خبر آمده که #مهدی_هاشمی پیش از آزادی شلاق خورده است. درستش این است که آدم از شلاق خوردن کسی خوشحال نشود اما راستش، از وقتی خبر را شنیدم در درونم احساس «دل خنک شدن» دارم؛ حسی که می‌تواند غیراخلاقی هم شمرده شود ولی خب! چیزی است که هست!

اگر می‌خواهید بدانید چرا این رشتو را بخوانید
ماجرا بر می‌گردد به تیر سال ۷۵؛ زمانی که ۱۸ساله بودم. آن زمان کسی به اسم هاشمی نداشتیم. هر چه بود، آخوندِ بی‌ریشِ قدرتمندی بود به اسم #رفسنجانی که شانه به شانه رهبر، همه کاره مملکت بود. تبدیل یا به اصطلاح امروزی‌ «ری‌برندینگ» رفسنجانی مال دهه بعد است که شاید روزی درباره‌اش نوشتم.
این همان سالی است که #رسول_خادم در المپیک آتلانتا طلا گرفت. از کجا یادم است؟ چون صدای مجری رادیو که «شیر مادر و نان پدر..» و فریاد شادی سربازها را از پنجره تنگ و تُرش بازداشتگاه اداره منکرات کرمانشاه می‌شنیدم. چطور کارم به آنجا کشید؟ عرض می‌کنم.
سال قبلش نتوانسته بودم دانشگاه دولتی قبول بشوم. آزاد ثبت نام کردم ولی می‌خواستم یک بار دیگر دیگر کنکور بدهم. یک رفیق «تو رٓگی» هم داشتم به اسم فرشاد که صبح تا غروب با هم بودیم و خیابان گٓز می‌کردیم. فرشاد جان! اگر این را می‌خوانی امیدوارم حالت خوب باشد و بدان که خیلی مخلصیم.
بچه‌های آن نسل یادشان هست که آن سال‌ها تازه قانون گذاشته بودند که تجدیدی‌های خرداد، برای امتحانات شهریور باید در کلاس‌های جبرانی تابستانی شرکت کنند. ساعت کلاس جبرانی هم بسته به درس تجدیدی مختلف بود و اینجور نبود که طرف ساعت ۸ برود مدرسه و به قاعده ساعت یک برگردد. خب! این یعنی چه؟
این یعنی اینکه دخترهای مقعنه مشکی و مانتو سرمه‌ای پوش، که از قضا خیلی هم اهل درس و مشق نبودند و مثل خود ما سر و گوششان کمی تا قسمتی می‌جنبید، از ۸ صبح به هوای کلاس جبرانی، کلاسور را بغل می کردند و از خانه می‌زدند بیرون. خانواده‌ها هم فکر می‌کردند تا ظهر مدرسه‌اند اما...
اما «چنانکه افتد و دانی» آدم مغز خر نخورده که توی گرمای عرق‌چکان، عنرعنر برود سر کلاس بنشیند قضیه هندسه حل کند. پرنسس کلاسور را بغل می‌کند و می‌آید توی خیابان و پارک قدمی بزند و هوایی تازه کند. اینجوری بود که تابستان‌، عید ما شده بود و همگی از مسوولان محترم کمال امتنان را داشتیم.
در چنین شرایط حساس کنونی بود که من و فرشاد از میدان مصدق کرمانشاه انداختیم توی خیابان دبیراعظم به سمت شهرداری سابق. توی ایستگاه اتوبوس نرسیده به میدان، دو خاتون وجیهه به سبک رایج، کلاسور بغل کرده و منتظر بودند. فرشاد سر و زبانش بهتر از من بود برای همین چراغ اول را روشن کرد که...
«کاش جای کلاسورت بودم!» یکی از بانوان که از رفیقش حاضر جواب‌تر بود در آمد که «تو؟ تو برو تا گونی گران نشده خودتِ بکش!» اینجوری بود که یکی ما بگو، یکی آن‌ها، سر صحبت و شوخی باز شد و معلوم شد خدا در و تخته را خوب به هم جفت و جور می‌کند. به قول معروف یا علی گفتیم و عشق آغاز شد..
شاید فضولی‌تان گُل کرده باشد که اسم‌شان چه بود؟ والله یادم نیست. قیافه‌شان چه شکلی بود؟ بالله یادم نیست. خودتان تا پایان داستان هر اسمی دل‌تان خواست روی‌شان بگذارید و قیافه‌شان را هر طور دل‌تان خواست در ذهن‌تان تصور کنید. فقط دعا کنید توییتر نداشته باشند..
از اینجا تا زمانی که سوار پاترول منکرات‌مان کردند را چهل سال به بالاها فوت آبند. برای جوان‌های این دور و زمانه هم چیز ویژه‌ای ندارد. ماجرای دو پسر تازه پشت لب سبز شده، با شلوار پلیسه‌دار و پیرهن گل‌گلی با دو دختر مدرسه‌ای مانتو سرمه‌ای و کلاسور بغل کرده برای شما از جنس..
همان ویدیوهای عروسی دهه شصت و هفتاد است که به آن می‌خندید. برای همین قضیه را از بازداشتگاه اداره منکرات نیروی انتظامی در خیابان جلوخان پی می‌گیرم. راستی! بچه‌های کرمانشاه؛ منکرات هنوز جلوخان است؟ اصلا چیزی به اسم منکرات هنوز هست؟ اگر اطلاع‌رسانی کنید بسیار مایه امتنان خواهد شد.
