در باب «عادیسازی»
[خطر لو رفتن. گرچه هرکس سنگ صبور رو نخونده بذا براش لو بره.]
تو نفسگیرترین جای سنگ صبور، داداش دو سالۀ راوی رو، وقتي راوی چهار پنج سالشه، از مادرش میگیرن و به بهانۀ اینکه مریضه و در شُرُف مرگه و عملاً دیگه مُرده، میبرن خاکش کنن.
مادره با شدت بچه رو به سینهش چسبونده و میگه بابا زندهست، تنش گرمه، صدای قلبشو میشنوم.
به هزار زجر و زور بچه رو از مامان گریانش میگیرن و میبرن قبرستون.
بقیه از اصل کتاب:
اونوخت رباب [خالۀ شوهر] بهزور بچه رو از تو بغل ننهم بیرون کشید و دادش به کَرَم نوکرمون.
یقۀ ننهم درید و پستوناش پیدا شد و شیر ازشون بیرون زد. اونا ننهم رو گرفته بودن و نمیذوشتن از جاش تکون بخوره. ننهم خودشو میزد و کفر میگفت. من دویدم با کَرَم رفتم نخلسّون... کرَم با دیلم قبر کوچکي کند و حمید رو با رخت و چلبسمالله تو گردنش و النگوی فولادی که برای نظرقربونی/
\تو مچ دستش بود گذوشت تو قبر. ننهم راست میگفت. خودم دیدم که تو چشماش نگاه بود. گمونم دیدم که یه خندۀ کوچکي هم کرد. اونوقت کرَم خاک روش ریخت. دیگۀ صدای گریۀ ننهم نمیاومد. من همیشه سر قبر حمید بازی میکردم. تابسّون که رفت، یه بوته مرمرشک سفید با گلهای ریز سفید از میون قبرش/
\سر درآورد که من دلم نمیاومد بش دس بزنم و گلهاشو بکنم. [جای کلیدیش از اینجا] باز ننهم با بچههاش ور میرفت. باز کار میکرد. باز رخت میشُس. باز میخندید. مث اینکه حمید نمرده بود، یا اصلاً نبودش که بمیره. اما قبر حمید، سنگ صبور من شده بود...
پایان نقلقول.
اولاً که سگ تو روحت صادق با این قدرت نویسندگی. حیف شدی مرد، حیف شدی.
دوم؛ کمتر کسي مثل من بُهت این بچه رو در مورد اینکه چطور بعد از زندهبهگور شدنِ برادرش هنوز زندگی ادامه داره درک میکنه.
فردای مرگ بابام وقتي دیدم روال عادیِ تلویزیون (اخبار، برنامه کودک...) بر پاست، حیرت کردم.
یه جور بهت که درک نمیکنید و امیدوارم هرگز درک نکنید تمام وجودمو گرفته بود. پیش خودم میگفتم یعنی دیروز دنیا تموم نشد؟ پس چرا همهچی عادیه؟
با چشمای سرخ تو خونۀ داییم، که تا چهلم بابام اونجا بودیم، داشتم تلویزیون میدیدم. تام و جری نشون میداد.
با یه تیکهش لبخندي هم زدم و حیرتم بیشتر شد. غذا میخوردم، حیرت میکردم، میخوابیدم، حیرت میکردم. از لبخند بعد از مرگ بابام که دیگه نگم براتون. وحشت کردم که چطور هنوز این لب وامونده، این دهنِ خُرد شده، به لبخند باز میشه. گرچه تا ماهها بعدش هر نصفشب کارم گریۀ یواشکی بود.
کي گفت من داغِ یه همچین شاهي رو فراموش میکنم؟ روزي نیست که دستکم یک بار یادش نکنم. تو سالن زندان، تو سالگردش وسایل و موادشو آماده کردم و همسلول نازنینم، آقا کامران، بهقدر سیر کردنِ یه سالن صد نفری حلوا درست کرد. اینهمه خرج برای زنده نگه داشتن یادش بود فقط.
