وقتی درگذشت تنها ۱۱ نفر در مراسمش حاضر بودند، گزارش پلیس وقت این بود “بعید است دیگر نفوذی داشته باشد” چند دهه بعد اما بهعنوان تاثیرگذارترین متفکر هزاره دوم انتخاب شد.
این رشتو نه به قصد توضیح گوشهای از نظام فکری #مارکس، که تنها ادای احترام است به متفکری اصیل به مناسبت تولدش/۱
۲۰۵ سال پیش در چنین روزی در تریر پروس به دنیا آمد. اجداد پدریش خاخام بودند، اما هاینریش، پدر مارکس، که وکیلی سرشناس بود در سال ۱۸۱۶ به مذهب لوتری گروید و فرزندان همگی غسل تعمید شدند. کارل کودکی سرزنده و بازیگوش بود که خیلی زود اهل مطالعه و جذب مسائل جهان بزرگسالان شد/۲
پدر مارکس با لودویگ فون وستفالن که اشرافزادهای پروسی بود دوست بود. دخترش جنی فون وستفالن ۴ سال از کارل بزرگتر بود اما این مانع نشد که مارکس از همان نوجوانی عاشق جنی شود. وقتی ۲۲ ساله بود علیرغم مخالفت شدید خانواده جنی بابت «اشرافزاده» نبودن مارکس و تفاوت سنی آنها نامزد کردند/۳
در ۱۷ سالگی تریر را ترک کرد تا در دانشگاه بن در رشته حقوق تحصیل کند. به باشگاه شاعران جوان ملحق و رئیس مشترک کلوپ میخانه دانشجویان شد. در کنار نوشیدن افراطی اهل دعوا و دوئل هم بود. یکبار شانس آورد حریفش کور نشد. پدرش غرامت داد و بعد از صدور «گواهی آزادی» راهی دانشگاه برلین شد/۴
سال اول دانشگاه بود که به گروه هگلیان جوان، گروهی که دیدگاههای کاملا انتقادی به دین و جامعه داشتند، پیوست و نگاهش به همه چیز رادیکال و ریشهای شد. به دلیل اختلافات فکری زیاد با پدرش و نقد زندگی بورژوایی خانواده، شکافی میان آنها افتاد که تا مرگ پدرش پا برجا ماند و ترمیم نشد/۵
هاینریش از کارل خواسته بود با سرودن و چاپ قصیدهای ستایش آمیز برای دولت پروس و طبقه حکام تلاش کند تا احترام اجتماعی خانواده و آینده خودش را تضمین کند. پدر گفته بود این کار “یک عمر شهرت و آسایش برایت به ارمغان میآورد” مارکس اما از همان زمان نشان داده بود که اهل تسلیم شدن نیست /۶
با نمرات ممتاز فارغ التحصیل شد اما به همین علت با گزارشات پلیس، او را از شغل آکادمیک محروم کردند و مجبور شد روزنامهنگاری کند. با نوشتن برای راینیش تسایتونگ، درباره شرایط مسکن فقرای برلین، آزادی مطبوعات و «دزدی چوب» توسط دهقانان از جنگلهای راینلند مشغول بررسی شرایط اجتماعی بود/۷
همین موضوع آخر یعنی چوبدزدی او را دچار پرسشی کرد که گفته است فلسفه و حقوق برایش جوابی نداشت. چوبهای رویزمین در جنگلها تا پیش از قانون جدید متعلق به عموم بود، حالا اما سرمایهای برای مالکان شده بود. مارکس به دنبال جواب به حوزهای رسید که نظراتش آنجا معروف شد: اقتصاد سیاسی/۸
نوشتههای رادیکالش در حوزه سیاست و اجتماع و اقتصاد سیاسی به سختی تحمل میشد. اول روزنامه را توقیف کردند و سپس خودش را از کشور اخراج. به پاریس رفت یک دوره کوتاه سردبیر روزنامه شد و همان داستان تکرار. تنها دستاورد پاریس برایش آشنایی با مهمترین همفکر سالهای بعدش شد: فردریش انگلس/۹
