#رشتو
١-مهاجرت #عباس_معروفی اجباری بود.امروز را نبینید که همه صف کشیدند و دوست دارند بروند.امروز را نبینید اگر کسی بتواند برود و نرود باید به صد چرا پاسخ دهد،معروفی میتوانست برود اما با چنگ و دندان چسبیده بود به اینجا.
به ایران.رفت اما ذره ذره آب شد،مثل شمع سوخت تا تمام شد
٢-همه سالهای حضورش در غربت، غریب ماند و از مهاجرت اجباری گفت و نوشت و ازجنگیدن برای ماندن حرف زد.بارهاتاکید کرد دوست نداشته برود.معروفی حتی در مصاحبهای میگوید دلم میخواست بمانم.این خواستن وقتی بود که در این مملکت حکم اعدام گرفت؛ حکم١٠٠ضربه شلاق،حکم٢سال زندان و محرومیت از نوشتن
٣-خودش در مصاحبهای با #الفبا گفته است: تابستان 1374 دوهفته بعد از دومین سال مراسم قلم زرین #گردون یک شب ساعت ١٢ در میدان تجریش ریختند و آنقدر کتکم زدند که پنج دندان در دهانم خرد شد.دلم شکست. اما باز هم نشکستم.
۴-میخواستم بجنگم و بنویسم و مجلهام را منتشر کنم.هیچوقت فکر نمیکردم از 38 سالگی پرتاب میشوم به جایی که نمیشناسم. هیچوقت دوست نداشتم در خارج از ایران زندگی کنم، اما از آن تاریخ به تقدیر سر تعظیم فرود آوردم.
۵-معروفی بیست و هفت اردیبهشت ١٣٣۶ دنیا آمد اما در دهمین روز شهریور نمرد؛ یک بار در ١١ اسفند ٧۴ از دنیا رفت؛ وقتی سرزمینی که دوست داشت و دنیایش بود را ترک کرد و یک بار در ١٠ شهریور ١۴٠١ که رخت بر بست و رفت تا آن دنیا
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
#رشتو
١-تکبیری که سرنوشت سریال کوچک جنگلی را عوض کرد
سورئالتر از این تصویر را دیدهاید؟سه معاون صدا و سیما، مقابل کارگردانی نشستهاند.کاغذی را پیش روی کارگردان گذاشتهاند و میگویند امضا کن.کارگردان نگاهی میکند به کاغذ.حکم اخراجش از پروژهای است که بخشی از عمرش را پای تحقیق...
٢-و نگارش فیلمنامه آن گذاشته است. هنوز کارگردان سر بالا نیاورده که هر سه بلند و محکم می گویند «تکبیر، الله اکبر.»
آنچه خواندید برشی از یک فیلم نیست. صحنهای است واقعی که در سازمان صدا و سیمای ایران رقم خورده. سه مرد تکبیرگو آقایان حاجکریمخان، فریدزاده و روستا بودند،
٣-معاونان محمد هاشمی، رییس وقت سازمان صداوسیما بودند و آن کارگردان هم کسی نیست جز #ناصرتقوایی.
مردی که بخش مهمی از عمر گرانبهایش را صرف تحقیق و نگارش فیلمنامه کوچک جنگلی کرد اما در نهایت به دلیل کارشکنیها و بیمهریها، عرصه را به آنها که تازه از راه رسیده بودند واگذاشت و رفت.
#رشتو
١-میدانید #هوشنگ_ابتهاج، شاعر بزرگ زمانهی ما بیست و دو سال در قامت یکی از مدیران صنعتی در شرکتی بسیار معروف و مشهور فعالیت داشت؟
شرکت #سیمان_تهران
این رشته توییت روایتی از بخش کمتر دیده شدهی زندگی و زمانهی این مرد پرآوازه است
٢-هوشنگ ابتهاج درگذشت .شاعر بزرگ نسل ما، این بازمانده قافلهی درخشان ادبیات ایران در ٩۵ سالگی چشم از جهان فرو بست.نه در ایران؛در شهر کلن آلمان.
خودش روایت عجیبی از مهاجرت دارد.میگوید وقتی زندان رفتم، آلما خیلی بهش برخورد. اصلا اینکه گذاشت و از ایران رفت به این خاطر بود(دهه۶٠)
٣-اما چه شد که راه هوشنگ ابتهاج به سیمان تهران افتاد؟خودش میگه:«پدرم در سال های ٣٠ تا ٣٢ شعرهای من رو در روزنامهها میخوند و نگران بود که بلایی سرم بیاد.حتی با اینکه وضعش خوب نبود به من پیشنهاد داد ماهی١۵٠٠تومان بهم بده..