وگرنه خود بابام که دیگه گذشت و رفت. استخونش خاک شد و منم وقتي برم زیر خاک، حتی علفي هم که روی سنگ قبرم سبز میشه حسرت دیدار دوبارۀ بابامو داره. اما من و شما خوب میدونیم که دیدار مجددي در کار نیست. میمیریم و تموم میشیم. یه عدهتونم اعتقاد به سرای باقی دارید که خوش یه سعادتتون.
موضوع اینه: من از خییییییلِ کشتهها تو تلویزیون فقط خود #مهسا_امينی رو دیده بودم. نه از نیکا در حد دیدن عکس و فیلم خبر داشتم نه سارینا نه مجیدرضا نه محسن نه محمد... به نظر خودتون روزي هست که یاد این عزیزا جیگرمو آتیش نزنه؟
اگه این نظام شصت سال دیگه هم بیفته، عدالت رو/
\در موردِ جانیاي که الآن ۳۰ سالشه و اون موقع ۹۰ سالش خواهد بود اجرا میکنیم. مگه دستراستیِ پل پوت (نسلکشِ کامبوج) رو تو ۹۶ سالگی به حبس ابد محکوم نکردن؟ ما هم اگه جانی شدن کسي تو دادگاه صالحه اثبات شد، همین کارو میکنیم. اگه جانی بودنِ یه نفر ثابت بشه «باید» تقاص پس بده.
و حرف اصلی، که خودتون فهمیدید چیه.
رفقا؛ «غليلٌ باطنٌ لك في فؤادي
يُخفَّف بالدموع الجاريات»
غمي پنهان برای [سوگ] تو در سینهام است، که با اشکهای جاری فروکش میکند.
این غم سنگین، که با آب چشم سعی میکنیم خاموشش کنیم فراموششدنی نیست. اما زندگی هم ادامه داره.
شبهای «قتل» را گذراندیم و زندهایم...
ولی بازم میخندیم، باز با هم دوست میشیم، میخوابیم، ازدواج میکنیم، کار میکنیم، پول درمیاریم، جوک میگیم...
بچهها اگه من یه وقت به فرض محالْ سگکش شدم و همون ساعتِ هوا شدن خبر جانگوز شهادتم یه نفر یه جوک بامزه هوا کرد یا روزمره نوشت/
\مبادا بهخاطر من بهش بگید ننویس.
اینایي که کشته شدن جانهای پاکتر و روح آزادهتری داشتن تا من. اینا سگکش نشدن، مظلومانه و بیگناه، نوعاً در اوج جوونی، شعلۀ فروزان زندگیشون با گندآب نظام مقدس خاموش شد.
این عزیزا هم فکر نمیکنم موقع زنده بودن دلشون میخواست/
\بهخاطرشون مردم دست از زندگی بکشن. دستکم در مورد سارینا مطمئنم که این بچه چقدر فهیم بود، و چقدر عاشق زندگی - و نه فقط زنده بودن - بود. چقدر عاشق آزادی و شادی بود.
و منم میگم زندگی ادامه داره، و برادرانه خواهش میکنم به بقیه گیر ندید که چرا فلان چیز رو نوشتی و از اون مهمتر،/
\چرا فلان چیز رو ننوشتی.
حاصلي جز فرسوده شدن و سرخوردگی هر دو طرف نداره.
و یادتون باشه:
شادی گهر ماست که ما جان بهاریم
ای ملتِ گریه بهجز اِنعامِ شما نه!
