما فکر میکردیم کراک زده رد داده.»
//
۹)
حالا اینا هیچی.
میگفت چند روز بعدش یکی از همسایهها توی کوچه دیدهش و گفته: «آقای فلانی! ولی روغن جامد برای سلامتی خوب نیستـا.» (:
وایسید! اینم بگم.
//
۱۰)
وسطِ صورتجلسه کردن، فامیلمون میگه: «جناب سروان! یه حلب روغن ما رو هم بُرده. اونم بنویس.»
میگفت سرم رو از صورتجلسه آوردم بالا و نگاهم به نگاهِ دزده گره خورد.
دزده در حالی که لبریز خشم و نفرت بوده میگه: «عَی من …ـیرم تو اون حلبِ روغنت. بنویس جناب سروان، بنویس!» ((: #تمام
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh