دارم تلاش میکنم چیزی بنویسم صرفن محض آروم کردن مغز خودم که در حال پکیدن از عصبانیته 😓
واژهای در ادبیات #مولانا هست به نام «عوان»، که معادل امروزیش میشه تقریبن همون گشت ارشاد. #مهسا_امینی #رشتو
در لغت عوان به معنی پاسبون و سرباز وظیفهس، اما نوع روایت مولانا (و سایر روایتگران فرهنگمون) نشون میده توحش این افراد مسلح وابسته به حکومت، و نفرت و خشمی که در بطن جامعه نسبت بهشون وجود داشته، خیلی شبیه بوده به چیزی که ما امروز تجربه میکنیم.
افرادی که معمولن به شکل هدفمند از بین تیپ کمعقل و شعورتری از جامعه انتخاب میشدن تا فرمانبردارتر و در صورت لزوم خشنتر باشن، و با پشتگرمی به قدرت، ظاهر جامعه رو به اون شکلی که «سلطان» صلاح میدونه در بیارن.
اونطور که در ادبیات کهنمون میشه دید، گیر دادن به سر و وضع ملت و به هم زدن شادی مردم و به گوه کشیدن بزم و مهمونیشون تاریخچهی بلندی تو این «خرابشده» داره.
اعصابم از دیروز منهدم شده و حوصله مطلب جمع و جور کردن ندارم، اینه که یکی دو تا مثالی که الان تو ذهنم هست رو مینویسم فقط.
جایی مولانا داستان عاشقی رو میگه که دربهدر دنبال معشوقش میگشته و پیداش نمیکرده. از قضا یه روز یکی از همین گشت ارشادیا بهش گیر میده و میفته دنبالش، اینم پا به فرار میذاره و کوچه به کوچه میدوئه و نهایتن از دیوار یه باغی بالا میره و از اونورش میفته پایین؛
و یه دفعه میبینه که در کمال ناباوری معشوقش توی همون باغ جلوش ایستاده.
اینجا طرف با خودش میگه اگر این عوان دنبالم نکرده بود من هیچ وقت عشقمو پیدا نمیکردم، و شروع میکنه به دعای خیر کردن برای اون پاسبون. اما لحن آلوده به نفرت و طنز همزمان مولانا رو توی این «دعای خیر» ببینید:
آنچنان که شادم، او را شاد کن
از «عوانی» مر ورا آزاد کن!
سعد دارش این جهان و آن جهان،
از عوانی و سگیاش وا رهان!
مولانا میگه تنها آرزوی خیری که میشه برای یه گشت ارشادی کرد اینه که یه روز این «زندگی سگی» رو کنار بذاره. کسایی که مولانا زیاد خوندن میدونن «سگ» در ذهن مولانا از فحش خوارمادر هم رکیکتره بعضن.
توی داستان دیگهای، مولانا دعوای زن و شوهری رو به تصویر میکشه، و یه جاییش شوهره بدجوری میتوپه به زنش و زنه گریه میفته.
مرد به شدت پشیمون میشه، و مولانا برای نشون دادن بالاترین مرحله از پشیمونی، این بیت فوقالعاده رو میاره:
میگه دقیقترین مثال برای نشون دادن اوج پشیمونی، احساس یک «عوان» در آخرین دقایق زندگیشه؛ اینکه به شصت هفتاد سال عمر پشت سرت نگاه کنی، ببینی دیگران این فرصت عمر رو چطوری استفاده کردن و بعد به خودت بیای و ببینی که تو این فرصت تکرارنشدنی رو به «گیر دادن به این و اون» گذروندی.
همین. تمام.
تقدیم به روح #مهسا_امینی و هزاران نفر دیگهای که گیر این «سگ»ها افتادن و من اسمشون رو نمیدونم...
بابت بی حوصلگیم توی نوشتن و ویرایش هم پوزش.