من فداتون بشم. همهتونو بغل کنم به حق همین روز معمولی. قربونِ دو چشمِ خوشگلِ بر توییتای بیقابلِ من نگاهکنندهت برم عزیز دلم.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
زندونی بهقدر کافی بگایی داره. روزي که فهمیدم مشمول عفو موردی نشدهم و باید دو سه ماه دیگه بمونم، از شدت بدحالی داشتم به فاک فنا میرفتم. ولی چیکار کردم؟
از قرنطینه که میبردنمون توی بند - این جهنمِ تمیز - یه بنده خدایي هم بود که متهم مالی (بدهکار) بود، و بهخاطر دیابت/
\چشاش تقریباً کور شده بود. منم وسایل خودم همراهم بود و وسایل انبوه اون بندهخدا رو هم ازش گرفتم، دستشم گرفتم (برف شدیدي باریده بود، تو زندان هم حق کفش بردن نداری، با دمپایی و جوراب توی اون مسیر راهپیمایی طولانی تو گِل و شُل)، هی بهش هشدار میدادم اینجا چالهست،/
\اینجا چولهست، اینجا برآمدگیه، اینجا پلهست...
بعد فهمیدم این آقا همونیه که پسرش سلول بغلیمونه و از خودشم شکایت شده. با پسرش رفیق بودم. خودش تا روز آخر حبس جلوم خم و راست میشد و پسرش بسیار هوامو داشت، با اینکه میگم جز وظیفه نبود کارم.
تصور کنید زندگیتون داره روی روال میافته و شبش تا صبح بیدار بودید و مشغول کار.
درِ خونهتونو میزنن. فکر میکنید همسایۀ معتاد طبق معمول اومده دنبال سیگار.
پنج تا مأمور - یه بازجو و چهار تا گولاخ - پشت درن. اسم میپرسن و دستبند میزنن و میریزن داخل.
صحنۀ دقیق نابودی ابدی زندگی.
بعدها میفهمید (خودمو میگم) برای اینکه دستکم بتونید فریاد بزنید که من آزادی بیان میخوام، و مردم کشورم آزادی بیان میخوان، نابودی یک زندگی بینهایت چیز بیقابلیه. اما این زندگی تنها چیزیه که دارید؛ و کلنجار رفتن با خودتون سر اینکه آیا ارزششو داشت یا نه، دوبله خُردتون میکنه.
و تو ایام انفرادی، اونم وقتي حتی تصور نمیکردید به همین آسونی (ظاهراً با چغلیِ یه «مخبر») بریزن دار و ندارتون رو ازتون بگیرن و به خاک سیاه بشوننتون، فرصت برای فکر کردن و نتیجهگیری زیاده. راهي که رفتم درست بود؟ پشیمون نیستم؟ هستم؟
یاشار توحیدی
لَختي قلم بر او بگریانم.
اگه تو عمرم یک نفر دیده باشم که از خودم هزاربرابر دلقکتر باشه، یاشار بوده.
خیلي از شما هم مثل هشت ماه پیشِ من تو زندگیتون رفیقفاب گِی نداشتید. یه روز تو سرویس بهداشتی بهش گفتم ای چشم و چراغ شهریاری...
سر ضرب گفت: شعرِ جدید از لواط چی داری؟
یه روز یه بیت ساخته بود که مثل مصرعي که سر ضرب ساخت، ایراد وزنی داشت و براش تصحیح کردم و بیت خوبي شد. بعد از تیر خوردنش بود. تصحیحشدهش اینه: به وقت رزم همسنگر، به گاه بزم همبستــــر/ رفیق لوطی ار داری چه حاجت منت از دختر؟
وقتي قضایای مربوط به تیر خوردنش رو تعریف میکرد، دو تا تیر درست دو طرف بیضهش، و اینکه معجزهآسا از مرگ نجات پیدا کرده بود، و اینکه نظام مقدس ظاهراً تخماشو هدف گرفته بود، شیش هفت نفر کف اتاق از خنده غلت میزدیم. دررررررد میکشید و ما رو میخندوند.
خداااااای میمونبازیه این بچه.
تو زندان روزای یکشنبه ساعت ۱۱ برای بچهها کلاس آشنایی با مولانا میذاشتم. یه روز یه همبند فرنگی هم بود. بلافاصله بعد از یه بیت که خوندم، خوند:
ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود
چو زمان برگذریّ و چو مکان نستیزی.
