۱
سهیلا فامیل دورمون بود، یعنی خیلیم دور نبود، ولی کلا خانوادشون خیلی اجتماعی نبودن
یه دختر بور و خوشکل و سرخ و سفید
ما که بچه بودیم با خاله پری گاهی میومد خونمون، دختر عمو خاله پری بود ( خاله پری همون دخترعممه که دهه شصت گم شد و دیگه پیداش نشد )
۲
روز ۳۰ تیر سال ۶۰ بیبالان یه درگیری سنگین شد، سپاه از کلاچای نیرو فرستاد بیبالانو مهار کنه، ولی زورشون نرسید، برای همین از مسیر واجارگا خودشونو رسوندن رحیم آباد، اونجا یه سری گالش رو اجیر کردن از مسیر نعمتسرا و سلاگجان اومدن بالا بیبالانو بستن
۳
یه عده رو هم تو بیجارا پخش کردن
مسیر امیربنده رو هم از رودسر نیرو آوردن بستن
کلا بیبالان محاصره شده
بعد گالشا حمله کردن به روستا و اون جنایتا اتفاق افتاد
گالشهای طوایف کوه نشین گیلکن، چوپانها گاو، تابستونا میان پایین گاوای گیلکای جلگه نشینو میبرن کوه
۴
اوائل پاییز، با سرد شدن هوای ییلاق و بریدن برنجای سردرِسِ جلگه گاوا رو برمیگردونن و مزدشونم میگیرن
مزدشون نصف محصولات لبنیه و قراری که برای برنج بستن، چند کیسه برنج میندازن رو اسب و برمیگردن
یه قوم قوی حثه، جسور و خشنن که اون سالا از نظر فرهنگی هم عقب نگه داشته شده بودن
۵
روز ۳۰ تیرم با یه شعار که نشون میداد درکشون از اوضاع چقده افتادن به جون ملت
داد میزدن درود بر شاه خائن و طبق گفتهها و شنیده تو خود بیبالان و مسیر امیربنده و خاناپشتان تا لیمنجوب ۸ نفرو کشتن
یکی از بچههای کلاچای رو جلو حیاط مادربزرگم با داس زدن و کشته شد
۶
سهیلا رو هم جلو حیاط مادربزرگم گیر انداختن
حیاط خونه مادربزرگم در اصل حیاط نبود، مسیری بود که جاده دولت باغ و وصل میکرد به بازار و جاده رحیم آباد
مادر بزرگم خودش و انداخته بود جلو و نذاشته بود داس بزنن به سهیلا
گالشا از مادربزرگم میترسیدن
۷
یکیشون داد زده بود این آ سد صمده مهٰره ( این مادر آقا سید صمده )
اونام کشیده بودن عقب، ولی سهیلا رو بردن تو مسجد، تحویل پاسداریی که اونجا رو کرده بودن قرارگاه دادن
نمیدونم اونجا چه اتفاقی افتاد، یعنی هیچکی نمیدونه
لباسای سهیلا تو درگیری پاره شده بود
۸
مادربزرگم میگفت بهدم اونه بلوری سینه بیرون دکته، بُشُوْم اونه سفیده جانه بُپوشُٰنم
( دیدم سینه بلوریش افتاده بیرون رفتم بدن سفیدشو بپوشونم )
یه ضربه داسم از پهنا خورده بود رو سر سهیلا که پوست کلشو شکافته بود و خون راه افتاده بود
مادربزرگم میگفت می ماشِلزه سره بترکهنهسن…
۹
… می دیله اونه خونه بَِدهم تش بگیت
( سر خالهزادمو ترکوندن، خونشو دیدم دلم آتیش گرفت )
یه سری دیگه رو هم جمع کردن تو مسجد، عمه زینتمم از سر شالیزار موقع وجین بردن
ولی اولین کسی که بردن سهیلا بود
و کسی نمیدونه تا وقتی بقیه رو ببرن مسجد چه اتفاقی اون تو افتاده
۱۰
بعد از یکی دو سال سهیلا آزاد شد
یعنی بیشتر بیبالانیا جز اونا که کشته شدن و یکی دو نفر دیگه همون ۶۲ آزاد شدن
از فامیل ما الهه، خواهر خاله پری موند که ۶۷ آزاد شد و دایی احمد که ۶۷ اعدام شد
ولی سهیلا فرق کرده بود
قبلا هم خیلی آدم بجوشی نبود، ولی الان ساکت بود
۱۱
خیلی زود دادنش به چنگیز، چنگیز پسردایی بابام اینا بود
فکر کنم دو تا بچه داشتن، یا سه تا
دختر بزرگشون اسمش نغمه بود، یه فتوکپی ظریف از مادرش
خونشون تا خونه مادربزگم کمتر از یه دقیقه راه بود
گاهی میرفته پیش مادربزرگم باهاش درد دل میکرد
مادربزرگم هم هرگز نگفت چیا گفته
۱۲
تا این که یه روز بهش گفته بود خالهجان، ده خسته بُبُم، دعا بوکون خدا جان می جانه بگیره، مجبور نبُم خوره تش بزنم، می وچهنه سر سرزنش بمُوْنه
( خاله جون، دیگه خسته شدم، دعا کن خداجان، جونمو بگیره مجبور نشم خودمو آتیش بزنم سرزنشش رو سر بچههام بمونه )
۱۳
پدر سهیلا پسر خاله تنی مادربزرگم بود
به مادربزرگم میگفت خاله
مادربزرگم آدم فرستاد دنبال چنگیز بهش گیر داده بود حواست به زنت باشه
چنگیزم گفته بود چشم عمه و...