در طول دهه ۱۸۴۰، به معنای دقیق مردی بود بدون کشور. از پروس، فرانسه و بلژیک اخراج شد تا در ۱۸۴۹ به انگلستان نقل مکان کند، اما بریتانیا نیز تابعیت او را رد کرد. در مقطعی حتی برای نجات خانوادهاش از آوارگی به مهاجرت به جمهوری تگزاس فکر میکرد که درخواست مهاجرتش امکانپذیر نشد/۱۰
به انگلستان که رسیدند تا زمان مرگ در فقر شدید زندگی کردند. همان سال اول به دلیل عدم پرداخت اجاره از آپارتمانشان اخراج شدند. برای سالها از طلبکاران مجبور بود از نام جعلی استفاده کند. روزهایی بود که حتی از خانه خارج نمیشد چون جنی مجبور بود برای خرید غذا شلوار او را گرو بگذارد/۱۱
تنها یادگار مادری جنی که برایش مانده بود، جامی فلزی بود که پلیس به اتهام «مال دزدی» آن را توقیف کرد. ثابت کردند که دزدی نیست، پلیس به قیمت نازلی به سمساری محله واگذارش کرد و برای جبران مابه التفاوت بدهیشان پالتوی مارکس و یک جفت کفش اضافهاش به شکل تحقیر کنندهای فروخته شد/۱۲
مجبور به زندگی در یک آپارتمان محقر در «دین استریت» شدند که به گفته پلیس بدترین محله آن روز لندن بود. بر اساس اسناد حداقل یک مرتبه پلیس جنی را به اشتباه بهعنوان روسپی دستگیر کرد و تا صبح در بازداشتگاه نگه داشت چون قبول اینکه یک زن «سالم» در چنین محلهای زندگی کند باورپذیر نبود/۱۳
آنقدر بدهیها بالا رفت که همه دارایی خانواده از جمله تختخوابها و اسباببازی بچهها ضبط شد و به فروش رسید. پسر چند ماههشان که در میان این دربدریها متولد شده بود، بیمار شد و پولی برای درمانش نبود و “آرام در دستان من مرد بیآنکه جرات داشته باشم که نگاهش کنم” /۱۴
این تنها داغ فرزند نبود چون با فرا رسیدن زمستان دختر کوچکشان نیز آنفولانزا گرفت و از آنجایی که ماهها بود غذایشان فقط نان و سیبزمینی بود، دخترک نیز نتوانست مقاومت کند و رفت.
نه، بدبختیاش هنوز تمام نشده بود. در ۱۸۵۵ تنها پسر باقیماندهاش هم سخت مریض شد/۱۵
مارکس میدانست که امکان مالی درمان این فرزند را هم نخواهد داشت. با مرگش برای انگلس نوشت “از در و دیوار بلا بر سرم باریده، اما تازه حالا معنای بدبختی را فهمیدهام”
در گزارش پلیس این هم آمده است که مارکس علیرغم خوی بیقرارش “نجیبترین پدر و ملایمترین همسر است”/۱۶
در این ایام بود که سهگانه تحسینبرانگیزش درباره فرانسه را نوشت، طرح ۶ جلدی «سرمایه» را ریخت که تمام نشد و چندین زبان آموخت. شبها پس از ساعتها مطالعه در کتابخانه موزه بریتانیا هنگام بازی با بچهها قصهای ساخته بود از کسی که مغازهای جادویی داشت اما یک پول سیاه در جیب نداشت/۱۷
از همان دوره دانشجویی که برای جنی شعر عاشقانه میسرود، جایی برایش نوشته است “نویسنده میتواند پول دربیاورد تا زندگی کند و بنویسد، اما هرگز مجاز نیست که برای پول درآوردن بنویسد. نوشتن هدف است نه وسیله!”