از پاترول پیاده‌مان کردند و با اردنگی و به قول کرمانشاهی‌ها «تُک‌پا» تپاندمان بازداشتگاه. اتاق کوچکی گرم و کثیف، که روی دیوارهای چرکش، جا به جا یادگاری نوشته بود. مستراحی هم کنارش بود که به زودی فهمیدیم آب خوردن فقط از شیر همانجا ممکن است. خلاصه که اولین حبس ما اینجوری شروع شد.
سرتان را درد نیاورم. چند ساعت بعد برای بازجویی صدامان کردند. یک آدم ریشو با لباس شخصی پشت میز نشسته بود و از پشت عینکش طوری نگاهم می‌کرد که انگار باهام پدرکشتگی دارد. اول بسم‌الله گفت: «راستش نگی میدم ببرندت توی حیاط اینقدر با شلاق بزنند که صدای گمال بدی» و گمال همان هاپوی شماست.
گفتم: شیر مادرم راستش می‌گم. گفت شغل؟ خواستم برای خودم کلاس بگذارم بلکه باهام بهتر تا کند. گفتم: دانشجو. این را که گفتم انگار به ماتحت مبارکش نشادر زدند: نعره زد که: «کثافت انگل اجتماع! قول میدم یٓک پدری ازت در بیارم حظ بکنی.» و سیر وقایع نشان داد که مرد کُرد، سر قولش می‌ماند...
سوال و جواب‌ها را خودش روی کاغذ می‌نوشت و فقط آخر هر جواب از من امضا و اثر انگشت می‌گرفت. تنها چیزی که از برگه بازجویی یادم مانده این است که از طرف من نوشته بود با دو دختر به قصد «تلذذ» فلان و بهمان. گفتم تلذذ یعنی چه؟ گفت: «یعنی لذت‌جویی. انگل بی‌سواد مثلا دانشجو هم هست...»
فرداش فرستادن‌مان دادگستری در کوچه ثبت. گمانم هنوز هم آنجا باشد. دخترها را قبلش فرستاده بودند آزمایش بکارت که البته معلوم شد اتفاقی نیافتاده. قاضی، من و فرشاد را فقط یک نظر دید‌. یادم نمی‌آید چیزی هم پرسیده باشد. بعدش هم یک سرباز از ما امضا گرفت که به رای صادره اعتراضی نداریم.
و اما رای صادره و چرایی «دل‌خنکی» از شلاق خوردن پسر رفسنجانی؛ بردندمان زیر زمین دادگستری در کوچه ثبت. روی دیوار، دو طناب با گچ چسبانده بودند که مچ دست‌ها را در آن قفل می‌کردند. وقتی مچ قفل می‌شد، هر چقدر پیچ و تاب می‌خوردی، باسن و پشت مبارک، از جلوی شلاق جای دوری نمی‌توانست برود.
سربازی که مامور تعزیر بود ۴۰ ضربه را انگار با دشمنی شخصی می‌زد. لابد با خودش می‌گفت ما اینجا داریم مثل سگ خدمت می‌کنیم و این سوسول‌ها دختر بازی می‌کنند. غرورم اجازه نمی‌داد گریه کنم. برای همین لج سرباز بیش‌تر در آمد و پنج شش ضربه آخر را با شدت بیش‌تری زد...
بعد از من فرشاد را به دیوار قفل کردند و شمارش شروع شد. ما که با پشت آش و لاش بیرون از زیر زمین بیرون آمدیم، دخترها را بردند پایین و چند دقیقه بعد صدای جیغ و ناله‌شان در حیاط دادگستری پیچید. تبعات این ماجرا در زندگی شخصی من خیلی ناگوار و ماندگار بود....
در خانواده تا سال‌ها باهام مثل جزامی‌ها رفتار می‌شد. حتما دخترها هم دچار مصیبت و گرفتاری زیادی شده‌اند. امیدوارم زندگی‌شان نابود نشده و توانسته‌ باشند آن را بسازند. به هر حال از صمیم قلب متاسفم. همه این‌ها را گفتم که بگویم با کمال شرمندگی از شلاق خوردن پسر #رفسنجانی دلم خنک شد!
می‌دانم قوه قضاییه و نیروی انتظامی زیر نظر او نبود و آن مرحوم با خیلی از تندروی‌ها مخالف بود‌. خودم چندباری با او مصاحبه حضوری کردم و به نظرم آدم خشکه ‌مذهبی نیامد. ولی چه کنم؟ دلم خنک شد که پسر عزیز کرده #رفسنجانی مرد قدرتمند نوجوانی ما، بالاخره طعم چیزی که ما می‌چشدیم را چشید.
زخمی که شلاق و بی‌حرمتی بر روان آدمیزاد می‌گذارد، بسیار عمیق‌تر از زخمی است که روی پوست می‌نشاند. زخمی که برای من تا سال‌ها خوب نشد و هنوز هم که هنوز است، جای آن گاه و بی گاه درد می‌کند.

ای کاش قدرتمندان امروز، از سرنوشت فرزندان #رفسنجانی عبرت بگیرند.

آدم‌ها را زخمی نکنید!

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with مازیار خسروی

مازیار خسروی Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(