من فک کنم سوم دبیرستان، یه سال بعد از مرگ مادربزرگم بودم
دختر عمم شمسی خونه ما بود
تلفنمون زنگ زد، من گوشی رو بر داشتم
۱۴
عمه آذرم بود، پرسید شمسی اونجاست؟ گفتم آره، گفت گوشی رو بده مامانت
مامان گوشیو گرفت و چند ثانیه بعد یهو رنگ مادرم پرید به شمسی نگاه کرد
شمسی گفت می پر بمورد؟ ( پدرم مرد؟ )
مادرم با سرش گفت نه
بعد از تلفن مادرم رفت چایی ریخت به شمسی گفت سهیلا خودشو آتیش زده
۱۵
یه شب یه پیت نفت گرفته بود، با یه کبریت، گذاشته بود تو انبار کاه، اومده بود بچههاشو بوسیده بود، خوابونده بود، بعد رفته بود تو همون انبار نفت ریخته بود خودشو آتیش زده بود
بقیه هم تا به خودشون بیان کار از کار گذشته بود...
فقط یه مشت استخون ذغال شده ازش پیدا شد
۱۶
همه میگفتن هر چی بود برمیگرده به اتفاقی که اون روز تو مسجد افتاده
ولی هیچ وقت کسی جرأت نکرد حدس بزنه اون روز چه اتفاقی افتاده
وقتی خبر #محمد_مرادی رو شنیدم یاد سهیلا افتادم
یاد ترومایی که ۴۳ ساله به جون ملت افتاده و همینجور داره ازمون قربانی میگیره
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
۱
اگه بری امامزاده امیربنده، درست جلوی زائر سرا، سه تا سنگ قبر هست با مرمر سیاه برزیلی، نوشتههای روشون شبیه همن
یه مصرع شعر
یه عبارت که با این جا مزار... شروع میشه
یه اسم
آمدن
گذشتن
تاریخ گذشتن هر ۳تا یکیه
سمت راستی خواهر بزرگمه
وسطی مادرم
سمت چپی خواهر کوچیکمه
۲
رو سنگ خواهر کوچیکه نوشته گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
عاشق مولانا بود، برای همین یه مصرع از دیوان کبیر رو سنگشه
پایینش نوشته اینجا مزار سرزندگیست
آخه اگه تو فامیل میخواستن یه آدم شیطون و سرزنده مثال بزنن اون بود
زیرشم اسمشو نوشتن
معصومه سادات موسوی بیبالانی
۳
صداش میکردیم ریرا
یعنی وقتی به دنیا اومد رفتن شناسنامشو بگیرن ریرا، گفتن چون سیده اسم غیر اسلامی نمیذارن، بابام دعواش شد، ولی تهش زورش نرسید و اومد خونه با مادرم مشورت کنه
طرفای ما خوب نمیدونن اسم آدم زنده رو بذارن رو بچه
گشتن دیدن معصومه نداریم
۱
کلاس دوم ابتدایی برام دیگه سرویس مدرسه نگرفتن
گفتن مرد سرویس نمیخواد
مادرم خودش منو میبرد مدرسه برمیگردوند
دو ماه از مدرسه گذشت که مادرم گفت ازین به بعد خودت باید بری بیای
منو رسوند، ولی گفت دنبالت نمیام
هیچ وقت ترس اینکه از مدرسه اومدم بیرون و ندیدمش یادم نمیره
۲
بعد ازون خودم میرفتم میومدم
روزی دوتومن به من میداد، یه تومن پول تاکسی رفت و برگشت یه تومنم برا خودم که معمولا از مغازه جعفر بیسکویت میخریدم برای زنگ تفریح
خودش یه بلٌه نون پنیر و یه سیب برام میذاشت هر روز
مدرسمونم از خونمون دور بود، بخصوص برای یه بچه که مسافتها براش بزرگترن
۳
دو بار اتفاق افتاد که بهم پول نداد، یعنی ظاهرا یادش رفت، هر دو بار تو تاکسی فهمیدم که پول ندارم، هر دو بار هم راننده تاکسیا ازون عوضیا بودن که با تهدید این که کیفمو نگه میدارن گریمو در آوردن
موقع برگشتنم تمام راهو پیاده برگشتم
بعدها فهمیدم که هر دوبار عمدا بهم پول نداده
۱
آخرای تابستون سال ۶۷ یه شایعه تو خانوادههایی که زندونی داشتن پیچیده بود که دارن همه رو میکشن
مادرم نگران احمد بود
احمد دایی رضاعی ما بود، درست با مادرم یه روز دنیا اومده بود، چون مادربزرگم مریض بود و نمیتونست شیر بده، مادرم از مادر احمد شیر خورده بود