فاک. نشنیده بودمش. گفتم خودش برام بنویسه. نمیتونست فارسی بنویسه!
یه روز تو هواخوری دیدمش. دیدم لباس همیشگی تنش نیست و حسابی شیکوپیکه. روز ملاقات بود. گفتم فلانی، از ملاقات برگشتی؟ چشمت روشن.
با همون لهجۀ عجیب و غریب گفت: «چشمت روشن رو به افرادي میگن که هر ماه میرن ملاقات. من [اسم همسر ایرانیش] رو از عید نوروز ندیده بودم. این آفتاب رو/
\میبینی؟ الآن چشمم از این آفتاب درخشانتره.»
گفتم خب سگ روح پلیدتو بگاد، از کِی تا الآن تو از شفیعی کدکنی شیواتر فارسی حرف میزنی؟
خندید.
یه جور باور نکردنیاي هم خوشتیپه جای برادری. شاید ۳۰ ساله.
یه روز تو اتاق صحبتش بود. هماتاقمون که استاد زبان آلمانی بود دیده بودش و باهاش/
حامد حصاری (که اسمشو با اجازۀ خودش میبرم) از دریادلای شرارتی بود که تو ماههای اول، یکي دو ماهي مهمون ما بود. جز قضیۀ شوخیای خرکی و ولنکن بودنش و زیادی عشقلاتی بودنش، پسر باعشق و باحالي بود.
روزای اول سرما خورده بودم، یا شاید کرونا بود، هرچی بود حالم خیلي خراب بود.
داشتم ناله میکردم. هنوز نمیدونستم «عدم تحمل کیفر» چیه و به کیا تعلق میگیره (الآن میدونم: به کسي که بیرون زندان بعیده بیشتر از شیش هفت ماه زنده بمونه. یادم میاد سال ۹۱ حتی برای شلاق هم ازم خواستن یه گواهی امضا کنم که برام ضرر نداره!)
داشتم ناله میکردم و حامد مسخرهم میکرد.
گفتم آآآآی... حامد... تو که زاییده گاییدۀ زندانی، این عدم تحمل کیفر رو به من نمیدن؟
درست همین لحظه، آقای حسین د.، زندانی سیاسی سالخورده، با کیسۀ سوند نیمهپُر و سرُم و سایر تشکیلات تو دستش، خمخم و شَلشَل از جلو در اتاقمون رد شد و هر دو مؤدبانه بهش سلام کردیم و سرسری جوابي داد.
توی قرنطینۀ یک، وکیلبندِ خبیثش اومد محکم درِ فلزیِ اتاق درندشتم رو (که توش تنها بودم و اون روز زندانی سیاسی دیگهاي نفرستاده بودن) کوبید و داد زد نماعاعاعازززز!
از صدای کوبیده شدنِ در سیخ سر جام ایستادم و فکر کردم اجباریه. بدون وضو رفتم نمازخونه.
یه آخوند از این فاز اسلام رحمانیا امامشون بود و داشت «لطیفه» میگفت که دریادلان شرارتیِ عزیز سرگرم بشن. من که از در اومدم داخل، با توجه به موجّه بودن قیافهم (نسبت به دریادلان موادی و سرقتی و شرارتی)، یه لبخند به پهنای صورت زد و بعدشم جهت برقراری ارتباط مؤثر با نسل جوان گفت:
بهبه، بهبه، چهرۀ جدید داریم، احسنت، چه جوانِ بانَشاطي هم هستن ماشاءالله. یه صلوات به سلامتیشون بفرستین.
خمارانهترین صلواتي که به عمرم شنیدهم.
بعد گفت: راستی جرم شما چیه؟
صدامو اگزوزی کردم مثل همون وکیلبند گفتم توهین به مقدساعاعاعاعات.