هراز گاهی برای روزنامههای آمریکا یادداشت مینوشت تا کمک خرجی ولو اندک باشد/۱۸
مارکس علاوه بر آثار سیاسی و اقتصادیاش، که در مجموعه ۵۰ جلدی آثار خودش و انگلس جمعآوری شده است، چندشعر برای جنی و رمانی طنز به نام «عقرب و فلیکس» هم نوشت که تنها بخشهایی از آنها باقی مانده است. ارجاعاتش به بزرگان ادبیات، نظیر شکسپیر، گوته و بالزاک در آثار نظریش کم نظیر است/۱۹
به دلیل بیپولی و گران بودن کاغذ، یادداشتهای زیادی از او بجا مانده که بر حاشیه روزنامهها، پشت بلیط قطار و پشت جلد دفاتر مشق بچههایش، آنقدر ریز نوشته شده که هنوز تمامی نوشتههایش رمزگشایی و چاپ نشدهاند. همین موضوع باعث بدخطی و ناخوانا بودن دست نوشتهایش شد /۲۰
بدخطی در نهایت باعث شد از همان کار نیمه وقت در ایستگاه قطار اخراج شود. گفتهاند که در نامه اخراجش آمده که “چگونه پرفسوری هست، مسلط به چند زبان و ناتوان از نوشتن به یکی از آنها”
اگر دوست و همراهش انگلس نبود، سخت بتوان گفت که «کارل مارکس» امروز را با آثارش به همین شکل میداشتیم/۲۱
انگلس سالها برای مارکس پول میفرستاد تا او به پروژه فکری و اهداف مشترک عملیشان برسد. جایی در تولد ۵۰ سالگی خودش برای انگلس نوشته، سخنان مادرش را به یاد میآورد که میگفت “کارل! کاش به جای نوشتن در مورد سرمایه، سرمایهای به دست بیاوری”/۲۲
در دهه ۱۸۷۰، مارکس صدها ساعت به مطالعه ریاضیات پرداخت که امروز به دستنوشتههای ریاضی معروف شده و هنوز همگی چاپ نشدهاند. «سرمایه» پر از ظرایف ریاضی است. فصل هایی که به پول، اعتبار و گردش کالاها می پردازند، همگی نشان از تسلطش به مباحث ریاضیاتی دارند /۲۳
تنها اثر چاپ شدهاش در طول حیات، جلد نخست سرمایه است که به سرعت به زبانهای مختلف ترجمه شد. هر چند میتوانست به لحاظ مالی توفیقی حاصل کند اما مخاطبانش کارگران فقیر بودند. مارکس دستور داد کتاب را در فرانسه به شکل جزوات جداگانه چاپ و تکثیر کرده و مجانی به دست کارگران برسانند/۲۴
نامهای از جمعی روشنفکر روس دریافت کرد با این پرسش که آیا شرایط روسیه دهقانی هم اجازه تحقق پیشبینی او در مورد کشورهای صنعتی را میدهد. پاسخ داد کمی زمان لازم دارم تا جواب دقیقی به شما بدهم.
چندین ماه روسی خواند تا منابع دست اول را ببیند و جوابی درخور دهد/۲۵
طنز تلخ تاریخ بود که عقبماندهترین جامعه اروپایی قصد تحقق پیشبینی مارکس را بکند. گفتهاند اگر نیامده بود و نگفته بود، آنچه پیشبینی میکرد، اتفاق میافتاد. با نوشتههایش اما زنگ خطر را به صدا درآورد و سرمایهداری به فکر چاره افتاد/۲۶
تنها روشنفکر و روزنامهنگار نبود. فعال سیاسی تام بود و پایهگذار بینالملل اول برای سازماندهی طبقه کارگر. جالب اینکه از نظر بعضی، مانند آگوست ویلیچ، مارکس به اندازه کافی انقلابی نبود. طبق گزارشها ویلیچ نقشهای برای کشتن او داشت که عملی نشد و ناکام به ایالات متحده رفت/۲۷
از نوجوانی وضعیت سلامت مناسبی نداشت. به دلیل مشکلات تنفسی از خدمت سربازی معاف شده بود و همیشه مشکلات عدیده داشت. اما نشستن روزانه تا ۱۶ ساعت برای مطالعه و نوشتن از ۵۰ سالگی در آستانه زمینگیری قرارش داده بود. با مرگ جنی وضعیتش او بهشدت وخیم شد./۲۸
کمی بعد یکی از دخترانش هم درگذشت و دیگر توان ادامه نداشت. دختر بزرگش به همراه همسرش به مارکس روحیه میدادند، اما علیرغم انبوهی کار ناتمام و انگیزه بینظیرش برای ادامه دادن، جسمش نمیکشید. پس از ۱۵ ماه مدام بیماری، بر اثر برونشیت در ۶۴ سالگی درگذشت/۲۹
درست ۲۰ سال قبل از آن در نامهای به انگلس نوشت “چنین زندگی شومی ارزش زیستن ندارد”. خسته و بیمار بود، اما ناامید نشد و ادامه داد. با مرگش نوشته بودند متفکری که شکست خورد و ایدههایی که با خودش دفن میشود. به همین علت اجازه چاپ «سرمایه» را دادند/۳۰
یک روز پس از مرگش انگلس به سورگه نوشت“مرگ نه شوربختی آن کس که میمیرد، که سیه روزی بازمانده است”
اما او که میگفت کارش “بیدار کردن جهان از خوابی است که در مورد خویش میبیند” نه برای “تفسیر جهان” که برای “تغییر” آن آمده بود. و به گفته بسیاری “هنوز پرسشهایش بهشدت زندهاند” /۳۰
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
اولین روس بود که جایزه نوبل گرفت و شیفته شعر فارسی. اشرافزادهای که از اسب افتاد و با تنگدستی در غربت درگذشت، اما از اصل نه!
