Fatemeh Profile picture
Jul 10 9 tweets 4 min read
این اون لحظه‌ایه که داره بهش می‌گه:
«خانومم؟ گلم؟ یه لحظه تشریف بیار»
زن شال سفید با تعجب و زن شال ‌صورتی با ترس بهش نزدیک می‌شن. هنوز مطمئن نیستن چه اتفاقی قرار بیفته. امیدوارند در حد یه تذکر ساده باشه.
اولش با «گلم این چه لباسیه، موهات که همه بیرونه، مانتوت هم که خیلی تنگ و کوتاهه، همه جات زده بیرون» شروع می‌شه. هنوز مطمئن نشدن اوضاع چقدر جدیه.
کم‌کم حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شه. حالا دیگه کاملا متوجه شدن راه فراری نیست و خودشون رو باختن.
از هم جداشون کردن. زن شال‌صورتی بیشتر ترسیده. کشیدنش کنار. به دست‌هاش نگاه کنید. و مامور گشت ارشاد که چطور داره خودش رو تحمیل می‌کنه. زن شال سفید هنوز داره اونطرف بحث می‌کنه.
زن شال صورتی رو به زور سوار ون می‌کنن. از ترس تمام بدنش یخ کرده و بی‌حس شده. گیجه و احتمالا مامور گشت انقدر بازوش رو محکم گرفته که درد می‌کنه و قراره جاش مدتی بمونه.
حالا نوبت شال سفیده است. ترسیده، یخ کرده، و نگاهش گویای همه چیزه. شاید از ترس تمام بدنش کرخت شده و نای راه رفتن نداره. با این حال داره شالش رو درست می‌کنه. چه کار دیگه‌ای از دستش ساخته است؟
در آخرین لحظه تلاش می‌کنه قانعشون کنه که لباسش مشکلی نداره. که حق داره توی این شهر راه بره. شاید تلاش می‌کنه قانعشون کنه کار مهمی داره که باید بهش برسه. که نباید اینطوری تو روز روشن کسی رو از وسط زندگی روزمره‌اش بدزدید. البته که بحث‌کردنه کمکش نمی‌کنه.
کار به خشونت بیشتر می‌کشه. زن رو به داخل ون پرتاب می‌کنند. شاید مشت و لگدی هم حواله‌اش می‌کنند. حتما فحش‌های ناجور شنیده. تهدید شده. تحقیر شده. و تصویر آخر ترسه. یه وحشت بی‌انتها. ازین‌که یه روز بی‌خبر از زندگی خودت دزدیده شدی. تو رو توی شهرت، نزدیک خونه یا محل کارت دزدیدن.
هشتگش یادم رفت.
#حجاب_بی_حجاب
#LetUsTalk

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Fatemeh

Fatemeh Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @Fatemeh26880791

Jul 8
این عکسه رو گذاشتم تو گروه خانواده که یه تکونی بخوره و بحث ۲۱ تیر شروع بشه. خاله‌ام نوشته خیلی‌ها بی‌حجاب میان بیرون کاریشون ندارن. پشتشون به یه جایی گرمه 🤐
نوشتم شاید پشتشون به یه خانواده‌ی حمایتگر گرمه که تو سرشون نمی‌زنه که چرا این شکلی رفتی بیرون و اگه بگیرنت خودم می‌کشمت.
حالا بنده‌خدا مذهبی و اینام نیستا. ولی به اعتقاد حاد به تئوری توطئه ناشی از حضور مستمر در صدها گروه تلگرامی و واتس‌اپی مبتلاست.
خب در جوابم می‌گه:
«الان دیگه پول
زندان
شلاق
هست»
Read 4 tweets
Mar 10
ممنونم از همتون که انقدر همدلی کردین. راستش روایت کردن همچین چیزی آسون نیست. انگار که اون لایه‌های سخت‌تر بیرونی رو می‌زنی کنار اون‌جایی که زخمه رو در معرض دید قرار می‌دی. این‌کار آسیب‌پذیرت می‌کنه ولی این‌کار و می‌کنی چون روایت کردن مهمه. ممنونم که از خودتون و دردهاتون گفتین ❤️
برای من بخش سختش این بود که از مادرم بگم. کسی که عزیزترین آدم زندگیمه. از یه سری‌ از قضاوت‌ها در موردش رنجیدم ولی شما که بقیه‌ي زندگی من رو ندیدید. توی این برشی که جلوی چشمتون گذاشتم اون نماینده‌ی همون چیزی بوده که سال‌ها باهاش جنگیدیم. پس لابد حق دارید.
مادرم خانه‌دار بود. کمی مذهبی بود اما خانم جلسه‌ای نبود. سرش به کار خودش بود. آروم و مهربون بود. یه مدت کلاس قرآن می‌رفت و خیلی مذهبی‌تر شد. نسبت به ما بچه‌ها احساس مسئولیت می‌کرد که مذهبی بشیم اما خارج از این دایره هرگز کسی رو قضاوت نمی‌کرد. الانم که دیگه به کار ما کار نداره.
Read 6 tweets
Mar 8
از روزی که فهمیدم دیگه نمی‌خوام دختر محجبه‌ی چادری مامان و بابام باشم تا روزی که هزاران کیلومتر اون‌طرف‌تر توی یه قاره‌ي دیگه پای اسکایپ بهشون نشون دادم که بیرون تو خیابونم و روسری سرم نیست ۱۵ سال طول کشید.
#LetUsTalk
#IWD2022
این ۱۵ سال هر دقیقه‌اش یه جنگ دائمی بود. شروعش از همه سخت‌تر. این‌که دیگه نمی‌خواستم اون دختر خوبه باشم که تو سر خواهرم می‌زدنش خیلی براشون گرون تموم شد. سه سال طول کشید قبول کنن چادر سر نکنم. چقدر محیط بی‌رحم بود. چقدر اتحاد خانواده، فامیل، محله، و نظام کثافت آخوندی بی‌رحم بود.
در عوض من دو تا خواهرام رو داشتم که هر روز این مبارزه رو باهاشون شریک بودم. با هم شوریدیم. با هم درد کشیدیم، حسرت خوردیم، بزرگ شدیم. من یکم کله‌خرتر بودم. اونا صبورتر ولی همچنان پیگیر. هر روز به مادرم می‌گفتم که اگه اختیار لباس پوشیدنم دست خودم بود خوشحال‌تر می‌بودم.
Read 15 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(