کیرمم تو حجاب. t.me/tafsirekiri
پشیمان*
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
خب اولن که واقعن براتون متاسفم، کامنتها و پیاماتون قشنگ نشون میده چقدر فانتزی مورد اول رو دارید. خاک تو سرتون! اما بریم سر روایتمون. #مولانا #رشتو
داستان بدون هیچ مقدمهای، با ذکر فانتزی خانوم محترم برای سکس با دوسپسرش، جلوی چشم شوهرش شروع میشه:
«آن زنی می خواست تا با مُولِ خود
بر زند در پیشِ شوی گُولِ خود»
در حین اینکه با خودتون ور میرید یه دو تا چیز به درد بخور هم یاد بگیرید. مول یعنی همون affair، معشوق مخفی. آنکه میکند یا میدهد. گول هم یعنی کسخل. پس بیت میگه فلان زن راست کرده بود پیش چشم شوهر کسخلش، با دوسپسرش آره.
و اما ببینید پلن جالبی رو که این بانو برای عملی کردن این ایدهی فرا زمانیش اجرا میکنه:
«پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت!
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن، گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست»
به شوهرش میگه عزیزم من برم بالای درخت، میوه بچینم بیارم بخوریم!
یه پدری بوده که دختر نوجوونشو شوهر میده، بعد از یه مدت احساس میکنه از این دومادش اصلن خوشش نمیاد. به دخترش میگه حالا که کار از کار گذشته، ولی به هیچ عنوان از این یارو حامله نشو که این جاکش اصلن آدم به درد بخوری نیست:
«گفت دختر را کزین دامادِ نو
خویشتن پرهیز کن، حامل مشو
هر دو روزی، هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر»
.
قبل از شروع داستانِ سهراب، پسری که قراره در جوانی کشته بشه و بهرهی خاصی از زندگی نبینه، فردوسی یه تصویرسازی فوقالعاده میکنه تا سر نخ رو به خوانندهی حرفهای بده:
«اگر تندبادی برآید ز کُنج
به خاک افکنَد نارسیده تُرُنج»
چیزی شبیه هنری که گاهی توی فیلمها استفاده میشه،
و نقطهی اوج داستان همون اول به صورت رمزی و نمادین تصویر میشه، فردوسی حتی قبل از تولد سهراب، صحنهی افتادن یک نارنجِ کال از درخت رو به تصویر میکشه؛ و این یعنی در ادامه، «جوانی به خاک خواهد افتاد».
اما برای فردوسی، مرگ سهراب جوان، حتی اگر فقط کاراکتری در داستانش باشه،
اونقدر غمگین هست که بعد از خلق این تصویر، بیت بینظیری میاره در انتقاد از یکی از کلیشههای فرهنگ ایرانی، که تا امروز هم درست و حسابی حل نشده:
«اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟»
شنیدید که مردم بعد از هر خبر مرگی، میگن «مرگ حَقه»؟
این داستان سکسی که میخواستم بگم در واقع خودش نه تنها اصلن #سکسی نیست، بلکه به شدت ضد سکسی یا به قول فرنگیا anticlimactic هم هست. اولش هم یه مقدمه میطلبه.#رشتو
سعدی توی هزلیات داستانی داره که احتمالن توی همین توییتر راجع بهش شنیدید، در مورد یه پسری که ندید میره یه دختری رو میگیره
دختره به شدت زشت و بدهیکل از آب درمیاد و پدر دختر هم پسره رو تهدید میکنه که در صورت طلاق میندازمت زندان سر مهریه. این بابا هم که تا خرخره تو گوه گیر کرده بوده، برای اینکه هزینه رو واسه طرف ببره بالا و آپشن طلاق رو فعال کنه شروع میکنه با تمام فک و فامیل اینا ور میره و از خواهر و
برادر و عمه و دایی و خاله، زن و مرد و پیر و جوونشون رو میگاد، گاهی با رضایت و گاهی به زور. تا جایی که پدره میترسه که اگر این یارو رو رد نکنه بره، امروز فردا نوبت خودشه. داستان رو اگر نخوندید با مطلع «آن شنیدی که در بلاد شمال» سرچ کنید و لذت ببرید. دسمال هم البته کنار دستتون باشه.