ایوان بونین آخرین چیزی که نوشت یادداشتی بود «کابوسوار» به تاریخ امروز، ۷۰ سال پیش و دیگر ننوشت تا بمیرد/۱
ماکسیم گورکی در توصیفش نوشته بود “بونین بهترین نویسنده امروز روسیه است”. جوانتر که بود تولستوی او را وارث واقعی سنت رئالیسم در ادبیات کلاسیک روسی میدانست. شاید چون از شعر شروع کرده بود، اینگونه نسبت به واژهها و کلام حساس بود. گفتهاند بونین زبان روسی را چون الماس تراشید./۲
در پاییز ۱۸۷۰ در خانوادهای از زمینداران بزرگ و ثروتمند بهدنیا آمد. نسبش به دو شاعر بزرگ قرن ۱۹ روسیه میرسد که از اجدادش بودند؛ آنا بونینا و واسیلی ژوکوفسکی. پدرش تندخو و خوشبیان، سخاوتمند و بهطرز دیوانهواری اهل قمار و الکل بود و با همین خصوصیات ثروت خانواده را از دست داد/۳
وقتی برای درمان افسردگی خانهنشین شده بود، آنچه بیش از بیماری آزارش میداد توصیههای اطرافیان و قضاوت دوستانش بود.
“همه آرزو دارند جای تو باشند”، “چه در زندگی کم داری؟ احترام، اعتبار، عشق، نام! دیگر چه مانده که نداری؟”
و از همه آزار دهندهتر: “تو ماکس وبر هستی، چرا افسردگی؟” /۱
در کنار کارل مارکس و ایمل دورکیم او را از پایهگذاران جامعهشناسی میدانند. هر چند در آلمان و کشورهای انگلیسیزبان، وبر The sociologist است. تحت تاثیر، کانت، نیچه و مارکس بود اما چیزی به فهم بشر اضافه کرد که بیشک کمی از آنها ندارد /۲
ریشه افسردگی مزمنش در دوران کودکی و رفتار اقتدارطلب پدرش بود. تنشهای زناشویی و لذتجویی بیوقفه پدر، نه تنها مادرش را که یک کالوینیست مؤمن “به دنبال یک زندگی زاهدانه و اخلاقی بود” که همه را آزار میداد. پدری مستبد که “تنها خواستار اطاعت مطلق بود ما بود” /۳
این آخرین عکسیست که در چنین روزی ٢٠ آوریل ٢٠١١ از تیم هدرینگتون در لیبی ثبت شده. مستندساز،عکاس جنگ،مشاور حقوق بشرسازمان ملل،برنده معتبرترین جوایز عکاسی اینبار برای ثبت مبارزات مردم لیبی علیه دیکتاتوری قذافی دوربین بدست شد؛ برای آخرینبار! /١
٣٠ ساله شده بود که برای درک بهتر روابط زندگی میان غیرنظامیان افغان و سربازان آمریکایی راهی افغانستان شد. از همان ابتدا بارها از طرف مقامات نظامی بابت عدم رعایت کامل مسائل امنیتی در «خاک بیگانه» تذکر گرفت. به یکی از مقامات ارشد گفت کار من جنگ نیست، ثبت زندگی زیر آوار جنگ است /٢
برای خبرگزاریها، مجلات و سازمانهای حقوق بشر کار میکرد. مدیریت چند پروژه دیدهبان حقوق بشر سازمان ملل را انجام داد. در افغانستان به میان کودکان میرفت برای بازی نه عکاسی. آنقدر از دستورات نظامی سرپیچی کرد که عذرش را خواستند. جواب داد“مهم نیست به ثبت یک لحظه انسانی میارزید” /۳
میگویند در اواخر دورهای که ساکن اروپا بود نامههایی برایش پست میشد با این آدرس:
«اروپا، برسد به دست آلبرت انیشتین»
مشهورترین دانشمند تاریخ بودنش البته مهم است اما مقاومتش در برابر شر سیاسی و شوخ طبعی کمنظیرش کم از آن شهرت علمی ندارد.