۲
مادر احمد زن یکی از برزگرای بابابزرگم بود، خودشم تو کارای خونه کمک کار بود
مادرم سه ساله بود که مادر احمد تب کرد و یهو مرد
بابای احمدم بچه رو گذاشت و رفت
مادربزرگم احمدو عین بچه خودش نگه داشت، تا این که دو سال بعد خودشم از دیابت مرد
ولی احمد تو خونه موند و شد دایی احمد
۳
بابابزرگم خان بود، بچههاش که کلاس سوم میشدن میفرستادشون تهران، اونجا درس بخونن
یه خونه تو پامنار تهران داشت و یه زن و شوهرم استخدام کرده بود هوای بچههاشو داشته باشن و کاراشونو بکنن
مادرم و احمدو با هم فرستاد
میگفت احمد اندازه حسن و علی برام عزیزه، پسرمه
۱
فردا شونزده سال میشه که دیگه مادر ندارم
فقط مادر نه، خواهرامم دیگه نیستن، از پارسال پدرمم نیست
الان از یه خانوادهی پنج نفره فقط من موندم
نمیخوام بنویسم چطور شد از دست دادمشون، قبلا نوشتم، مفصل و با جزئیات
حالا فقط میخوام دلتنگیامو خالی کنم
بهانه پیدا کنم برای سبک شدن
۲
وقتی میبینم بقیه دارن آرزوی تنهایی میکنن با خودم میگم اینا نمیدونن تنهایی چیه، کاش طبیعت آرزوشونو نشنوه
اینا نمیدونن وقتی دلت برای به لبخند لک بزنه و کسی نباشه مهمونت کنه به اون لبخند یعنی چی
اینا نمیدونن حسرت این که به یکی بگی داری میای یه لیوان آبم برای من بیار یعنی چی
۳
باورش سخته ولی همین چیزای کوچیک چنان حسرتای بزرگی میتونن باشن که زندگی رو غیر قابل تحمل میکنن
مثلا ممکنه یه بار که قندونو از رو میز برمیداری دلت بخواد یکی بهت بگه دو تا قندم به من بده
یهو میبینی منتظر اون صدا اونقد کنار میز وایسادی چاییت سرد شده
یهو یادت میاد دیگه اون صدا نیست
۱
به نظر من بادمجون کباب یا به قول خود گیلانیا بانجانگوده یکی از خوشمزهترین غذاهای شمالیه
میخوام طرز تهیش و بهتون بگم، با قلقهاش، تا اونجایی که خودم بلدم البته
امیدوارم بپزینش و خوشتون بیاد
اینم دست پخت منه که این زیر هستد
۲
اول بگم اسم بادمجون کباب هیچ ربطی به بادمجون کبابی نداره و فقط یه اسمه
بادمجون کباب بادمجون شکم پر با گردو و پیاز و رب انار ترشه، همون مواد فسنجون
بعضیا جای گردو، فندق به کار میبرن که واقعا خوشمزه میشه
بادمجونی که انتخاب میکنین نباید زیاد درشت، پلاسیده و تخمی باشه
۳
گردو (یا فندق) رو دوبار چرخ کنین با پیاز مولنکس شده مخلوط کنین و رب انار ترش غلیظ بهش بزنین و خوب همش بزنین که یه خمیر یه دست درست شه
بعد بادمجون و پوست بگیرین، شکمش و بشکافین نمک بزنین و اون خمیر و بریزن تو شکاف بادمجون
۱
قول داده بودم ماجراهای کارتونخوابیم و بنویسم
الوعده وفا
سعی میکنم از کسی اسمی نبرم تا آبروی اشخاص حفظ بشه
از طرفی یه سری ماجراها رو نمیتونم بگم چون میتونه برای خودم دردسر بشه و برای همین ممکنه یه جاهایی سؤال پیش بیاره
۲
سعی کردم تو این یادداشت بیطرفی رو هم رعایت کنم
اگرچه واقعا از نظر عاطفی به بعضیا وابستگی داشتم و از بعضیا نفرت
همین اولم بگم با همه تقلام برای خلاصه کردن ماجرا متن بلند شده و میدونم خوندنش تو این فضا میتونه سخت باشه
ولی من امیدوارم بخونین
۳
این که من چطو سر از کارتن خوابی در آوردم فقط ازین جهت میتونه مهم باشه که نشون بده مهم نیست از چه خانوادهای هستی، سوادت چقده، شغلت چیه، هر کی و هرچی باشی ممکنه مسائل پیش بینی نشدهای برات پیش بیاد که کارت و به جاهایی بکشه که گاهی حتا یادآوریشم سخته