بعضی را اینجا آوردهام، شاید جالب باشد/۱
در ۱۹۰۵ آلبرت ۲۶ ساله ۴ مقاله در ژورنال علمی Annalen der Physik چاپ کرد که زندگی همه ما را تغییر داد. مقاله اولش درمورد فوتونها بود در نهایت برایش جایزه نوبل به ارمغان آورد و مقاله آخرش بعد از تئوری نسبیت معادلهای را توضیح میداد که بعدها پایه ساخت بمب اتم شد E = mc2
/۲
اما برگردیم به کودکیش! در نگاه خانواده و اطرافیان بیشتر با لقب «خنگ» شناخته میشد چون تقریبا تا ۹ سالگی نمیتوانست جملاتش را کامل ادا کند. اما در همان زمان علاقهاش را به رمز و رازهای طبیعت نشان داده بود. اولین بار توسط یک قطبنما که هدیه تولدش بود متوجه «اعجاب» فیزیکی عالم شد /۳
احتمالا این رشتوی بهشدت سادهسازی شده از مهمترین مفهوم دستگاه فکری ژاک لکان یعنی “ابژه کوچک-آ Objet petit a” به درد زندگی روزمره بعضی از ما بخورد.
تصور کنید عاشق شدهاید و کسی از شما میپرسد چه ویژگی خاصی در معشوق هست که شما را اینگونه شیفته کرده است. /۱
لیستی از ویژگیهایش به ذهنتان میآید، مثلا زیبا، مهربان، فهیم، باهوش، خوش، مرفه و…
اما هیچیک از اینها آن «ویژگی اختصاصی» معشوق شما نیست چون دیگرانی هستند که بخشی یا جمع این ویژگیها را دارند و در قالب نگاه شما مورد عشق ورزی قرار نمیگیرند. /۲
پس چیزی مازاد از همه آن ویژگیهاست که گرفتارتان کرده و به زبان نمیآید. اتفاقا بخاطر همین «چیز» هست که او، ابژه عشق ورزیدنتان قرار گرفته است. این «مازاد» همان ابژه کوچک-آ و علت میل شماست. «میل» که جستجوی مدام است و هرگز هم به آن «چیز» نمیرسد و همواره فقدانش را تجربه میکند. /۳
وقتی در ۲ ژوئیه ۱۹۶۱ ساعت ۷ صبح، تنها دو روز بعد از اتمام دوره رواندرمانی، ارنست همینگوی ماشه تفنگ دولول خود را بهسمت صورتش کشید و بهزندگیش پایان داد. هرچند کمتر کسی فکر میکرد خودکشی او موجب بحران امنیت ملی و دخالت مستقیم کاخ سفید شود/۱
نیویورک تایمز به نقل از مری همسر همینگوی گزارش داد که او به طور تصادفی هنگام تمیزکردن اسلحه کشته شده. فرانک هویت، کلانتر منطقه هم با روایت خانواده را تایید کرد. اما یک نشریه محلی از آخرین سخنرانی همینگوی در جمع دانشجویان نوشت که در پایان گفته بود “تحمل این روزهای سخت را ندارم” /۲
خانواده همینگوی، رئیس پلیس و تمام اهالی شهر موضوع را نادیده گرفتند تا مسئلهای برای مراسم خداحافظی با افتخارشان پیش نیاید. اما داستان ابعاد تازهای یافت. معلوم شد همینگوی شب قبل از خودکشی، در هتل شهر وقتی با چند طرفدارش صحبت میکرده و در پایان گفته: There’s hard times in the end